“راه آهن”

با وحشت از خواب پریدم. صدای زنگ تلفنم از یه جایی بلند شده بود و من با حالتِ گیجی که مرز خواب و بیداری باعثش بود، بی هدف دست هام رو تو فضای اطرافم حرکت می دادم.
صدای زنگ قطع شد. کمی سر جام نشستم و آخر سر، به ساعت نگاه کردم که پنج رو رد کرده بود!
رنگ خوردن مجدد تلفنم، باعث شد که چهار دست و پا به سمت کیف دستیم حرکت کنم، گوشی رو از کیف خارج کنم و با دیدن اسم امیر حسین رو صفحه اش، بی دلیل و ترسیده، بلند بشم و بایستم!
انگشتم رو رو صفحه ی گوشی حرکت دادم و گوشی رو به گوشم چسبوندم.
-چرا جواب نمی دی پس؟
عصبی بود. هول کردم و با صدای دورگه شده ام گفتم :
-خوابم برده بود… ببخشید!
خدا می دونست که چرا دارم معذرت خواهی می کنم! لحنش ملایم تر شد:
-بخواب بیدار شدی زنگ بزن.
بعد از این جریان ها دیگه من خوابم می برد؟
-نه. دیگه باید بیدار می شدم. جانم؟
-یه لحظه گوشی رو نگه دار…
صدای صحبت کردنش با شخص دیگه ای که اومد، تونستم نفسم رو آزاد کنم. داشت در مورد دوربین و این چیز ها صحبت می کرد و احتمالا تو محل کارش بود! انقدری این یه لحظه اش طول کشید که من هم سیستم کار دوربینی که نصبش کرده بود رو از اینجا متوجه شدم و بعد از اون غیر ارادی، کلی قربون صدقه اش رفتم و ته ابراز احساسات درونیم، یه مهندس با م مالکیت، با ترس و لرز تو دلم گفتم! “مهندسم” ؛ چقدر می چسبید این کلمه!
-هستی الهه؟
صداش ترسوندم و نفهمیدم برای چی دور خودم چرخیدم!
-بله.
-برای ساعت هشت آماده باشین، بیام می ریم جایی. به مامان و امید بگو حتما.
سوال ” کجا می خوایم بریم” کنجکاوانه تو مغزم وول می خورد اما ” باشه” ی مطیعانه ای رو لب هام نشست!

گوشی رو روی صندلی گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. مامان پری رو دو جا تو خونه می شد پیدا کرد؛ اگر موقع اذان بود، تو اتاقش مشغول به عبادت و غیر از اون، تو آشپزخونه مشغول پخت و پزی که هیچ وقت تمومی نداشت! رفتم به سمت آشپزخونه.
-ساعت خواب مادر! اومدم بالا سرت دیدم مثل فیل خوابیدی!
از احساسات لطیف مادرونه اش خنده ام گرفت. از طاق فرسوده ی آشپزخونه گذاشتم و رو زمین کنارش نشستم. دسته ای تره برداشتم و پرسیدم:
-احوالات مامان پری؟
خوشحال از اومدنِ من، دست از سبزی ها کشید و در حال بلند شدن گفت:
-خواب که بودی یه سر رفتم پیش دایی و برگشتم؛ خیلی مریض احواله داداشم.
اشک تو چشم هاش جمع شده بود. پرسیدم:
-دکتر ها چی می گن؟
ظرف های خشک شده ی روی آبچکون رو جمع کرد و گفت:
-دکترا در مورد سرطون [سرطان] چی می گن؟ همونا رو گفتن! مگه این کوفتی به خواهرم رحم کرد که به برادرم رحم کنه؟ کی گریبان من رو بگیره خدا می دونه!
لب هام رو گاز گرفتم و سبزی ها از مشت باز شده ام پایین ریختند. مامان متوجه واکنشِ از سر ترسم شد و گفت:
-همه هم که نمی گیرن! من بابا و مامان خدا بیامرزمم از سرطون که نبود مردن! پروانه خواهرم شانس نداشت که جوون مرگ شد و امیرحسین طفلی رو بی مادر کرد! پرویز هم شانس نیاورد داداشم! فکر کنم پدر و مادر خدا بیامرزم ارث برامون سرطون گذاشتند!
اومد درستش کنه، زد خراب ترش کرد و انقدر رفت تو فکر که حال خودش هم بد شد! حالا من داشتم دلداریش می دادم:
-خاله از یه سرطان دیگه فوت شد. دایی یه سرطان دیگه داره! بعدشم، سرطان که ارثی نیست!
جمله ی آخر رو از خودم گفته بودم و نمی دونستم که درسته یا غلط، اما هرچی که بود یکم آرومش کرد!

