“راه آهن”

فایل مربوط به اصول و فنون پرستاری رو بستم و بعد از خاموش کردنِ تنها کامپیوتر خونه که متعلق به امیرحسین بود، با سر انگشت هام، شقیقه های دردناکم رو ماساژ دادم.
به خوندن از روی برگه عادت داشتم اما تهیه ی کتاب یا پرینت گرفتن از روی فایل، زیادی هزینه بر بود و همین باعث می شد که هر وقت اتاق امیرحسین رو خالی گیر بیارم، هجوم ببرم به سمت کامپیوتر و با سختی از صفحات پی دی اف، جزوه ی دست نویس تهیه کنم!
برق اتاق رو خاموش کردم و با فلشی که تو دستم بود، به سمت آشپزخونه رفتم. زیر همه ی قابلمه های مامان خاموش بود و این یه علامت بود از دیر کردن امیرحسین.
-گشنته مادر؟ بکشم غذای تو رو؟
سرکی به قابلمه ها کشیدم و به مامان که بی کار تو آشپزخونه ایستاده بود نگاه کردم و گفتم:
– نه… منتظر می مونم. می آد دیگه الانا.
ظرف های خشک شده رو برداشت و در حالی که به سمت کابینت ها می رفت، گفت:
-هر روز داره دیر تر از قبل می آد . دیگه ظهر ها خونه نیست؛ برای شام دیر می کنه و یکم که بگذره می خواد بگه” واسه صبونه خودمو می رسونم”
از این که سعی می کرد لحن صحبت کردن امیرحسین رو تقلید کنه، خنده ام می گرفت. می خواستم از امیر دفاع کنم و بگم که درگیر کارهاشه اما قبل از این که حرفی بزنم، صدای باز و بسته شدن در حیاط منصرفم کرد. پرده ی توری و دود گرفته ی آشپزخونه رو کنار زدم و با دیدن سر باندپیچی شده ی امیر حسینی که داشت لخ لخ کنان به سمت ساختمون می اومد، جیغ کشیدم و فلش از دستم رها شد.
صدای جیغم، هیکل سنگین مامان رو تکون داد و “بسم ا…” گویان، پشت پنجره کشوندش. با دو از آشپزخونه بیرون اومدم و لحظه ای که امیرحسین پاش رو داخل ساختمون گذاشت، بهش رسیدم.

یه اضطراب بی سایقه سراغم اومده بود. نگاهم قفل شده بود رو پیشونیِ زرد رنگی که از زیر باند سفید، بیرون زده بود و لب هام، برای ادای هیچ کلمه ای تکون نمی خوردند.
-خدا مرگم بده. چی شده؟
برگشتم به سمت مامان که پشت سرم ایستاده بود و به نظر می رسید که داره شرایط لازم برای سکته رو در خودش ایجاد می کنه! قفسه ی سینه اش به شدت بالا و پایین می رفت و صدای نفس هاش، به وضوح شنیده می شد. رنگش پریده بود و دست راستش بی هدف، تو هوا حرکت می کرد!
همه ی این ها رو دیدم و حرکتی ازم سر نزد.
-چی شد؟
این سوالی بود که امیر حسین از من پرسید اما جوابش رو مامان با سوالش داد:
-چی به سرت اومده مادر؟! از صبح دلم شور می زد ها… نگو… برای…
گریه مجال صحبت کردن نداد بهش. دوید سمتش امیر حسین با اخم و استیصال و ضعفی که تو صورتش مشهود بود، به مامان نگاه می کرد و نمی دونست چی بگه:
-چیزی نشده که… ای بابا…
دست مامان رو گرفتم و به سمت نشیمن های زهواردرفته ی هال بردمش. نشوندمش و خودم زل زدم به امیر حسین و با حساسیت نقطه به نقطه ی بدنش رو اسکن کردم؛ به جز سرش، ساعد دست چپش هم باندپیچی شده بود. سعی کردم با القا کردن جمله ی ” حالش خوبه، چیزیش نیست” به خودم، کمی سطح اضطرابم رو کم کنم. مامان یک ریز داشت حرف می زد و امیر حسین بینشون جای خالی پیدا می کرد و توضیح می داد:
-صبح بالای چهارپایه بودم، چهارپایه رو سرامیک بود و پایه اش سر خورد و افتادم. همین بخدا!
مامان گله کرد:
-همین به خدا؟ سرت شکسته… دستت شکسته… تا حالاش بیمارستان بودی… تو دست من امانتی. …خواهرم تو رو به من سپرده!
کاش می تونستم مثل مامان خودم رو خالی کنم. منم دوتا غر سرش بزنم که چرا مراقب خودش نبوده و اون بخواد با حرف هاش توجیهم کنه که حالش خوبه. کاش منم مثل مامان حق داشتم. کاش امیرحسین رو خاله به منم می سپرد؛ کاش به من هم امانتش می داد.
خنده ی کوتاه و عصبی امیر حسین از افکارم، رهام کرد:
-یه جور حرف می زنی و گریه می کنی انگار مردم! بابا از چهارپایه افتادم. چند ساعت درمونگاه بودم و خودم با پای خودم برگشتم خونه. این گریه و زاری ها واسه چیه قربونت برم من… لا اله الا الله… بسه دیگه!

