رمان های آنلاین در حال تایپ

۱۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

رمان آخرین بلیت تهران پارت 10

نگاهش طوری بود که از چشم هام می گذشت و رسوخ می کرد تو تک تک سلول های بدنم.
یهو وسط لرز کردن، آتیش گرفتم.
لب هاش بلاتکلیف از هم فاصله گرفتند و تا خواستند کلمه ای تحویلم بدند، از ورای شونه اش نیما و نسترن رو دیدم که با دو به سمت ساختمون می اومدند.
لب هاش رو بست و نگاهم رو دنبال کرد و برگشت!
نیما و نسترن از کنارمون گذشتند و متوجهمون نشدند. صورت پناهی مجددا چرخید به سمتم و من چرخیدم سمت ساختمون و با قدم هایی تند، به سمت اعضای خانواده ام حرکت کردم.
وقتی بهشون رسیدم که داشتند مشخصات نیکی رو به پذیرش اورژانس می دادند اما با صدای من متوقف شدند و به سمتم برگشتند.
نسترن با دیدنم وا رفت و پرسید:
-نیکی کجاست؟
و با نیما خیره شدند به لب هام، اعصاب اذیت کردن یا جواب ندادن نداشتم، کوتاه گفتم:
-خوبه!
نسترن بازوم رو گرفت:
-به هوشه؟ چرا تو‌نگفتی کجا می ری؟ چرا گوشیت رو برنداشتی!
باز شروع کرده بود به چرت و پرت گفتن!
عصبی شدم:
-من حال خودمم نمی فهمیدم، چی داری می گی؟
نیما مداخله کرد:
-بخاطر خدا بگید چی شده؟
چشم از نسترن گرفتم و گفتم:
-بینیش شکسته و لب هاش از چند جا شکاف خورده. آسیب مغزی نداشته اما صورتش داغون شده!
و با جمله ی آخرم دوباره چرخیدم سمت نسترن و عصبی گفتم:
-الان می خوام برم ببینمش اما بعدش کامل برام توضیح بده که چه بلایی سرش آوردین!
نگاهش مضطرب شد و تا خواست جوابی بده، نیما دوباره میون صحبتمون نشست:
-الان کجاست؟ می تونیم ببینیمش؟
شروع به حرکت کردم و گفتم:
-این پسره می گفت…
و با همین جمله ی خودم یاد پناهی افتادم و ناخواسته دور و اطرافم رو نگاه کردم اما نبود!

“راه آهن”

با صدای در از جا پریدم و هر چقدر تلاش کردم نتونستم مانع خودم بشم و نرم سمت حیاط!
اینجا بر خلاف اون بالا ها هوا آفتابی بود و حیاط هیچ اثری از بارون به خودش ندیده بود.
پرده ی مقابل در که کنار رفت، امیرحسین رو دیدم و بالاخره قلب پر جنب و جوشم با دیدنش، آروم نشست سر جاش!
چشم هاش خسته و بی حال بودند و می گفتند حال صاحبشون خوب نیست! من یه عمر با این چشم ها بزرگ شده بودم و هر حالتشون رو می شناختم!
نگاهش که بهم افتاد، با مکث گفت:
-سلام… کی رسیدی؟
دلم ضعف می رفت برای تک تک اجزای صورتش، برای موهاش، حتی برای حالت ایستادنش و سخت بود که این ضعف رفتن روی لحنم تاثیری نگذاره:
-سلام! یه ساعتی می شه… خوبی تو؟ خیلی خسته به نظر می رسی.
لبِ حوضی که وسط حیاط بود نشست و گفت:
-روز عجیبی داشتم امروز!
به پاهام جرات دادم و نزدیک تر رفتم.
آستین هاش رو تا کرد و چشمم خورد به چسبی که روی دستش بود. پرسیدم:
-دکتر رفته بودی؟
از جاش بلند شد و پرسید:
-امید اومده؟
من چی پرسیده بودم و اون چه جوابی داده بود. متعجب گفتم:
-آره. خیلی وقته.
مقابل رو شویی ایستاد، چسبی که رو دستش بود رو کند و پرسید:
-ناهار داریم؟ خیلی گشنمه.
زود گفتم:
-آره… الان حاضر می کنم برات.
آب رو باز کرد و گفت:
-نماز نخوندم هنوز. تا می خونم گرم کن غذا رو بی زحمت.
تنهاش گذاشتم و رفتم سمت آشپزخونه. زیر قابلمه ی برنج و خورش رو روشن کردم و سفره رو پهن کردم کف آشپز خونه.
غذا ها که گرم شدند و سفره رو که چیدم رسید! با ورودش خیره شد به بشقابی که مقابل خودم بود و پرسید:
-مگه نخوردی ناهار؟
نگفتم از گلوم پایین نرفت! گفتم:
-میل نداشتم، الان که گرم کردم گفتم خودمم بخورم.

