نفس عمیقی کشیدم و به سمت طبقه‌ی بالا رفتم.
هرپله ای رو که باقدم های محکم می‌گذروندم مصمم تر می‌شدم برای گرفتن حال اون پسره‌ی احمق و بی‌ادب!
یک راست به سمت اتاق نیکی رفتم. وارد شدم و در رو پشت سرم کوبیدم. روی اون چهارپایه‌ی مسخره ایستاده بود و وادارم می‌کرد سرم رو برای دیدنش بالا بگیرم.
متعجب نگاهم کرد. دندون هام رو روی هم فشردم و ناخواسته انگشت هام رو جمع کردم.دلم می‌خواست چشم هاش رو از کاسه دربیارم. حیف این چشم ها که تو صورت این آدم بودند!
دهانم رو باز کردم و داشتم جمله هام رو ردیف می‌کردم که صدای جیغ وحشتناکی تو خونه پیچید!
دلم ریخت! دلم که نه؛ همه‌ی وجودم ریخت.
دوباره صدا بلندشد؛ صدای نسترن بود.
نسترن بود که داشت نیکی رو به اسم صدا می‌زد! نفهمیدم باچه حالی از اتاق بیرون رفتم.
صدای نحس نسترن از اتاق خودش می‌اومد و داشت به طرز دلهره آوری پشت سر هم می گفت “نیکی”!
وقتی وارد اتاق شدم، ضربان قلبم هزار ضربه در دقیقه بود. وارد شدم و تصویری که دیدم شد بدترین تصویر تمام عمرم؛ نیکی باصورت روی سرامیک های اتاق نسترن بود. نیکی… باصورت… رو سرامیک های… اتاق…
جیغ کشیدم:
-یاخدا… چی شده؟!
نسترن، وحشت زده عقب ایستاده بود و زل زده بود به نقطه ای نا معلوم.
دویدم سمت نیکی و باترس از گردن و تنه اش گرفتم و برش گردوندم و باچیزی که دیدم رهاش کردم!
وحشت زده تا دم در عقب رفتم و باتمام توان فریاد کشیدم!
بغضم میون فریادم شکست و به گریه افتادم… نیکی… خواهرم…
رد خونی که رو سرامیک سفید بود انقدری وحشت به دلم می ریخت که فقط می خواستم فرار کنم؛ فرار کنم تا نبینم…
عقب رفتم و با شدت خوردم به چیزی و برگشتم سر جای اولم! چرخیدم و پناهی رو دیدم… با صدایی که به شدت می لرزید، التماس وار گفتم:
-نمرده… نمرده…
با انگشت اشاره ام جسم بی حرکت نیکی رو نشون دادم اما شدت لرزش دستم انقدر زیاد بود که انگشتم ثابت نمی موند!
چنگ زدم به بازوش و فریاد کشیدم:
-نمرده…
دوید به سمت نیکی و سرش رو نزدیکش برد.

از ترس و وحشت، زانو هام می لرزیدند؛ رفتم نزدیک و گفتم:
-ببریمش…
و دست هام رو برای بلند کردن نیکی دراز کردم اما پناهی به عقب کشیدم و در حالی که با تلفنش شماره می گرفت، گفت:
-دست نزن بهش، شاید گردنش آسیب دیده باشه. تکونش ندیم بهت…
وصل شدن تماسش جمله اش رو نیمه تموم گذاشت. به اورژانس زنگ زده بود و داشت آدرس می داد.
دلم طاقت نیاورد و کنار نیکی زانو زدم، انگشت کشیدم رو موهای به خون نشسته اش و با ترس و لرز صداش زدم!
-نیکی… نیکی جونم… عمرم… می شنوی صدامو؟ فدات بشم من… می شنوی صدامو؟ تو رو خدا… تو رو خدا… نیکی…
رو زانو هام بلند شدم و با گریه گفتم:
-ای وای…
نسترن دستش رو جلو دهانش نگه داشته بود و با بهت نگاهم می کرد! با بدبختی نالیدم:
-چی کارش کردی؟!
بی جواب نگاهم کرد؛ دوباره خم‌شدم سمت نیکی:
-نیکی آبجی؟ قربونت برم من…
هرچقدر حرف زدم جوابی نداد!
چرخیدم با وحشت سمت پناهی که با دلسوزی نگاه می کرد:
-نفس نمی کشه… مرده… مرده… بخدا مرد… چرا نمی آن؟
رفتم سمت نیکی اما هر دو بازوم همزمان به بالا کشیده شدند و وادارم کردند به ایستادن!
-هیس… آروم باش… زنده ست!
کوبیدم به سینه اش؛ انگار که مقصر تمام این اشتباهات اون بود! تو‌صورتش فریاد کشیدم و با بدبختی گفتم:
-پس چرا نمی آن این وا مونده ها؟
صدای آمبولانس رو شنیدم… صدای بیو بیو ی لعنتیش رو… و بعد صدایی که به آرامش دعوتم می کرد!
-آروم باش… اومدند…نترس…