مامان گریه هاش رو کنترل کرد اما چشم هاش هنوزم با نگرانی جای جای بدن امیرحسین رو می کاویدند.
می دونستم چی داره عذابش می ده؛ خاطره ای بدی داشت از این اتفاق، افتادن از بلندی، تداعی کننده ی فوت بابا بود براش اما اون افتادن کجا و این یکی کجا! بابا از سه طبقه ساختمون افتاده بود و انقدر وضعیتش بد بود که اجازه ی دیدنش رو هم بهمون ندادند! یادمه صبح قبل از رفتن به مدرسه دیدمش و اون آخرین تصویر زنده از بابا بود که بخاطرم سپردم و بعد از اون، تا مدت ها هر صبح به جای مدرسه رفتن، می رفتیم سر خاکی که هیچ وقت برای مامان سرد نمی شد!


با حرکت مامان تصویر کمرنگ شده ی بابا تو ذهنم رو کنار زدم و چشم دوختم به بوسه هایی که رو سر و صورت امیر می نشستند. مامان داشت قربون صدقه اش می رفت و گاهی رفتار هاش مطمئنم می کرد که امیرحسین رو بیشتر از ماها دوست داره! حقم داشت؛ امیر براش پسر به جا مونده از خواهرش نبود، امیرحسین بعد از بابا، از پونزده شونزده سالگی مرد خونه بود!
تنها ارثی که بابا به جا گذاشت، چند دسته صد هزار تومنی بود که صاحب کارش بعد از مراسم ختم، گذاشتش جلوی مامان و گفت”حلال کن آبجی” و یه خونه ی کلنگی که هربار، یه قسمتیش سرناسازگاری می ذاشت و فرو می ریخت!
از جا بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. چند لیوان شربت درست کردم و به هال برگشتم. مامان هنوز قربون صدقه می رفت و لابه لاش غر می زد، امیرحسین هم همچنان کلافه و بی حال بود. لیوان رو به سمتش گرفتم و خطاب به مامان گفتم:
-بهتره استراحت کنه.
و با ناراحتی به چهره ی بی حال امیر نگاه کردم که با سرکشیدن محتوای لیوان، از جا بلند شد و به سمت اتاقش رفت. سینی رو رها کردم و مثل جوجه ای که دنبال مادرش می دوید، دنبالش کردم و وقتی به خودم اومدم که همراه باهاش، تو اتاقش ایستاده بودم.
نایلونی که از موقع ورود همراهش بود رو تو دست هام گذاشت و گفت:
-دارم از حال می رم الهه!
و همزمان با ضرب روی تختش نشست.