ریحونی برداشت و در حالی که می بردش سمت دهانش گفت:
-خوب…
با چیزی که دیدم از جام پریدم و دستم رو مقابل دهانم گذاشتم و جیغ کشیدم!
قاشق از دستش افتاد و با تعجب نگاهم کرد.
چسبیدم به اجاق گاز و با وحشت گفتم:
-پشت سرته امیر… پشت سرته!
با وحشت از جاش بلند شد و در حالی که می چرخید گفت:
-یاعلی… چی پشت سرمه!
داشتم به گریه می افتادم وقتی گفتم:
-مارمولک!
از اون حالت دفاعی ای که به خودش گرفته بود بیرون اومد و عصبی گفت:
-لا اله الا الله! چته تو آخه؟ کوش؟
با انگشت لرزون نشونش دادم و گفتم:
-تو رو خدا بکشش. می آد الان این طرف.
چشم هاش طوری بودند که انگار ترجیح می داد من رو بکشه!
رد انگشتم رو دنبال کرد و با دیدن چیزی که نشونش می دادم گفت:
– بده من دمپاییت رو!
به دمپایی های صورتی خوشگلم نگاه کردم و گفتم:
-نه! دمپایی من رو‌نزن بهش!
کلافه نگاهم کرد و تا حرکت کرد، مارمولک کریه جنبید و از آشپزخونه بیرون رفت. با بغض گفتم:
-نره تو اتاقم!
و تا نرفت دنبالش و صدای تق رو نشنیدم، دلم آروم نگرفت!
به آشپزخونه که برگشت حالم انقدری بد بود که نمی تونستم غذا بخورم. تا سر حد مرگ می ترسیدم از این موجود و بهتر بود بگم خونه ی قدیممون خونه ی مارمولک ها و بقیه ی جونور ها بود تا خونه ی ما!
بشقابم رو از روی سفره برداشتم و صدای متعجب امیرحسین رو شنیدم:
-نمی خوری مگه؟
سرم رو به نشونه ی نه بالا انداختم.
کلافه گفت:
-ای بابا! کشتمش که!
چیزی نگفتم و تا خواستم بشقاب رو برگردونم به کابینت، دستش رو بشقاب نشست و کشیدش و با اون لحنی که خیلی کم ازش می شنیدم گفت:
-می دم همه جا رو سمپاشی کنن لوس خانم! خوبه؟
دلخور گفتم:
-لوس نیستم. دست خودم نیست، می ترسم.
بشقاب رو به سفره برگردوند:
-باشه… ترسو خانم!
خنده ام گرفت که گفت:
-زشت خانم!
از ته دل خندیدم و گفتم:
-زشت خودتی!
با اعتماد به نفس گفت:
-حاضر بودی یه دست نداشتی اما شبیه به من بودی؟
بلند بلند خندیدم. می دونستم داره باهام شوخی می کنه تا از این حال و هوا بیرون بیام اما ته دلم یه نگرانی بود، نکنه از نظرش زشت بودم