سبزی ها رو از روی زیر انداز جمع کردم و در حالی که دسته شون می کردم، گفتم:
-امیر حسین زنگ زد؛ گفت واسه ساعت هشت آماده باشیم. گفت می خوایم بریم جایی!
به سمتم چرخید و پرسید:
-نگفت کجا؟
نگاهش نکردم:
-نه! چیزی نگفت.
-وا! کجا بریم هشت شب؟
به نشونه ی بی اطلاعی سرم رو تکون دادم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم که دوباره پرسید:
-کجا بودی امروز؟
-دیشب که گفتم؛ رفتم برای ثبت نام.
صورتش باز شد:
-به سلامتی مادر. از کی می ری کلاس؟
از پاک کردن شاهی متنفر بودم؛ سبزیِ بد مزه!
-از هشتم.
-دوره دانشگاهت، نه؟
یاد بدبختی هام افتادم و حرصم رو سر دسته ی شاهی ها خالی کردم:
-کاش دور بود! انگار یه شهر دیگه است. ما این سر تهرانیم، دانشگاه دقیقا اون سر. صبح دو ساعت تو راه بودم، تازه بیشترش رو با مترو رفتم.
یه چیزی رو روی گاز هم زد.
– عیبی نداره. تنت سلامت، می ری و می آی!
سبزی ها رو تا برگ آخر پاک کردم و آب روشون بستم. زیر انداز رو جمع کردم و سراغ امید رفتم. تو اتاق خودش که پیداش نکردم، رفتم سمت اتاق امیر حسین؛ هر وقت با کامپیوتر کار داشت، سر از اتاق امیر در می آورد.
تا در رو باز کردم، از جا پرید و تند و تند، رو موس کلیک کرد! قبل از اینکه سرم رو برای دیدن مانیتور بالا بیارم، صفحه رو بسته بود! دهانم از تعجب باز موند و ضربان قلبم شدت گرفت! سعی کردم به روی خودم نیارم اتفاق افتاده رو:
-درس می خوندی؟


صداش می لرزید اما از تک و تا نیفتاده بود:
-چیزه… آره! چی می خوای اینجا؟
با محبت گفتم:
-امیر زنگ زد، گفت برای ساعت هشت آماده باشیم می خوایم بریم بیرون. خواستم بهت خبر بدم تا درس و مشقات رو تا اون موقع تموم کنی!
با پررویی گفت:
-خیلی خب! برو.
در رو بستم و با ناراحتی، پشتش ایستادم. نمی خواستم به افکار بدم پر و بال بدم. امید پر پرش سیزده ساله بود.
خم شدم و از سوراخ کلیدِ در چوبیِ اتاق امیر حسین، به داخل نگاه کردم! یه سی دی قرمز رنگ رو از درایورِ کیس بیرون کشید و به سمت کیفش چرخید. نتونستم بقیه اش رو ببینم.

