“راه آهن”

با وحشت از خواب پریدم. صدای زنگ تلفنم از یه جایی بلند شده بود و من با حالتِ گیجی که مرز خواب و بیداری باعثش بود، بی هدف دست هام رو تو فضای اطرافم حرکت می دادم.
صدای زنگ قطع شد. کمی سر جام نشستم و آخر سر، به ساعت نگاه کردم که پنج رو رد کرده بود!
رنگ خوردن مجدد تلفنم، باعث شد که چهار دست و پا به سمت کیف دستیم حرکت کنم، گوشی رو از کیف خارج کنم و با دیدن اسم امیر حسین رو صفحه اش، بی دلیل و ترسیده، بلند بشم و بایستم!
انگشتم رو رو صفحه ی گوشی حرکت دادم و گوشی رو به گوشم چسبوندم.
-چرا جواب نمی دی پس؟
عصبی بود. هول کردم و با صدای دورگه شده ام گفتم :
-خوابم برده بود… ببخشید!
خدا می دونست که چرا دارم معذرت خواهی می کنم! لحنش ملایم تر شد:
-بخواب بیدار شدی زنگ بزن.
بعد از این جریان ها دیگه من خوابم می برد؟
-نه. دیگه باید بیدار می شدم. جانم؟
-یه لحظه گوشی رو نگه دار…
صدای صحبت کردنش با شخص دیگه ای که اومد، تونستم نفسم رو آزاد کنم. داشت در مورد دوربین و این چیز ها صحبت می کرد و احتمالا تو محل کارش بود! انقدری این یه لحظه اش طول کشید که من هم سیستم کار دوربینی که نصبش کرده بود رو از اینجا متوجه شدم و بعد از اون غیر ارادی، کلی قربون صدقه اش رفتم و ته ابراز احساسات درونیم، یه مهندس با م مالکیت، با ترس و لرز تو دلم گفتم! “مهندسم” ؛ چقدر می چسبید این کلمه!
-هستی الهه؟
صداش ترسوندم و نفهمیدم برای چی دور خودم چرخیدم!
-بله.
-برای ساعت هشت آماده باشین، بیام می ریم جایی. به مامان و امید بگو حتما.
سوال ” کجا می خوایم بریم” کنجکاوانه تو مغزم وول می خورد اما ” باشه” ی مطیعانه ای رو لب هام نشست!

گوشی رو روی صندلی گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. مامان پری رو دو جا تو خونه می شد پیدا کرد؛ اگر موقع اذان بود، تو اتاقش مشغول به عبادت و غیر از اون، تو آشپزخونه مشغول پخت و پزی که هیچ وقت تمومی نداشت! رفتم به سمت آشپزخونه.
-ساعت خواب مادر! اومدم بالا سرت دیدم مثل فیل خوابیدی!
از احساسات لطیف مادرونه اش خنده ام گرفت. از طاق فرسوده ی آشپزخونه گذاشتم و رو زمین کنارش نشستم. دسته ای تره برداشتم و پرسیدم:
-احوالات مامان پری؟
خوشحال از اومدنِ من، دست از سبزی ها کشید و در حال بلند شدن گفت:
-خواب که بودی یه سر رفتم پیش دایی و برگشتم؛ خیلی مریض احواله داداشم.
اشک تو چشم هاش جمع شده بود. پرسیدم:
-دکتر ها چی می گن؟
ظرف های خشک شده ی روی آبچکون رو جمع کرد و گفت:
-دکترا در مورد سرطون [سرطان] چی می گن؟ همونا رو گفتن! مگه این کوفتی به خواهرم رحم کرد که به برادرم رحم کنه؟ کی گریبان من رو بگیره خدا می دونه!
لب هام رو گاز گرفتم و سبزی ها از مشت باز شده ام پایین ریختند. مامان متوجه واکنشِ از سر ترسم شد و گفت:
-همه هم که نمی گیرن! من بابا و مامان خدا بیامرزمم از سرطون که نبود مردن! پروانه خواهرم شانس نداشت که جوون مرگ شد و امیرحسین طفلی رو بی مادر کرد! پرویز هم شانس نیاورد داداشم! فکر کنم پدر و مادر خدا بیامرزم ارث برامون سرطون گذاشتند!
اومد درستش کنه، زد خراب ترش کرد و انقدر رفت تو فکر که حال خودش هم بد شد! حالا من داشتم دلداریش می دادم:
-خاله از یه سرطان دیگه فوت شد. دایی یه سرطان دیگه داره! بعدشم، سرطان که ارثی نیست!
جمله ی آخر رو از خودم گفته بودم و نمی دونستم که درسته یا غلط، اما هرچی که بود یکم آرومش کرد!

سبزی ها رو از روی زیر انداز جمع کردم و در حالی که دسته شون می کردم، گفتم:
-امیر حسین زنگ زد؛ گفت واسه ساعت هشت آماده باشیم. گفت می خوایم بریم جایی!
به سمتم چرخید و پرسید:
-نگفت کجا؟
نگاهش نکردم:
-نه! چیزی نگفت.
-وا! کجا بریم هشت شب؟
به نشونه ی بی اطلاعی سرم رو تکون دادم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم که دوباره پرسید:
-کجا بودی امروز؟
-دیشب که گفتم؛ رفتم برای ثبت نام.
صورتش باز شد:
-به سلامتی مادر. از کی می ری کلاس؟
از پاک کردن شاهی متنفر بودم؛ سبزیِ بد مزه!
-از هشتم.
-دوره دانشگاهت، نه؟
یاد بدبختی هام افتادم و حرصم رو سر دسته ی شاهی ها خالی کردم:
-کاش دور بود! انگار یه شهر دیگه است. ما این سر تهرانیم، دانشگاه دقیقا اون سر. صبح دو ساعت تو راه بودم، تازه بیشترش رو با مترو رفتم.
یه چیزی رو روی گاز هم زد.
– عیبی نداره. تنت سلامت، می ری و می آی!
سبزی ها رو تا برگ آخر پاک کردم و آب روشون بستم. زیر انداز رو جمع کردم و سراغ امید رفتم. تو اتاق خودش که پیداش نکردم، رفتم سمت اتاق امیر حسین؛ هر وقت با کامپیوتر کار داشت، سر از اتاق امیر در می آورد.
تا در رو باز کردم، از جا پرید و تند و تند، رو موس کلیک کرد! قبل از اینکه سرم رو برای دیدن مانیتور بالا بیارم، صفحه رو بسته بود! دهانم از تعجب باز موند و ضربان قلبم شدت گرفت! سعی کردم به روی خودم نیارم اتفاق افتاده رو:
-درس می خوندی؟