‎مقابل آینه ایستاده بودم و دقیقه ها بود که داشتم به خودم نگاه می کردم.
‎از دیروز ظهر که اون بحث پیش اومده بود تا همین حالا ذهنم درگیر بود و تمام زمانی که تو خونه داشتم رو مقابل آینه به تماشای خودم می گذروندم!
‎باید اغراق می کردم که امیر حسین خیلی از من قشنگ تر بود؛ بهتر بود بگم من اصلا قشنگ نبودم!
‎چشم های قهوه ای معمولی من کجا و چشم های خاص امیر حسین کجا؟!
‎انگشت کشیدم روی پوست سفید صورتم و دلم یکی از اون پوست های برنزه و خوشرنگ همکلاسیام رو خواست!
‎موهام نه لخت بودن نه حالت دار. رنگ خاصی هم نداشتند و خرمایی تیره بودند.
‎انگشت کشیدم روی ابروهایی که تا به حال یک بار هم اصلاح نشده بودند.
‎شاید اگر می سپردمشون دست یه آرایشگر ماهر ، می تونست یکم خوش حالتشون کنه!
‎صورت ظریفم رو با انگشت هام قاب گرفتم و اینبار با اعتماد به نفس خیره شدم به لب هام، از این یکی دیگه نمی شد ایرادی در بیارم! یکم زیادی بزرگ بودند اما انقدر خوشحالت و به قول همکلاسیم جذاب بودند که همه تو دیدار اول نا خواسته به لب هام نگاه می کردند.
‎دل کندم از آینه و جزوه ی درسیم رو باز کردم و شروع کردم به درس خوندن، اما حواسم متمرکز نمی شد. دلم یه رفتار مطمئن کننده از امیر حسین می خواست؛ یه حرکتی که مطمئنم می کرد اون هم دوستم داره. حتی اگه یک دهم حسی که من بهش داشتم رو بهم داشت بس بود! اون وقت می توانستم هر چقدر که بخواد و لازم باشه صبر کنم!فقط …فقط اگر می دونستم آینده ی این عشقی که بهش دارم فرجامی داره!
‎با صدای مامان از جا پریدم؛ لحن نگرانش عاشقی رو از سرم پروند.
‎از اتاق بیرون رفتم و تو حیاط پیداش کردم؛ چادر نماز به سر وسط حیاط ایستاده بود و هیکل سنگینش رو پیچ وتاب می داد.
‎به چشم های نگرانش خیره شدم و پرسیدم:
‎-چی شده؟!
‎یکی پشت دستش کوبید و گفت:
‎-الان یک ساعته امید رو فرستادم نون بگیره اما هنوز برنگشته!
‎به ساعت مچیم نگاه کردم و متعجب پرسیدم:
‎-این موقع شب فرستادیش؟!
‎غصه دار نگاهم کرد:
‎-چه می دونم مادر، خودش گفت برم نون بگیرم!
‎چشم هام گشاد شدند:
‎- خودش گفت؟ یعنی چی که خودش گفت؟!
مادر ساده ی من…
ما وقتی کارمون گیر بود هم امید راضی نمی شد کاری برامون انجام بده؛ حالا به خواست خودش رفته بود نون بگیره؟
به مامان که به نظر می رسید به شدت مضطربه، نگاه کردم و گفتم:
-نباید می فرستادیش! نون خریدن رو بهونه کرده تا بره بیرون.
لب هاش آویزون شدند:
-حالا چی کار کنم؟رفتم تا سر کوچه اما ندیدمش. این پاهای وامونده بیشتر نبردنم!
دوباره به ساعت مچیم نگاه کردم؛ از نه و نیم گذشته بود. گفتم:
-بذار زنگ بزنم به امیر حسین. خودم نمی تونم این موقع برم بیرون.