از ناراحتی در حال غش کردن بودم! به سمت آشپزخونه برگشتم و رو به مامان پرسیدم:
-شام چیه؟
چون از این عادت ها نداشتم، تعجب کرد، خصوصا که با لحن طلبکارانه ای هم پرسیده بودم سوالم رو! اما با این حال گفت:
-شامی درست کردم!
لب هام رو بین دندون هام گرفتم و پرسیدم:
-خیار شور داریم؟
-داریم واسه چی؟
-نون هم داریم؟
-بیست سوالیه مادر؟ داریم دیگه!
لعنتی! به دیوار تکیه زدم و گفتم:
-شامی با نون سنگک می چسبه!
-ا؟ نون سنگک می خوای؟ الان امید رو می فرستم بگیره!
به خال زده بودم. مامان امید رو صدا زد و من در رفتم. برگشته بود به اتاقش و با صدای مامان، اومد سمت آشپزخونه و آخر سر با غر غر و یه دو تومنی تو دستش، رفت به سمت حیاط!
تا در رو بست، دویدم سمت اتاقش! اتاق که نه، گوشه ی هال، امیرحسین براش پارتیشن زده بود و اتاق درست کرده بود! رفتم سر وقت کیفش و با انگشت هایی لرزون، کیفش رو گشتم و سی دی رو تو جلد یکی از دفتر هاش پیدا کردم! تو یه پاکت بی نوشته ی سفید بود. وسایل کیفش رو به همون شکل قبلی مرتب کردم و دویدم سمت اتاق امیر حسین. کامپیوترش رو روشن کردم و سی دی رو تو درایور جا دادم و با ترس و لرز بازش کردم و باز نکرده، بستمش!!
از حس بدی که به وجودم ریخت، مور مور شدم! برادر سیزده ساله ام برای این داستان ها زیادی بچه بود!
با حالی بد، سی دی رو بیرون کشیدم و کامپیوتر رو خاموش کردم! دو دل بودم برای برگردوندن سی دی به کیفش و با این حال، نمی خواستم متوجه بشه که سی دی رو برداشتم!
با سرعت سی دی های درسی امیر حسین که تو ظرفی مخصوص، رو طاقچه ی اتاقش بودند رو روی زمین ریختم و یکی از قرمز هایی که شبیه به این یکی سی دی بود رو برداشتم!
سی دی امیر حسین رو گذاشتم داخل کیف امید و سی دی اصلی رو زیر رخت خواب های اتاق خودم پنهون کردم و تا خود ساعت هشت، نشستم به فکر و خیال!
****

 

-الهه مادر؟ نشستی که!
با شنیدن صدای مامان سر بلند کردم! تو چهارچوب در، مقابلم ایستاده بود و قبل از اینکه صدام بزنه، متوجه حضورش نشده بودم!
-امیر حسین اومده ها. حاضر نشدی که هنوز!
از جام بلند شدم و پرسیدم:
– مگه شام نمی خوریم؟
پر روسریش رو به بازی گرفت:
-چه می دونم! می گه بیرون می خوریم.
با دیدن امید اعصابم دوباره بهم ریخت. به مامان پیله کرده بود که شلوار جدید می خواد!
رفتم سمت کمد لباس هام و دامن و سارافونی رو که تازه خریده بودم از رگال لباس ها بیرون کشیدم!
اگه کار امروز امید انقدر ذهنم رو درگیر نکرده بود، می تونستم بعد از مدت ها به جای رویا پردازی از واقعیت پیش اومده، لذت ببرم؛ تفریح با امیرحسین چیزی نبود که زود به زود نصیبم بشه!
در اتاق رو برای تعویض لباس هام بستم. شومیز سفید با گل های ریز سورمه ای رو از زیر سارافونم پوشیدم و جوراب شلواری و دامن هم به پا کردم و همین که پام رو از در اتاق بیرون گذاشتم، صدای فریاد امید بلند شد:
-چطور این می تونه هر هفته یه لباس جدید بخره و بپوشه اما من شیش ماهه دارم با یه شلوار داغون سر می کنم؟
داشت به من اشاره می کرد! تا اومدم چیزی بگم، امیر حسین با حوله ای که تو دستش بود، از اتاقک روشویی بیرون اومد و یه کلام رو به امید گفت:
-فردا می ریم خرید.
مداخله کردم:
-نه نه …فردا خودم می برمت خرید.
واکنش امید ناراحت کننده بود:
-من تو رو آدمم حساب نمی کنم. لازم نکرده تو واسه من خرید کنی!
ماتم برد و نتونستم حرفی بزنم! فقط سر جام ایستادم و با چشم های گشاد شده ام به صورت امید نگاه کردم!
-خرید فردات افتاد به دو هفته بعد! این آخرین باری هم بود که با خواهرت اینطوری حرف زدی!
امیر حسین بود که این حرف ها رو به امید زده بود و امید ناراحت و عصبی از تعویق دو هفته ای، با خشم بهم نگاه می کرد!