صحنه‌های بدی رو دیدم اون صبح تو زندگیم؛ نیکی…خواهر کوچیک و شیرینم…غرق خون بود و دو مرد داشتند به تختی سیار می‌بستنش!
کلاری که دور گردنش بود، در اثر برخورد موهای آغشته به خونش، لکه های بد رنگ خون به خودش گرفته بود؛ دهانش نیمه باز بود و پلک هاش طوری روی هم افتاده بودند که انگار هیچ وقتِ دیگه، قصد نداشتند از هم فاصله بگیرند!
تخت که حرکت کرد به خودم اومدم و در حالی که جمله هام مخاطب خاصی نداشتند گفتم:
-رفتن…باید برم!
و راه افتادم دنبال تختی که داشت مظلوم ترین آدم زندگیم رو با خودش می برد!
هنوز از اتاق بیرون نرفته بودم که صدای پناهی رو شنیدم.
-کسی جز شما تو خونه نیست؟
نسترن جوابش رو نداده بود؛ مطمئن بودم دوباره تو شوک رفته و تا مدت ها نمی تونه به حالت عادی برگرده!
کسی امروز تو کاروانسرای ما نبود! از اتاق خارج شدم و شنیدم:
-صبر کن من باهات می آم!
انقدر تو اون لحظه بدبخت بودم که حمایت کسی که می خواستم سرش رو از تنش جدا کنم دلگرمم می کرد!
نیکی رو با احتیاط پایین بردند و من درست روی اولین پله بودم که پناهی بهم رسید و دوباره تکرار کرد:
-من می برمت!
پلک زدم و گفتم:
-باشه!
و پام رو روی اولین پله گذاشتم که کلافه پرسید:
-با اینا؟
متوجه منظورش نشدم تا وقتی که به لباس هام اشاره کرد.
پله رو به عقب برگشتم، به اتاقم رفتم و اولین شلواری که تو دستم اومد رو پوشیدم. روپوش و شالم رو برداشتم و‌ وقتی برگشتم، پناهی هنوز کنار راه پله ها بود.
با سرعت از پله ها پایین رفتم و شنیدم که گفت:
-بردنش شهدای تجریش.
گیج بودم و نمیدونستم باید چی کار کنم! فقط دنبالش رفتم و وقتی تو کوچه اشاره کرد که سوار شم، به خودم جنبیدم و دستگیره ی ماشینش رو‌کشیدم!

“راه آهن”