ادامه مطلب...
۰۵ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رمان آنلاین

رمان آخرین بلیت تهران پارت 9

نفس عمیقی کشیدم و به سمت طبقه‌ی بالا رفتم.
هرپله ای رو که باقدم های محکم می‌گذروندم مصمم تر می‌شدم برای گرفتن حال اون پسره‌ی احمق و بی‌ادب!
یک راست به سمت اتاق نیکی رفتم. وارد شدم و در رو پشت سرم کوبیدم. روی اون چهارپایه‌ی مسخره ایستاده بود و وادارم می‌کرد سرم رو برای دیدنش بالا بگیرم.
متعجب نگاهم کرد. دندون هام رو روی هم فشردم و ناخواسته انگشت هام رو جمع کردم.دلم می‌خواست چشم هاش رو از کاسه دربیارم. حیف این چشم ها که تو صورت این آدم بودند!
دهانم رو باز کردم و داشتم جمله هام رو ردیف می‌کردم که صدای جیغ وحشتناکی تو خونه پیچید!
دلم ریخت! دلم که نه؛ همه‌ی وجودم ریخت.
دوباره صدا بلندشد؛ صدای نسترن بود.
نسترن بود که داشت نیکی رو به اسم صدا می‌زد! نفهمیدم باچه حالی از اتاق بیرون رفتم.
صدای نحس نسترن از اتاق خودش می‌اومد و داشت به طرز دلهره آوری پشت سر هم می گفت “نیکی”!
وقتی وارد اتاق شدم، ضربان قلبم هزار ضربه در دقیقه بود. وارد شدم و تصویری که دیدم شد بدترین تصویر تمام عمرم؛ نیکی باصورت روی سرامیک های اتاق نسترن بود. نیکی… باصورت… رو سرامیک های… اتاق…
جیغ کشیدم:
-یاخدا… چی شده؟!
نسترن، وحشت زده عقب ایستاده بود و زل زده بود به نقطه ای نا معلوم.
دویدم سمت نیکی و باترس از گردن و تنه اش گرفتم و برش گردوندم و باچیزی که دیدم رهاش کردم!
وحشت زده تا دم در عقب رفتم و باتمام توان فریاد کشیدم!
بغضم میون فریادم شکست و به گریه افتادم… نیکی… خواهرم…
رد خونی که رو سرامیک سفید بود انقدری وحشت به دلم می ریخت که فقط می خواستم فرار کنم؛ فرار کنم تا نبینم…
عقب رفتم و با شدت خوردم به چیزی و برگشتم سر جای اولم! چرخیدم و پناهی رو دیدم… با صدایی که به شدت می لرزید، التماس وار گفتم:
-نمرده… نمرده…
با انگشت اشاره ام جسم بی حرکت نیکی رو نشون دادم اما شدت لرزش دستم انقدر زیاد بود که انگشتم ثابت نمی موند!
چنگ زدم به بازوش و فریاد کشیدم:
-نمرده…
دوید به سمت نیکی و سرش رو نزدیکش برد.

از ترس و وحشت، زانو هام می لرزیدند؛ رفتم نزدیک و گفتم:
-ببریمش…
و دست هام رو برای بلند کردن نیکی دراز کردم اما پناهی به عقب کشیدم و در حالی که با تلفنش شماره می گرفت، گفت:
-دست نزن بهش، شاید گردنش آسیب دیده باشه. تکونش ندیم بهت…
وصل شدن تماسش جمله اش رو نیمه تموم گذاشت. به اورژانس زنگ زده بود و داشت آدرس می داد.
دلم طاقت نیاورد و کنار نیکی زانو زدم، انگشت کشیدم رو موهای به خون نشسته اش و با ترس و لرز صداش زدم!
-نیکی… نیکی جونم… عمرم… می شنوی صدامو؟ فدات بشم من… می شنوی صدامو؟ تو رو خدا… تو رو خدا… نیکی…
رو زانو هام بلند شدم و با گریه گفتم:
-ای وای…
نسترن دستش رو جلو دهانش نگه داشته بود و با بهت نگاهم می کرد! با بدبختی نالیدم:
-چی کارش کردی؟!
بی جواب نگاهم کرد؛ دوباره خم‌شدم سمت نیکی:
-نیکی آبجی؟ قربونت برم من…
هرچقدر حرف زدم جوابی نداد!
چرخیدم با وحشت سمت پناهی که با دلسوزی نگاه می کرد:
-نفس نمی کشه… مرده… مرده… بخدا مرد… چرا نمی آن؟
رفتم سمت نیکی اما هر دو بازوم همزمان به بالا کشیده شدند و وادارم کردند به ایستادن!
-هیس… آروم باش… زنده ست!
کوبیدم به سینه اش؛ انگار که مقصر تمام این اشتباهات اون بود! تو‌صورتش فریاد کشیدم و با بدبختی گفتم:
-پس چرا نمی آن این وا مونده ها؟
صدای آمبولانس رو شنیدم… صدای بیو بیو ی لعنتیش رو… و بعد صدایی که به آرامش دعوتم می کرد!
-آروم باش… اومدند…نترس…

