تمام مدتی که حرف می زد، کارم این بود که لبخند بزنم و وانمود کنم اطلاعاتی که داره بهم می ده تکراری نیست!!
شیشه ی بی رنگی رو برداشت و با خساست چند قطره ازش رو به محفظه ی گیلاس نشون داد و در حالی که به سمتم می گرفتش، توضیح داد:
-لایت و مناسب!
چشمم روی بطری بامزه و کمیاب Blantonخیره مونده بود وقتی گیلاس رو از دستش گرفتم و اون چند قطره ی مسخره رو تو حلقم ریختم و با بدبختی، به خاطر انتخابش، تشکر هم کردم!!
لیوان خودش رو دوباره تا نیمه پر کرد و در حالی که با لمس خفیف ساعدش، به جلو هدایتم می کرد، پرسید:
-با دانشگاه چی کار کردی؟ کی فارغ التحصیل می شی؟
دهانم به شدت تلخ و بد مزه شده بود؛ لب هام رو تر کردم و گفتم:
-فقط مونده کار های اداری! اواخر همین تابستون دفاع کردم! تو چی؟
بخاطر حرکات دستش، مایع قهوه ای رنگ داخل لیوان، با سرخوشی تکون می خورد و وسوسه ی من رو برای داشتنش، بیشتر می کرد! چشم از لیوانش گرفتم و
به لب هاش دوختم.
-من که حالا حالا ها درگیرم و نمی خوام تو تعطیلاتم به درس هام فکرکنم!
شرمنده می شدم از این که مدام رشته ی تحصیلیش رو فراموش می کردم!

چند نفری نزدیک شدند و به معنای حقیقیِ کلمه، عصبیم کردند! نمی شد کاری از پیش ببرم؛ حداقل نه امشب! بدون اینکه متوجه بشه، از جمعیتی که دورش رو گرفته بودند فاصله گرفتم و به سمت میزی که نیما و پرستو و چند تا دیگه از آشنا ها دورش رو گرفته بودند حرکت کردم. وقتی رسیدم پرستو داشت با دخترِ خاله یاسمن صحبت می کرد:
-فرهنگ پیش بابا ایناست!
هر وقت بین صحبت های خانواده، کلمه ی “فرهنگ” رو می شنیدم، باید ده دقیقه فکر می کردم تا متوجه شم منظور، برادر زادمه! اسم برادر زاده ی چهارساله ام فرهنگ بود و این بچه، خودش می تونست یه تنه معنی اسمش رو زیر سوال ببره!
کنار نیما ایستادم و پرسیدم:
-کار کافه به کجا رسید؟
داشت وسط مهمونی با موبایلش Ballz بازی می کرد. یکی به بازوش زدم و گفتم:
-با تو ام ها! دارم می پرسم کار کافه به کجا رسید؟
توپ رو مورب فرستاد بالا و خوشحال از ضربه هایی که گرفته بود، بی حواس گفت:
-دنبالشم… دنبالشم!
فعلا نمی شد با این آدم حرف زد؛ زیر چشمی به سهند نگاه کردم که با کوچیک ترین دختر خانواده ی سهرابی گرم صحبت بود! سعی کردم اهمیتی ندم و با غصه، به موضوع بی خود صحبت های پرستو و فریماه فکر کردم!
-لعنتی!
با فریاد نیما، من و همه ی کسانی که پشت میز بودند، به سمتش چرخیدیم! با تعجب به صورت هامون نگاه کرد و زیر لب گفت:
-باختم!
باید گند می زدند امشب رو! باید!