-بدویین دیگه بچه ها!
با صدای مامان، لخ لخ کنان به سمت حیاط رفتم. با خروجمون مامان در ساختمون رو قفل کرد و پشت سرمون راه افتاد.
یه پرشیای سفید رنگ مقابل در پارک شده بود و امیر حسین با اون بلوز لیموییِ قشنگش، کنارش ایستاده بود. پرسیدم:
-ماشین خریدی به سلامتی؟
قفل ماشین رو باز کرد و گفت:
-بخوام ماشین بخرم قبلش شما متوجه نمی شین؟
مامان در حیاط رو بست و امیر توضیح داد:
-ماشینه سعیده! ازش گرفتم تا امشب بریم بیرون.
سعید بچه محلمون و دوست امیر حسین، یکی دو سالی می شد که از این محل رفته بود.
داشتم به حرکات عصبیِ امید نگاه می کردم که امیر حسین در کنار راننده رو برای مامان باز کرد و خطاب به ما هم گفت:
-بشینید تا بریم.
به محض اینکه نشستیم، تلفنش زنگ خورد! ماشین رو حرکت داد و دستش رو روی صفحه ی گوشیِ مدرنی که به تازگی خریده بودش، کشید!
صدای ظریفی از اسپیکر گوشی، تو فضای ساکت ماشین پخش شد. متوجه موضوع صحبت تماس گیرنده نشدم اما جواب امیر حسین شوکه ام کرد:
-من برای کار شما وقت ندارم خانم. کسِ دیگه ای رو پیدا کنید!
شاخک هام فعال شدند؛ هیچ وقت با مشتری هاش اینطور صحبت نمی کرد! نکنه…مشتری نبود؟
صاف نشستم!
-من سه روز متوالی دارم با شما تماس می گیرم و شما عین این سه روز، زحمت یه جواب دادن به خودتون نمی دین!
صدایی که از اسپیکر درز می کرد، بلند تر شد اما مفهوم نه!
-من این کار رو قبول نمی کنم. لطفا دنبال کس دیگه ای بگردین! خداحافظ.
قبل از اینکه صدای مخاطبش بلند شه، تماس رو قطع کرد. متعجب به اخم های گره خورده اش نگاه کردم. مامان پرسید:
-کی بود مادر؟!

 

امیر حسین دنده رو جا زد و بی خیال گفت:
-هیچکی!
-پس چرا همچی باهاش حرف زدی؟
حس کنجکاوی مامان تا وقتی در راستای حس کنجکاوی من بود، به جا بود و درست، اما رو این پسر هیچ تاثیری نداشت چرا که با محبت رو به مامان گفت:
-امشب درباره ی کار صحبت نمی کنم مادر!
مامان دیگه پیگیر نشد. تو جام یکم وول خوردم و سعی کردم بوی تنی که از صندلی جلو، تا اعصاب و روان من پیشروی کرده بود رو نادیده بگیرم. حضورش انقدر برام پر رنگ و پر کننده بود که می تونستم تمام دغده هام رو کنار بذارم و فقط و فقط به خودش توجه کنم؛ یادم نمی اومد از کی به این حس رسیده بودم؛ از هر وقتی که به یاد دارم این حس با من بود!
شاید از روزی که یه پسر ده دوازده ساله بود و پا تو خونمون گذاشت این حس شکل گرفت! اون موقع کلاس اول می رفتم و هنوز الفبا یاد نگرفته، عاشقی رو یاد گرفتم!
خاله ام مرده بود و تو خونمون عزاداری بود. همه ناراحت و مغموم بودند و من خوشحال از حضور عضو جدید تو خونه!
-کجایی مادر؟
با صدای مامان سرم رو از روی شیشه ی پنجره بلند کرد و بی حواس پرسیدم:
-بله؟
-چرا صدات می زنم جواب نمی دی پس؟
گفتم:
-ببخشید… جانم؟
و درگیر نگاه امیر حسین، از آینه شدم. داشت با نگاهش صورتم رو می کاوید و با اخم بین ابروهاش، قصد جونم رو کرده بود!
-پرسیدم کلاس هات از کی شروع می شه مادر؟
این سومین بار تو روز بود که مامان داشت این سوال رو از من می پرسید!با حوصله جواب دادم:
-هشتم مامان.
و تا رسیدن به مقصدمون که رستوران شیکی بود، حرفی نزدم!