صحنه‌های بدی رو دیدم اون صبح تو زندگیم؛ نیکی…خواهر کوچیک و شیرینم…غرق خون بود و دو مرد داشتند به تختی سیار می‌بستنش!
کلاری که دور گردنش بود، در اثر برخورد موهای آغشته به خونش، لکه های بد رنگ خون به خودش گرفته بود؛ دهانش نیمه باز بود و پلک هاش طوری روی هم افتاده بودند که انگار هیچ وقتِ دیگه، قصد نداشتند از هم فاصله بگیرند!
تخت که حرکت کرد به خودم اومدم و در حالی که جمله هام مخاطب خاصی نداشتند گفتم:
-رفتن…باید برم!
و راه افتادم دنبال تختی که داشت مظلوم ترین آدم زندگیم رو با خودش می برد!
هنوز از اتاق بیرون نرفته بودم که صدای پناهی رو شنیدم.
-کسی جز شما تو خونه نیست؟
نسترن جوابش رو نداده بود؛ مطمئن بودم دوباره تو شوک رفته و تا مدت ها نمی تونه به حالت عادی برگرده!
کسی امروز تو کاروانسرای ما نبود! از اتاق خارج شدم و شنیدم:
-صبر کن من باهات می آم!
انقدر تو اون لحظه بدبخت بودم که حمایت کسی که می خواستم سرش رو از تنش جدا کنم دلگرمم می کرد!
نیکی رو با احتیاط پایین بردند و من درست روی اولین پله بودم که پناهی بهم رسید و دوباره تکرار کرد:
-من می برمت!
پلک زدم و گفتم:
-باشه!
و پام رو روی اولین پله گذاشتم که کلافه پرسید:
-با اینا؟
متوجه منظورش نشدم تا وقتی که به لباس هام اشاره کرد.
پله رو به عقب برگشتم، به اتاقم رفتم و اولین شلواری که تو دستم اومد رو پوشیدم. روپوش و شالم رو برداشتم و‌ وقتی برگشتم، پناهی هنوز کنار راه پله ها بود.
با سرعت از پله ها پایین رفتم و شنیدم که گفت:
-بردنش شهدای تجریش.
گیج بودم و نمیدونستم باید چی کار کنم! فقط دنبالش رفتم و وقتی تو کوچه اشاره کرد که سوار شم، به خودم جنبیدم و دستگیره ی ماشینش رو‌کشیدم!

“راه آهن”

ادامه مطلب...
۰۵ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رمان آنلاین

رمان آخرین بلیت تهران پارت 8

راه آهن

در دستشویی رو رها کردم و با ترس دویدم سمت ساختمون. دهانم رو باز کردم تا مامان رو صدا بزنم اما درست موقع رد شدن از در، محکم خوردم به کسی که حجمش نمی تونست متعلق به کسی باشه جز امیر حسین!
با صورت به سینه اش خوردم و انقدری به عقب برگشتم که درست رسیدم سر جای اولم؛ مقابل در سرویس بهداشتی ای که گوشه ی حیاط بود!
چشم های امیر گشاد و ترسیده بودند! نزدیک اومد و پرسید:
-چیزیت شد؟ ببینم صورتت رو!
نفس هام منظم نمی شدند.
-چی شده الهه؟ چرا برق توالت روشنه؟
از یک طرف خجالت می کشیدم بگم سوسک دیدم، از یک طرف هم مثانه ام در حال ترکیدن بود و بیشتر از این نمی تونستم معطل کنم. دلم رو به دریا زدم و داخل دستشویی رو نشونش دادم و گفتم:
-سوسک!
صورتش وا رفت و با لحنی کش دار گفت:
-گفتم جن دیدی!
رفت داخل سرویس بهداشتی و گفت:
-کجاست حالا … اینو می گی؟ به این می گی سوسک!؟
دندون ها و پاهام رو بهم فشار دادم و گفتم:
-تو رو خدا بکشش!
صدای خنده اش و بعد صدای تق مانندی بلند شد.
-کشتمش.
تا پاش رو بیرون گذاشت، به داخل پریدم و صدای خنده اش رو شنیدم.
بیرون که اومدم،نبود.چند مشت آب به صورتم پاشیدم و سعی کردم به نفس هام نظم بدم. تو آینه ای که بالای سینک روشویی گوشه حیاط نصب بود، خیره شدم به چهره ی ملتهبم.
دیگه تحمل این عشق برام سخت شده بود.نمی دونستم تا کی قراره کش پیدا کنه این حال بد.
نمی دونستم تا کجا میتونم تحمل کنم و دم نزنم.
نمی دونستم تحمل کردنم اصلا نتیجه ای هم داره یا نه!
نمی دونستم که اصلا دوستم دا….
زبونم رو گاز گرفتم. اگه… اگه…
دوستم ندا…
فکر کردن بهش هم شدنی نبود… من میمردم. میمردم اگه دوستم…
-یه چیزیت میشه ها امشب الهه!
دو دقیقه ست که زل زدی به خودت!
با ترس برگشتم و به امیر حسین که تو طاق چوبی در ورودی ایستاده بود نگاه کردم.
با ته مایه طنز گفت:
-اون موقع جن دیدی؛حالا پری!
زود باش خب! دو ساعته میخوام وضو بگیرم و معطل توام.
به من گفته بود پری؟!
از مقابل سینک و آینه کنار رفتم . قدم به حیاط گذاشت و اومد روبروی روشویی ایستاد.
آستین های لباسش رو بالا زد و آب رو باز کرد و قبل از اینکه دست به آب بزنه با شوخی پرسید:
-این بار چی دیدی؟!