سریعا روبه روش روی زمین نشستم و پرسیدم:
-چرا بهمون زنگ نزدی پس؟
روی تخت چرخید و درحالی که سرش رو با احتیاط روی بالش می گذاشت، گفت:
-نمی دونستم چی شده، نمی خواستم نگرانتون کنم. این باند رو باز کن از سرم.
بلند شدم و لبه ی تخت نشستم، دستم رو بردم سمت باندش و با ناراحتی گفتم:
-چی شد آخه یهو؟
پلک هاش رو بست و شروع کردم به باز کردن باندش. با ملایمت باند پیچیده شده ی دور سرش رو باز کردم و به گاز استریل قرمز شده خیره شدم.
-می تونی عوضش کنی؟
در حالی که بلند می شدم گفتم:
-بذار دست هام رو بشورم.
و به سرعت پیشش برگشتم. بغض گلوم رو گرفته بود، کاش بلاها به جای امیرحسین سر من می اومدند. گاز رو با احتیاط بلند کردم و دلم رفت. گوشه ی چپ پیشونیش چند بخیه خورده بود.

از داخل نایلون گاز استریل و باند جدید برداشتم که گفت:
-اون پماده هم هست؛ باید یه لایه روی زخم بزنی.
سرانگشتم رو به پمادی که نشون داده بود آغشته کردم و با احتیاط روی زخم کشیدم و پرسیدم:
-چطور تا خونه اومدی؟
اخم کرد؛ احتمالا از درد:
-رضا رسوندم تا دم در.
گاز استریل رو روی زخمش گذاشتم و باند رو دور سرش پیچیدم. پلک هاش سنگین و خسته به نظر می رسیدند. پرسیدم:
-چیزی لازم نداری؟
با بی حالی گفت:
-یه لیوان آب برام بیار. از تو نایلون هم مسکن رو بده بهم.
ناخواسته خیره شدم به لباس هاش. شلوار جینش ساییده و پاره شده بود.
-به چی نگاه می کنی؟
با شنیدن صدای عصبیش از جا پریدم و با سرعت به سمت آشپزخونه رفتم. یه لیوان آب پر کردم و وقتی برگشتم که پلک هاش کاملا بسته بودند. کنارش ایستادم و آروم صداش زدم:
-امیرحسین؟ آب آوردم برات.
پلک هاش تکون خوردند:
-نمی تونم بنشینم الهه!
قرص رو از جلد خارج کردم و کمک کردم تا سر و گردنش رو بالا بیاره. قرص رو داخل دهانش گذاشتم و آب رو به خوردش دادم. سرش که به بالش رسید، بیهوش شد.
*****
با وحشت چشم باز کردم؛ صدای باز و بسته شدن در حیاط بیدارم کرده بود. به خاطر نمی آوردم که کی به خواب رفتم! تمام شب رو بیدار مونده بودم و هر نیم ساعت یک بار به امیر حسین سر زده بودم. ترس بیچاره ام کرده بود. می رفتم تو اتاقش و به قفسه ی سینه اش خیره می شدم و تا وقتی که از منظم بودن نفس هاش مطمئن نمی شدم، بیرون نمی اومدم. تا خود صبح گریه کرده بودم و به خدا گفته بودم که اگر این یکی رو از من بگیره بی شک می میرم!
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، ساعت هفت و نیم صبح بود. در نیمه باز اتاق امیرحسین رو باز کردم و به چهره ی جمع شده اش خیره شدم. جلو رفتم و بالای سرش ایستادم. اشک ناخواسته تو چشم هام حلقه زد. دلم می خواستم خم بشم و پیشونیش رو ببوسم. صدای نفس هاش کمی آرومم کرد. این پسر، تنها داشته ی من از این دنیا بود. من تو تمام زندگیم از هر چیزی که حق طبیعی یک انسان بود محروم بودم الا عشق و راضی بودم به نداشته هام تا وقتی این یکی رو داشتم!