 

امیر حسین که ماشین رو پارک کرد، مامان متعجب پرسید:
-اینجا چه کار داریم؟
امیر به رستوران اشاره کرد و با لبخندی که به ندرت روی لب هاش می دیدم، گفت:
-اومدیم به افتخار قبولی الهه خانم شام بخوریم.
مامان محکم پشت دستش کوبید:
-این کار ها چیه مادر؟ می خوای پولت رو بریزی تو رستوران هایی که پول خون باباشون رو ازمون می گیرن؟
امیر خنده اش گرفت:
-دیگه اون طوری هام نیست، پیاده شین لطفا.
امید زودتر از همه پیاده شد و دو تا غر زیر لب، نثار مامان و عقایدش کرد. بعد از اون مامان و امیر حسین پیاده شدند و به خودم که اومدم، دیدم با دل بی جنبه ام تنها موندم! دلم پر شده بود از حس های خوب و قشنگ. لب هام داشتند از تاثیرات این حس کش می اومدند که امیرحسین سرش رو داخل آورد و با لحنی نسبتا جدی پرسید:
-بگم غذات رو بیارن تو ماشین؟
هاج و واج نگاهش کردم. صداش در اومد:
-د پیاده شو دیگه!
در رو برام باز کرد و من به زور و زحمت، مفصل های خشک شده ام رو راه انداختم. در رو که بست، از صداش ترسیدم و از جا پریدم. متعجب نگاهم کرد و گفت:
-بسم الله! آروم بستمش که!
“ناخواسته خندیدم؛ لبخند زد؛ مردم!”
من به همین راحتی روزی هزار بار برای این پسر می مردم!
از پل رد شد و در حالی که کنارم راه می رفت، گفت:
-وای به حال اون مریض هایی که قراره چهار سال دیگه پرستارشون تو باشی!
رسیدنمون به مامان و امید، فرصت جواب دادن رو ازم گرفت. باهم وارد فضای شیک و نسبتا شلوغ رستوران شدیم. اکثر میز ها پر بودند و مامان از همون لحظه ی اول غر زدن رو شروع کرد:
-امیر مادر اینجا جا نداره. برگردیم خونه تا غذای خودمون از دهن نیفتاده!
امید بدتر از مامان غرغر کرد:
-این همه جای خالی! نمی بینی؟
و امیر حسین به غر زدن هاشون پایان داد با حرفی که زد:
-میز رزرو کردم!

 