ادامه مطلب...
۰۵ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رمان آنلاین

رمان آخرین بلیت تهران پارت 7

مامان، نیما و غزل احمق رو تو طبقه ی بالا جا گذاشتم و برگشتم پیش نیکی که دیگه گریه نمی کرد. مخاطب هام رو زیر کردم و انگشتم رو فشردم روی اسم پناهی تا تماس برقرار شه. سه بوق انتظار کشیدم و نهایتا تماسم رد داده شد.
عصبانیتم کم کم از بین رفت و جاش رو یه ناراحتی عمیق گرفت. می خواستم دوباره شماره ی پناهی رو بگیرم که پیامش روی صفحه ی گوشی ظاهر شد:
“سلام؛ نمی تونم صحبت کنم”
سرخورده کنار نیکی نشستم و با دیدن وضعیت پاهاش، عمق ناراحتیم بیشتر شد. جای چند فرورفتگی وحشیانه، روی ساق هر دو پاش بود.
از پاهاش عکس گرفتم و فرستادمش به تلگرام پناهی و یه پیام بلند بالا براش نوشتم:
” این عکس پاهای خواهر منه. خواهر من فلج مغزیه، اونم از نوع شدید ! نمی تونه حرف بزنه. نمی تونه حرکت کنه و از پس خیلی از کار های دیگه هم بر نمی آد. طی روز پرستار و درمانگر های مختلف باهاش در ارتباطن و من وقت این رو ندارم که تمام روز کنارش باشم تا کسی بلایی سرش نیاره. برای همین هم اصرار دارم تو اتاق هاش دوربین نصب شه که بتونم تمام مدت کنترلش کنم که مثل امروز، کسی بهش آسیب نزنه. حالا اگه شما سر اینکه من تماس هاتون رو جواب ندادم دارید لجبازی می کنید و نمی خواین بیاین، دیگه بحثی نیست”
پیام رو براش فرستادم و گوشی رو کنار گذاشتم.
برگشتم سراغ نیکی و هر تمرینی رو که بلد بودم، با قربون صدقه رفتن باهاش کار کردم. دست هاش رو بوسیدم و وقتی قصد داشتم از اتاق بیرون ببرمش، صدای پیامک تلفن بلند شد. رفتم سراغش و با دیدن پیامی که از جانب پناهی داشتم، شگفت زده شدم:
“از شنبه کار رو شروع می کنم”
با خوشحالی نیکی رو بوسیدم؛ از دو جهت خوشحال بودم، یک اینکه کار دوربین ها انجام می شد، دو اینکه به خواسته ام رسیده بودم و باز هم کسی نتونسته بود به من “نه” بگه!
-خانم…آقای مرندیان تشریف آوردند.
از خدمه ای که ورود سهند رو بهم اطلاع داده بود خواستم نیکی رو به اتاقش ببره و برای مواجه شدن با سهند، به اتاقم برگشتم تا لباس بهتری بپوشم.