لبه ی تخت نشستم و با اضطراب، انگشت هام رو گذاشتم روی ساعد باندپیچی شده اش. نگاه کردم به انگشت هاش و دلم از تصور لمس کردنشون ضعف کرد. نگاهم رو بالا کشیدم و برای اولین بار، از فاصله ی نزدیک، بی دردسر قربون صدقه ی جز جز صورتش رفتم. ابرو های کشیده و بلندش، موهای مشکی و رام نشدنیش، لب های خوش حالت و بینی خوش تراشش، همگی نشون از این داشتند که خدا برای خلق کردن این چهره، از هیچ مهارتی دریغ نکرده.
نبضش رو زیر انگشت هام حس کردم و عشق، دست هاش رو دور تنم پیچید و درآغوشم گرفت.
خدا این پسر رو با همه ی حکمتش به خونه ی ما کشونده بود؛ ده دوازده سال، جلوی چشم های من زندگی کرده بود. انقدر خوب و کامل بود که محال بود عاشقش نشم!
سرطان خاله و اعتیاد شوهرش، اومدنش به خونه ی ما، مرد خونه ی ما شدن… اینا همه نقشه های خدا نبود؟! خدا نمی خواست که من عاشق این پسر بشم؟
با صدای مامان از جا پریدم؛ انقدر شدید که امیرحسین تکون خورد و جا به جا شد. با وحشت دستم رو مشت کردم و بریده بریده گفتم:
-اومدم ببینم حالش چطوره… داشتم…داشتم نبضش رو می گرفتم!!!
به نظر می رسید که مامان متوجه نشده اما این هم چیزی از وحشتی که به جونم ریخته بود کم نکرد.
-چطوره بچم؟ دیشب تو خواب ناله می کرد.
لب زدم:
-خو…خوبه!
جلو اومد و با گرفتگی به صورت امیرحسین خیره شد و به آذری گفت:
-آلله بالامی سنه تاپیشیردیم!
و در حالی که زیر لب با خودش حرف می زد از اتاق خارج شد. به محض اینکه پاش رو بیرون از اتاق گذاشت، نفسم رو آزاد کردم و قصد خروج از اتاق رو داشتم که صدای زنگ موبایل امیرحسین بلند شد!

جهت صدا رو دنبال کردم و رسیدم به جیب جلوییِ جینی که تنش بود! با فهمیدن اینکه تو این وضعیت به خواب رفته و کاری از دستم براش بر نیومده دلم به درد اومد. تا خواستم حرکتی کنم، از خواب بیدار شد.
باز شدن چشم هاش، سرجام قفلم کرد! دستی کشید به پیشونیش و اخم هاش تو هم رفت و پلک هاش دوباره روی هم افتاد. تلفنش بی وقفه زنگ می خورد و امیر حسین گیح تر از این حرف ها بود که بخواد به تلفنش جواب بده! جلو رفتم و پرسیدم:
-می تونی گوشیت رو به من بدی؟
با لحنی که وضوح درست و حسابی ای نداشت پرسید:
-ساعت چند؟
تلفنش قطع شد و گفتم:
-هفت… هشت!
نالید:
-همه جام درد می کنه!
تا خواستم چیزی بگم، تلفنش دوباره زنگ خورد و اینبار هیچ واکنشی نشون نداد و معلوم بود که دوباره به خواب رفته!
سرم رو رو به سقف گرفتم و دستم رو بردم به سمت جیبش! انگشت هام رو داخل فرستادم و با لمس کردن کاور گوشیش، بی معطلی دستم رو همراه با تلفنش بیرون کشیدم. اسم رضا روی صفحه افتاده بود! با تردید پرسیدم:
-جواب بدم امیرحسین؟
جواب ندادنش بهم جرات داد؛ انگشتم رو روی صفحه کشیدم و درحالی که چند قدم دور می شدم، تلفن رو به گوشم نزدیک کردم:
-زنده ای؟
هول شدم و گفتم:
-بله!
-ای وای… ببخشید! فکر کردم امیرحسینه! خوبید شما الهه خانم؟ امیرچطوره؟
چرا امون نمی داد؟ از اتاق کاملا خارج شدم و شرمزده جواب دادم:
-سلام. خواهش می کنم. امیر خواب بود من ناچار شدم جواب بدم.
برعکس من که موقع حرف زدن با غریبه ها اسم و رسمم رو هم فراموش می کردم، این پسر زیادی مسلط حرف می زد:
-این چه حرفیه؟ خوب کردین! امیر بهتره؟
معذب گفتم:
-از وقتی اومده خوابه. به نظر می رسه که درد داره! شما باهاش درمانگاه بودین؟
-بله!
نگاهی بی هدف به داخل اتاق انداختم و پرسیدم:
-مورد نگران کننده ای نبود؟ خودش که حرفی نزد به ما!
با سرخوشی گفت:
-نه بابا! خیالتون راحت؛ یه شکاف رو پیشونیش بود فقط!
این پا و اون پا کردم:
-بله!
-آره بابا! خیالتون راحت… راستی الهه خانم حالا که امیر خوابه یه زحمتی داشتم براتون؛ لطف می کنین از لیست مخاطب هاش شماره ی سماواتی رو برام بفرستین؟ امیر باید امروز کارشون رو تحویل می داد که دیگه با این اوضاع نمی تونه و باید به جاش برم. دیروز قرار شد شماره رو بفرسته ولی فراموش کرد!
کوتاه گفتم:
-باشه.
و بلافاصله خداحافظی و تلفن رو قطع کردم. فرستادن شماره ممکن نبود چرا که تلفنش رمز داشت و این رو بعد از قطع کردن تماس بود که فهمیدم!

