نگاهش طوری بود که از چشم هام می گذشت و رسوخ می کرد تو تک تک سلول های بدنم.
یهو وسط لرز کردن، آتیش گرفتم.
لب هاش بلاتکلیف از هم فاصله گرفتند و تا خواستند کلمه ای تحویلم بدند، از ورای شونه اش نیما و نسترن رو دیدم که با دو به سمت ساختمون می اومدند.
لب هاش رو بست و نگاهم رو دنبال کرد و برگشت!
نیما و نسترن از کنارمون گذشتند و متوجهمون نشدند. صورت پناهی مجددا چرخید به سمتم و من چرخیدم سمت ساختمون و با قدم هایی تند، به سمت اعضای خانواده ام حرکت کردم.
وقتی بهشون رسیدم که داشتند مشخصات نیکی رو به پذیرش اورژانس می دادند اما با صدای من متوقف شدند و به سمتم برگشتند.
نسترن با دیدنم وا رفت و پرسید:
-نیکی کجاست؟
و با نیما خیره شدند به لب هام، اعصاب اذیت کردن یا جواب ندادن نداشتم، کوتاه گفتم:
-خوبه!
نسترن بازوم رو گرفت:
-به هوشه؟ چرا تو‌نگفتی کجا می ری؟ چرا گوشیت رو برنداشتی!
باز شروع کرده بود به چرت و پرت گفتن!
عصبی شدم:
-من حال خودمم نمی فهمیدم، چی داری می گی؟
نیما مداخله کرد:
-بخاطر خدا بگید چی شده؟
چشم از نسترن گرفتم و گفتم:
-بینیش شکسته و لب هاش از چند جا شکاف خورده. آسیب مغزی نداشته اما صورتش داغون شده!
و با جمله ی آخرم دوباره چرخیدم سمت نسترن و عصبی گفتم:
-الان می خوام برم ببینمش اما بعدش کامل برام توضیح بده که چه بلایی سرش آوردین!
نگاهش مضطرب شد و تا خواست جوابی بده، نیما دوباره میون صحبتمون نشست:
-الان کجاست؟ می تونیم ببینیمش؟
شروع به حرکت کردم و گفتم:
-این پسره می گفت…
و با همین جمله ی خودم یاد پناهی افتادم و ناخواسته دور و اطرافم رو نگاه کردم اما نبود!

“راه آهن”

با صدای در از جا پریدم و هر چقدر تلاش کردم نتونستم مانع خودم بشم و نرم سمت حیاط!
اینجا بر خلاف اون بالا ها هوا آفتابی بود و حیاط هیچ اثری از بارون به خودش ندیده بود.
پرده ی مقابل در که کنار رفت، امیرحسین رو دیدم و بالاخره قلب پر جنب و جوشم با دیدنش، آروم نشست سر جاش!
چشم هاش خسته و بی حال بودند و می گفتند حال صاحبشون خوب نیست! من یه عمر با این چشم ها بزرگ شده بودم و هر حالتشون رو می شناختم!
نگاهش که بهم افتاد، با مکث گفت:
-سلام… کی رسیدی؟
دلم ضعف می رفت برای تک تک اجزای صورتش، برای موهاش، حتی برای حالت ایستادنش و سخت بود که این ضعف رفتن روی لحنم تاثیری نگذاره:
-سلام! یه ساعتی می شه… خوبی تو؟ خیلی خسته به نظر می رسی.
لبِ حوضی که وسط حیاط بود نشست و گفت:
-روز عجیبی داشتم امروز!
به پاهام جرات دادم و نزدیک تر رفتم.
آستین هاش رو تا کرد و چشمم خورد به چسبی که روی دستش بود. پرسیدم:
-دکتر رفته بودی؟
از جاش بلند شد و پرسید:
-امید اومده؟
من چی پرسیده بودم و اون چه جوابی داده بود. متعجب گفتم:
-آره. خیلی وقته.
مقابل رو شویی ایستاد، چسبی که رو دستش بود رو کند و پرسید:
-ناهار داریم؟ خیلی گشنمه.
زود گفتم:
-آره… الان حاضر می کنم برات.
آب رو باز کرد و گفت:
-نماز نخوندم هنوز. تا می خونم گرم کن غذا رو بی زحمت.
تنهاش گذاشتم و رفتم سمت آشپزخونه. زیر قابلمه ی برنج و خورش رو روشن کردم و سفره رو پهن کردم کف آشپز خونه.
غذا ها که گرم شدند و سفره رو که چیدم رسید! با ورودش خیره شد به بشقابی که مقابل خودم بود و پرسید:
-مگه نخوردی ناهار؟
نگفتم از گلوم پایین نرفت! گفتم:
-میل نداشتم، الان که گرم کردم گفتم خودمم بخورم.