راه آهن

سه روز آخر هفته، امیر حسین تماما خونه بود اما بیشتر وقتش رو تو اتاق و به استراحت می گذروند.
شنبه بود و باید ساعت ده صبح تو دانشگاه حاضر می شدم؛ در حال خوردن صبحانه بودم که امیر حسین به آشپزخونه اومد. لقمه تو گلوم گیر کرد و به سرفه افتادم. امیر اما بی خیال جلو اومد و گفت:
-صبح بخیر. چی می خوری؟
استکان چایی رو سر کشیدم و به چسب روی پیشونیش خیره شدم :
-صبح توام بخیر . چقدر زود بیدار شدی!
سر سفره اومد و گفت:
-باید برم سرکار .
آخرین لقمه رو قورت دادم و پرسیدم:
-بهتری؟
تکه ای نون به سمت دهانش برد:
– آره. یه چایی واسم بریز هر وقت صبحانه ات تموم شد.
بلند شدم و سراغ سماور رفتم. تو لیوان مخصوصش چایی ریختم، نه پررنگ، نه کمرنگ که اگه غیر از این بود نمی خورد.
چای و شکر رو مقابلش گذاشتم و پرسید:
-کلاس داری؟
سرم رو به علامت بله تکون دادم که گفت:
-پس صبر کن که با هم بریم، منم مسیرم تجریشه اول تورو می رسونم.
انقدر یکهو خوشحال شدم که نتونستم واکنشی نشون بدم، مات ایستادم و نگاهش کردم!
جرعه ای از چایش رو نوشید و با اشاره به لباسهای خونگیم پرسید:
-تو با اینا می ری دانشگاه؟
ابروهام بالا رفتند:
-یعنی چی؟
کلافه گفت:
-پس چرا نمی ری حاضر شی؟

تجریش

ادامه مطلب...
۰۵ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رمان آنلاین

رمان آخرین بلیت تهران پارت 6

“راه آهن”

فایل مربوط به اصول و فنون پرستاری رو بستم و بعد از خاموش کردنِ تنها کامپیوتر خونه که متعلق به امیرحسین بود، با سر انگشت هام، شقیقه های دردناکم رو ماساژ دادم.
به خوندن از روی برگه عادت داشتم اما تهیه ی کتاب یا پرینت گرفتن از روی فایل، زیادی هزینه بر بود و همین باعث می شد که هر وقت اتاق امیرحسین رو خالی گیر بیارم، هجوم ببرم به سمت کامپیوتر و با سختی از صفحات پی دی اف، جزوه ی دست نویس تهیه کنم!
برق اتاق رو خاموش کردم و با فلشی که تو دستم بود، به سمت آشپزخونه رفتم. زیر همه ی قابلمه های مامان خاموش بود و این یه علامت بود از دیر کردن امیرحسین.
-گشنته مادر؟ بکشم غذای تو رو؟
سرکی به قابلمه ها کشیدم و به مامان که بی کار تو آشپزخونه ایستاده بود نگاه کردم و گفتم:
– نه… منتظر می مونم. می آد دیگه الانا.
ظرف های خشک شده رو برداشت و در حالی که به سمت کابینت ها می رفت، گفت:
-هر روز داره دیر تر از قبل می آد . دیگه ظهر ها خونه نیست؛ برای شام دیر می کنه و یکم که بگذره می خواد بگه” واسه صبونه خودمو می رسونم”
از این که سعی می کرد لحن صحبت کردن امیرحسین رو تقلید کنه، خنده ام می گرفت. می خواستم از امیر دفاع کنم و بگم که درگیر کارهاشه اما قبل از این که حرفی بزنم، صدای باز و بسته شدن در حیاط منصرفم کرد. پرده ی توری و دود گرفته ی آشپزخونه رو کنار زدم و با دیدن سر باندپیچی شده ی امیر حسینی که داشت لخ لخ کنان به سمت ساختمون می اومد، جیغ کشیدم و فلش از دستم رها شد.
صدای جیغم، هیکل سنگین مامان رو تکون داد و “بسم ا…” گویان، پشت پنجره کشوندش. با دو از آشپزخونه بیرون اومدم و لحظه ای که امیرحسین پاش رو داخل ساختمون گذاشت، بهش رسیدم.