ناچار شدم امیرحسین رو بیدار کنم و ازش بخوام کاری که رضا خواسته رو انجام بده اما تنها کاری که بین خواب و بیداری برام انجام داد این بود که قفل موبایلش رو باز کرد و گفت:
-تلگرام کن هرچی و خواسته.
وارد برنامه ی تلگرام شدم، صفحه ی چت رضا همون ابتدا بود، واردش شدم و بدون اینکه نگاهی به پیام های اخیرشون بندازم، گزینه ی کانتک رو زدم و اسمی که رضا خواسته بود رو سرچ کردم و براش فرستادم. همون لحظه خوند و فرستاد” مرسی”.
از صفحه اش بیرون اومدم و خدا شاهده می خواستم گوشی رو بگذارم بالای سر امیر حسین که تصویر پروفایل چت قبلی که مربوط به بهرامی نامی بود، توجهم رو جلب کرد؛ تصویر پروفایل عکس صورت یه دختر بود. با اضطراب کل صفحه ی چت ها رو نگاه کردم اما همه ی اسم های ذخیره شده یا عکس ها، مردونه بود!
با احساس گناه به صورت امیر حسین که تو خواب عمیقی بود نگاه کردم؛ وسوسه باز کردن عکس پروفایل و دیدن صورت دختر و خوندن چت هاشون، بد جوری به جونم ریخته بود؛ یه احساس بدی داشتم که نمی دونستم باید به چی ربطش بدم! تلفنش تو دستم بود؛ می تونسم با لمس کردن عکس کل حس کنجکاویم رو از بین ببرم؛ صفحه ی چت رو هم اگر باز می کردم، قطعا امیرحسین متوجه نمی شد اما نفس عمیقی کشیدم و از برنامه بیرون اومدم و صفحه رو قفل کردم؛ دلم راضی به انجام کار قایمکی از امیرحسین نبود! گوشی رو بالا سر امیر گذاشتم و از اتاقش بیرون رفتم. کاش این روزهای بی هدف زودتر تموم می شد؛ کاش زودتر یه اتفاقی می افتاد! یه اتفاق خوب برای دلم!

تجریش!