رو صندلی های یه میز شش نفره، جا گرفتیم. پیش خدمت به سمت میزمون اومد و چهار منو رو با نهایت ادب، مقابل هر کدوممون گذاشت. چند قدم به عقب رفت و بعد دور شد. منو ی چند صفحه ای رو باز کردم و طبق عادت، اول به لیست قیمت ها نگاه کردم.
-امید مادر این نه تومنه یا نود تومن؟ چشمام نمی بینه!
با سوال مامان سر بلند کردم! امید با مسخرگی جواب داد:
-کجایی مامان؟ نود تومنه دیگه! نه تومن چلو خورش سر خیابون خودمونه!
امیر حسین به حرف اومد:
-چه کار به قیمت ها دارید آخه؟ هر چی دوست دارید سفارش بدید.
و رو به امید ادامه داد:
-آخر منو فست فود هم داره.
منو رو بستم و گفتم:
-من جوجه می خورم.
مامان هم بلافاصله گفت:
-منم جوجه می خورم.
امید هم هیجان زده گفت:
-پیتزا پا…ل…رمو… نه. پالر…مو!
همه ی منو ها که بسته شدند، پیخدمت اتوماتیک وار به سمتون اومد! یه تبلت بزرگ تو دستش بود و یه لبخند بزرگ رو لبش:
-چی میل دارید؟
امید هنوز درگیر تلفظ اسم پیتزایی بود که انتخاب کرده. امیر حسین برای همه سفارش داد. و پیشخدمت پرسید:
-نوشیدنی چی میل دارید؟
امید قبل از همه جواب داد:
-موهیتو هم دارید؟
مرد با احترام “بله” ای گفت و بعد از گرفتن تمام سفارشات، منو ها رو جمع کرد و دور شد!
به محض دور شدنش، صدای داد امید بلند شد و توجه ها رو جلب کرد. گیج و مات به امید نگاه کردم و پرسیدم:
-چی شد؟
داشت با بغض و اخم به مامان نگاه می کرد و آخر هم تاب نیاورد و با لحن طلبکارانه ای پرسید:
-واس چی می زنی؟
حدس می زدم که مامان از زیر میز نیشگونش گرفته باشه! مامان که فکر نمی کرد امید به روش بیاره، با من و من گفت:
-دلدرد می گیری اینا رو بخوری!
امید بهش توپید:
-به فکر درد منی؟ یا پولش؟ اگه فکر دردی چرا می زنی؟ ببین دستم چی شد!
دستش رو روی میز آورد. چیزیش نشده بود. مامان خجالت زده سرش رو پایین انداخت و من طبق معمول دلم گرفت از وضعیتی که همیشه با ما بود! آخه ما رو چه به این رستورانا؟ این مدل تفریحات با خون ما سازگار نبود! به جای لذت بردن از فضا و غذا، فقط فکرِ دو دوتا چهارتای پول صورت حساب بودیم!

سرم رو پایین انداختم و با ناخن های کوتاه و بدشکلم بازی کردم.
مامان از جاش بلند شد و گفت:
-می رم دستم رو بشورم.
و رو به امید ادامه داد:
-بیا دستشویی رو برام پیدا کن!
امید با غر غر بلند شد. با رفتشون معذب تر از قبل شدم؛ من با این پسر روز و شبم رو تو یه خونه می گذروندم. همه ما رو یه خانواده می دونستن اما حضور این آدم، هیچ وقت برام عادی نمی شد.
-چرا گرفته ای الهه؟
سرم رو بلند نکردم. اشاره ی مستقیمش به حالم معذب ترم می کرد.
-ثبت نام کردی؟ مشکلی پیش نیومد؟
کوتاه جواب دادم:
-بله. نه!
دستم رو کشید:
-یا خدا! چی شده به تو؟ ببینمت الهه!
به ناچار سرم رو بلند کردم. هم اخم داشت و هم لحنش دلجویانه بود:
-چی شده؟
نمی دونستم گفتنش به امیر حسین درسته یا نه. مطمئن بودم که خودم از پس امید بر نمی آم. از طرفی هم روم نمی شد با امیر حسین مطرحش کنم. پس گفتم:
-نمی دونم چی بگم. یه اتفاقی افتاده…
و برای اینکه نگران ترش نکنم، فورا توضیح دادم:
-برای امید…نمی دونم باید چه کار کنم و یا اصلا به کی بگم.
اخم هاش بیشتر تو هم رفتند:
-چی شده؟
من و من کردم.
-د بگو خب! چرا همچی می کنی؟
دور و بر میز رو نگاه کردم تا از برنگشتن مامان و امید مطمئن شم و بعد، با شرم گفتم:
-امروز با امید کار داشتم، تو اتاق خودش نبود. متوجه شدم تو اتاق توئه! تا در رو باز کردم صفحه ی مانیتور رو بست و هول کرد. به روش نیاوردم و در رو بستم اما از فضای باز جای کلید، دیدم که یه سی دی رو از کیس بیرون کشید و تو کیفش گذاشت!
لحنش عصبی شده بود:
-خب؟
دوباره دور و برم رو نگاه کردم:
-منتظر شدم از خونه بره بیرون. همین که رفت، رفتم سراغ سی دی و با کامپیوتر پخشش کردم:
سکوت کردم و چیزی نپرسید. سرم رو پایین انداختم. خجالت می کشیدم که دارم از همچین موضوعی باهاش حرف می زنم اما چاره چی بود؟ خودم که از پس امید بر نمی اومدم؛ مامان هم اگه می فهمید نمی تونست منطقی برخورد کنه. بزرگتر دیگه ای هم نداشتیم!
-تو مطمئنی؟
شرمزده گفتم:
-آره.