یه اضطراب بی سایقه سراغم اومده بود. نگاهم قفل شده بود رو پیشونیِ زرد رنگی که از زیر باند سفید، بیرون زده بود و لب هام، برای ادای هیچ کلمه ای تکون نمی خوردند.
-خدا مرگم بده. چی شده؟
برگشتم به سمت مامان که پشت سرم ایستاده بود و به نظر می رسید که داره شرایط لازم برای سکته رو در خودش ایجاد می کنه! قفسه ی سینه اش به شدت بالا و پایین می رفت و صدای نفس هاش، به وضوح شنیده می شد. رنگش پریده بود و دست راستش بی هدف، تو هوا حرکت می کرد!
همه ی این ها رو دیدم و حرکتی ازم سر نزد.
-چی شد؟
این سوالی بود که امیر حسین از من پرسید اما جوابش رو مامان با سوالش داد:
-چی به سرت اومده مادر؟! از صبح دلم شور می زد ها… نگو… برای…
گریه مجال صحبت کردن نداد بهش. دوید سمتش امیر حسین با اخم و استیصال و ضعفی که تو صورتش مشهود بود، به مامان نگاه می کرد و نمی دونست چی بگه:
-چیزی نشده که… ای بابا…
دست مامان رو گرفتم و به سمت نشیمن های زهواردرفته ی هال بردمش. نشوندمش و خودم زل زدم به امیر حسین و با حساسیت نقطه به نقطه ی بدنش رو اسکن کردم؛ به جز سرش، ساعد دست چپش هم باندپیچی شده بود. سعی کردم با القا کردن جمله ی ” حالش خوبه، چیزیش نیست” به خودم، کمی سطح اضطرابم رو کم کنم. مامان یک ریز داشت حرف می زد و امیر حسین بینشون جای خالی پیدا می کرد و توضیح می داد:
-صبح بالای چهارپایه بودم، چهارپایه رو سرامیک بود و پایه اش سر خورد و افتادم. همین بخدا!
مامان گله کرد:
-همین به خدا؟ سرت شکسته… دستت شکسته… تا حالاش بیمارستان بودی… تو دست من امانتی. …خواهرم تو رو به من سپرده!
کاش می تونستم مثل مامان خودم رو خالی کنم. منم دوتا غر سرش بزنم که چرا مراقب خودش نبوده و اون بخواد با حرف هاش توجیهم کنه که حالش خوبه. کاش منم مثل مامان حق داشتم. کاش امیرحسین رو خاله به منم می سپرد؛ کاش به من هم امانتش می داد.
خنده ی کوتاه و عصبی امیر حسین از افکارم، رهام کرد:
-یه جور حرف می زنی و گریه می کنی انگار مردم! بابا از چهارپایه افتادم. چند ساعت درمونگاه بودم و خودم با پای خودم برگشتم خونه. این گریه و زاری ها واسه چیه قربونت برم من… لا اله الا الله… بسه دیگه!

مامان گریه هاش رو کنترل کرد اما چشم هاش هنوزم با نگرانی جای جای بدن امیرحسین رو می کاویدند.
می دونستم چی داره عذابش می ده؛ خاطره ای بدی داشت از این اتفاق، افتادن از بلندی، تداعی کننده ی فوت بابا بود براش اما اون افتادن کجا و این یکی کجا! بابا از سه طبقه ساختمون افتاده بود و انقدر وضعیتش بد بود که اجازه ی دیدنش رو هم بهمون ندادند! یادمه صبح قبل از رفتن به مدرسه دیدمش و اون آخرین تصویر زنده از بابا بود که بخاطرم سپردم و بعد از اون، تا مدت ها هر صبح به جای مدرسه رفتن، می رفتیم سر خاکی که هیچ وقت برای مامان سرد نمی شد!

ادامه مطلب...
۰۵ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رمان آنلاین