پله ها رو پایین اومدم و در حال قرار دادن هندزفری ها تو گوشم بودم که صدایی توجهم رو جلب کرد! صدا از اتاق درمانی نیکی می اومد. هندزفری رو از گوشم بیرون کشیدم و با قدم های بلند به سمت اتاق رفتم. نزدیک تر که شدم؛ صدا واضح تر شد! صدای گریه ی نیکی بود و درمانگری که داشت دعواش می کرد! چند ثانیه پشت در اتاق مکث کردم و وقتی مطمئن شدم از برداشتم، در رو با ضرب باز کردم!
درمانگرش یه دختر جوون بود که تا به حال ندیده بودمش. نیکی با دیدن من بلند تر از قبل زد زیر گریه! دختر از حضور من ماتش برده بود و بدون پلک زدن نگاه می کرد! رو به روش ایستادم که گفت:
-به خانم بهرامی گفتم که کسی در حین درمان وارد اتاق نشه!
سرتا پاش رو با یه نگاه برانداز کردم و گفتم:
-خانم بهرامی منم!
چشم هاش ریز شدند، ادامه دادم:
-سر کی داشتی داد می زدی؟
کلافه گفت:
-نیکی همکاری نمی کنه؛ ناچارم به زور ازش فعالیت بگیرم!
عصبی گفتم:
-هنوز به سوالم جواب ندادی… عیبی نداره؛ سوالم رو عوض می کنم؛ بهم بگو به چه حقی داشتی سرش داد می زدی!
با اخم نگاهم کرد و گفت:
-درست صحبت کنید خانم محترم!
در رو نشون دادم و گفتم:
-بیرون! دیگه بهتون نیازی نیست! دوربین ها رو هم می دم چک کنند؛ اگر موردی بود تو دادگاه می بینمتون!
با شنیدن جمله ی آخرم، با وحشت به بالا نگاه کرد؛ احتمالا برای پیدا کردن دوربین!
دوباره به در اشاره کردم و گفتم:
-مثل اینکه متوجه صحبتم نشدین…بیرون!
با عصبانیت هیکلش رو به سمت در خروجی کشید. با صدای بسته شدن در، به سمت نیکی رفتم و با دیدن رد ناخن روی ساق پاهاش، قلبم فشرده شد و دعا کردم که کاش واقعا دوربینی وجود داشت تا من می تونستم با استناد به فیلم هاش، حال این دخترک و هر کس دیگه ای که به خودش جرات بدرفتاری با نیکی رو می داد، بگیرم

خم شدم و ساق پاهای نیکی رو بوسیدم و نوازششون کردم. از عصبانیت زیاد، نمی تونستم صحبت کنم. گریه اش بند اومده بود اما تو چشم هاش هنوزم ترس وجود داشت. چند ثانیه نگاهش کردم و از زور عصبانیت دندون هام رو بهم فشردم و با ضرب به بیرون از اتاق رفتم و فریاد زدم:
-غزل!
پایین پله ها ایستادم و دوباره اسمش رو با فریاد صدا زدم. اولین کسی که بیرون اومد، نسترن بود. با وحشت به صورتم نگاه کرد و پرسید:
-چی شده؟ چرا داد و بیداد می کنی؟
تا اولین پاگرد پله ها بالا اومدم و پرسیدم:
-کدوم گوریه؟
نسترن بهم رسید؛ شونه هام رو گرفت و ترسیده پرسید:
-کی؟
با صدای باز و بسته شدن در تو طبقه ی دوم، خودم رو به بالا رسوندم. غزل کتاب به دست، تو چهارچوب در اتاق نیکی ایستاده بود. حالا نیما هم با دسته ی پلی استیشنی که تو دستش بود، داشت به سمتمون می اومد.
مقابل غزل ایستادم و پرسیدم:
-نیکی کجاست؟
بی خیال گفت:
-پایین.
خون داشت خونم رو می خورد:
-و اون وقت تو کجایی؟
جوابی نداد. داد کشیدم:
-رو به روی منی در حالی که وظیفه ات اینه که هرجایی که نیکی هست، دقیقا همون جا باشی!
نسترن مداخله کرد:
-آروم باش نیکا جان؛ من در جریانم. خود درمانگر گفت باید تنها باهاش کار کنه.
فریاد زدم:
-غلط کرد! بیجا کرد!
و دوباره رو به غزل ادامه دادم:
-اون بچه زبون نداره تا از خودش دفاع کنه. تا به ما بگه هرکس و ناکسی رو که برای کمک بهش تو این خونه می آریم داره باهاش چه کار می کنه!
کتاب رو از دستش کشیدم و در حالی که پرتش می کردم، فریاد زدم:
-ما به تو پول نمی دیم که بشینی اینجا و کتاب بخونی! برو ببین زنک چه بلایی سر خواهرم آورده!
نسترن دوباره مداخله کرد، نیما هم همینطور. رو به جفتشون گفتم:
-نمی خوام هیچی بشنوم! ما دیگه به پرستار نیکی نیاز نداریم!از فردا نیاد! کسی هم بدون هماهنگی با من براش درمانگر نمی گیره.