عصبی گفت:
-لا اله الا الله! این دیگه از کجا در اومد؟
سریع ادامه دادم:
-ناچار شدم یکی از سی دی های درسیتو جای این سی دیه بذارم تو کیفش . نمی خواستم اونو برگردونم سر جاش!
تلخ گفت:
-خوب کردی! نگران نباش، درستش می کنم.
با شرمندگی اضافه کردم:
-فقط نفهمه من گفتم. چاره ای جز گفتن به تو نداشتم.
با مهربونی گفت:
-غصشو نخور

“تجریش”

نسترن در اتاق رو باز کرد و با عصبانیت پرسید:
-باز چرا داد و بیداد می کنی؟
گوشی رو روی تخت پرت کردم و گفتم:
-پسره ی بیشعور! برگشته به من می گه برو یکی دیگه رو پیدا کن! شهر هرته انگار!
لحنش کمی آروم شد:
-کی؟ چی شده؟
حوصله اش رو نداشتم. حوصله ی توضیح دادن رو هم! با لحنی طلبکارانه گفتم:
-این که تو دو هزار متر خونه، همیشه پشت در اتاق منی خیلی عجیبه!
چند ثانیه با اخم نگاهم کرد و در آخر با لحنی که زیادی متاسف بود، گفت:
-تقصیر خودت نیست! من تو تربیتت کوتاهی کردم!
پوزخند زدم:
-نکه بقیمون لقمان حکیمن! فقط من یکی از دستت در رفتم!
پتو رو روی سرم کشیدم و واکنشش رو از دست دادم. انتظار داشتم حداقل در رو بهم بکوبه اما این یکی رو هم ازم دریغ کرد و بی صدا رفت!
پتو رو کنار زدم و برای پیدا کردن نیما، فورا به پایین رفتم. اما نه اثری از خودش بود و نه فرهنگش!
زیر لب گفتم:
-ازت متنفرم روزِ زشت!
و به سمت تلفنی که انتهای هال بود، راه افتادم. شماره همراه نیما رو گرفتم و صدای پرستو رو شنیدم:
-جانم؟
کفری شدم و از عمد گفتم:
-با نیما کار داشتم، مثل اینکه اشتباه گرفتم!
بی ربط خندید و گفت:
-نه درسته عزیزم!
حاضر بودم تیکه تیکه باشم اما عزیزِ این دخترک لوس نه! بی حوصله گفتم:
-پس ممکنه لطف کنی و گوشی رو بدی بهش!
-بله حتما. صبر کن!
مشکل من، نداشتن همین یه مورد بود؛ صبر!
صدای تق تق قدم هاش و نفس های تند شده اش، می گفت که نیما دم دستش نیست. تقریبا یه سه چهار دقیقه معطل شدم برای شنیدن لحن طلبکارانه ی نیما:
-ها؟
حق با نسترن بود که فقط تو تربیت من کوتاهی کرده!!!