ریحونی برداشت و در حالی که می بردش سمت دهانش گفت:
-خوب…
با چیزی که دیدم از جام پریدم و دستم رو مقابل دهانم گذاشتم و جیغ کشیدم!
قاشق از دستش افتاد و با تعجب نگاهم کرد.
چسبیدم به اجاق گاز و با وحشت گفتم:
-پشت سرته امیر… پشت سرته!
با وحشت از جاش بلند شد و در حالی که می چرخید گفت:
-یاعلی… چی پشت سرمه!
داشتم به گریه می افتادم وقتی گفتم:
-مارمولک!
از اون حالت دفاعی ای که به خودش گرفته بود بیرون اومد و عصبی گفت:
-لا اله الا الله! چته تو آخه؟ کوش؟
با انگشت لرزون نشونش دادم و گفتم:
-تو رو خدا بکشش. می آد الان این طرف.
چشم هاش طوری بودند که انگار ترجیح می داد من رو بکشه!
رد انگشتم رو دنبال کرد و با دیدن چیزی که نشونش می دادم گفت:
– بده من دمپاییت رو!
به دمپایی های صورتی خوشگلم نگاه کردم و گفتم:
-نه! دمپایی من رو‌نزن بهش!
کلافه نگاهم کرد و تا حرکت کرد، مارمولک کریه جنبید و از آشپزخونه بیرون رفت. با بغض گفتم:
-نره تو اتاقم!
و تا نرفت دنبالش و صدای تق رو نشنیدم، دلم آروم نگرفت!
به آشپزخونه که برگشت حالم انقدری بد بود که نمی تونستم غذا بخورم. تا سر حد مرگ می ترسیدم از این موجود و بهتر بود بگم خونه ی قدیممون خونه ی مارمولک ها و بقیه ی جونور ها بود تا خونه ی ما!
بشقابم رو از روی سفره برداشتم و صدای متعجب امیرحسین رو شنیدم:
-نمی خوری مگه؟
سرم رو به نشونه ی نه بالا انداختم.
کلافه گفت:
-ای بابا! کشتمش که!
چیزی نگفتم و تا خواستم بشقاب رو برگردونم به کابینت، دستش رو بشقاب نشست و کشیدش و با اون لحنی که خیلی کم ازش می شنیدم گفت:
-می دم همه جا رو سمپاشی کنن لوس خانم! خوبه؟
دلخور گفتم:
-لوس نیستم. دست خودم نیست، می ترسم.
بشقاب رو به سفره برگردوند:
-باشه… ترسو خانم!
خنده ام گرفت که گفت:
-زشت خانم!
از ته دل خندیدم و گفتم:
-زشت خودتی!
با اعتماد به نفس گفت:
-حاضر بودی یه دست نداشتی اما شبیه به من بودی؟
بلند بلند خندیدم. می دونستم داره باهام شوخی می کنه تا از این حال و هوا بیرون بیام اما ته دلم یه نگرانی بود، نکنه از نظرش زشت بودم

‎مقابل آینه ایستاده بودم و دقیقه ها بود که داشتم به خودم نگاه می کردم.
‎از دیروز ظهر که اون بحث پیش اومده بود تا همین حالا ذهنم درگیر بود و تمام زمانی که تو خونه داشتم رو مقابل آینه به تماشای خودم می گذروندم!
‎باید اغراق می کردم که امیر حسین خیلی از من قشنگ تر بود؛ بهتر بود بگم من اصلا قشنگ نبودم!
‎چشم های قهوه ای معمولی من کجا و چشم های خاص امیر حسین کجا؟!
‎انگشت کشیدم روی پوست سفید صورتم و دلم یکی از اون پوست های برنزه و خوشرنگ همکلاسیام رو خواست!
‎موهام نه لخت بودن نه حالت دار. رنگ خاصی هم نداشتند و خرمایی تیره بودند.
‎انگشت کشیدم روی ابروهایی که تا به حال یک بار هم اصلاح نشده بودند.
‎شاید اگر می سپردمشون دست یه آرایشگر ماهر ، می تونست یکم خوش حالتشون کنه!
‎صورت ظریفم رو با انگشت هام قاب گرفتم و اینبار با اعتماد به نفس خیره شدم به لب هام، از این یکی دیگه نمی شد ایرادی در بیارم! یکم زیادی بزرگ بودند اما انقدر خوشحالت و به قول همکلاسیم جذاب بودند که همه تو دیدار اول نا خواسته به لب هام نگاه می کردند.
‎دل کندم از آینه و جزوه ی درسیم رو باز کردم و شروع کردم به درس خوندن، اما حواسم متمرکز نمی شد. دلم یه رفتار مطمئن کننده از امیر حسین می خواست؛ یه حرکتی که مطمئنم می کرد اون هم دوستم داره. حتی اگه یک دهم حسی که من بهش داشتم رو بهم داشت بس بود! اون وقت می توانستم هر چقدر که بخواد و لازم باشه صبر کنم!فقط …فقط اگر می دونستم آینده ی این عشقی که بهش دارم فرجامی داره!
‎با صدای مامان از جا پریدم؛ لحن نگرانش عاشقی رو از سرم پروند.
‎از اتاق بیرون رفتم و تو حیاط پیداش کردم؛ چادر نماز به سر وسط حیاط ایستاده بود و هیکل سنگینش رو پیچ وتاب می داد.
‎به چشم های نگرانش خیره شدم و پرسیدم:
‎-چی شده؟!
‎یکی پشت دستش کوبید و گفت:
‎-الان یک ساعته امید رو فرستادم نون بگیره اما هنوز برنگشته!
‎به ساعت مچیم نگاه کردم و متعجب پرسیدم:
‎-این موقع شب فرستادیش؟!
‎غصه دار نگاهم کرد:
‎-چه می دونم مادر، خودش گفت برم نون بگیرم!
‎چشم هام گشاد شدند:
‎- خودش گفت؟ یعنی چی که خودش گفت؟!
مادر ساده ی من…
ما وقتی کارمون گیر بود هم امید راضی نمی شد کاری برامون انجام بده؛ حالا به خواست خودش رفته بود نون بگیره؟
به مامان که به نظر می رسید به شدت مضطربه، نگاه کردم و گفتم:
-نباید می فرستادیش! نون خریدن رو بهونه کرده تا بره بیرون.
لب هاش آویزون شدند:
-حالا چی کار کنم؟رفتم تا سر کوچه اما ندیدمش. این پاهای وامونده بیشتر نبردنم!
دوباره به ساعت مچیم نگاه کردم؛ از نه و نیم گذشته بود. گفتم:
-بذار زنگ بزنم به امیر حسین. خودم نمی تونم این موقع برم بیرون.