برای بار صدم شماره ی امیرحسین رو گرفتم و باز هم جوابی نشنیدم!
قرار بود ساعت یک بیاد دنبالم و حالا ساعت دو و ربع بودم و من داشتم یک ساعت تمام، طول و عرض حیاط دانشکده رو متر می کردم!
وارد صفحه ی پیام هام شدم و دوباره متن پیامی که صبح برام ارسال کرده بود رو خوندم. بعد از پرسیدن ساعت اتمام کلاس هام نوشته بود:
«یک می آم دنبالت بریم خونه»
و حالا یک ساعت و ربع گذشته بود از ساعت یکی که قرار بود بیاد و تلفنش رو هم جواب نمی داد!
بی توجه به نم بارونی که نیمکت رو خیس کرده بود، نشستم و دوباره شماره اش رو گرفتم!
جواب نداد؛ پاهام تو کفش اذیت بودند و بعد از این راهپیمایی دردشون بیشتر هم شده بود. گوشی رو بین انگشت هام فشار دادم و به حیاطی که خلوت بود نگاه کردم و زیر لب با دلهره و اضطراب، زمزمه کردم:
“کجایی آخه؟”
رسما داشت گریه ام می گرفت، تو تمام این سال ها عادت نداشت به بدقولی و بی خبر گذاشتنمون! مطمئن بودم که یه اتفاقی براش افتاده…
دوباره بلند شدم و قدم زدم… نکنه باز از بلندی افتاده بود؟ من طاقت بخیه های جدید رو پیشونیش رو نداشتم!
نکنه بلایی بدتر سرش اومده بود… نکنه تصادف…
زبونم رو گاز گرفتم و نگاهم رو تا آسمون ابری بالا کشیدم و برای سلامتیش صلوات فرستادم اما دلم آروم نگرفت!
داشتم دیوانه می شدم، سعی کردم خودم رو آروم کنم؛ حتما یادش رفته بود بیاد دنبالم! حتما انقدر خسته بود که رفته بود خونه… گوشیش رو بی صدا کرده و خوابیده بود! حتما…
داشتم برای خودم از “حتما” های افسانه ای می بافتم که گوشی تو دست هام لرزید.
با ناباوری خیره شدم به اسم امیر حسین و نفهمیدم چطور تماس رو جواب دادم! صداش که تو گوشی پیچید، می خواستم زیر گریه بزنم:
-وای الهه…
نفسم رفتم و فوری گفتم:
-جانم؟ خوبی؟ چی شده؟ کجایی؟
صداش شرمنده بود:
-ببخشید، یادم رفت خبر بدم که نمی تونم بیام..
رو اولین نیمکتی که نزدیکم بود نشستم و با نگرانی گفتم:
-فدای سرت… نگران شدم.
صداش از همهمه ی بدی به گوشم می رسید و تمرکز زیادی می خواست فهمیدن جمله هاش.
-کاری پیش اومد…گوشیم تو ماشین جا…
داشتم جمله هاش رو حدس می زدم!
-می آم خونه توضیح می دم. تو رفتی خونه؟
خدا رو شکر کردم که صداش رو شنیدم. گفتم:
-می رم الان.
صدایی ظریف به جای صدای امیرحسین تو گوشی پخش شد:
“گفتن می تونی بهش خون بدی”
و بعد، صدای امیرحسین تو‌گوشی پیچید:
-الان می آم… برو خونه الهه…

“تجریش”

با دیدن پناهی از جام بلند شدم و در حالی که نگاهم به آستین تا خورده و پنبه ی روی دستش بود، پرسیدم:
-شد؟
تای آستینش رو باز کرد و کوتاه گفت:
-بله.
با قدردانی نگاهش کردم. چه نقشه هایی که امروز براش نکشیده بودم و چه اتفاق هایی که نیفتاده بود!
درکش نمی کردم؛ اگه من جاش بودم کلی هم کیف می کردم با تو‌ دردسر افتادن آدمی که رابطه ی خوبی باهاش نداشتم. اما این آدم تا اینجا با من اومده بود، تو تمام لحظه هایی که از ترس و اضطراب نای تکون خوردن هم نداشتم پیگیر کار ها نیکی شده بود؛ بهش خون داده بود و حالا اینجا، مقابل منی که برای اولین بار تو‌عمرم شرمنده بودم ایستاده بود.
نگاهم رو از چشم هاش گرفتم و گفتم:
-شما دیگه برید!
می خواستم بهتر از این ها حرف بزنم اما تشکر رو زبونم نمی چرخید! بیشتر به نظر می رسید که دستور دادم برای رفتنش تا اینکه قدردان موندنش باشم!
بدون اینکه حرفی بزنه، چرخید و‌ دور شد و تا به خودم بیام، رفته بود.
رو همون صندلی قبلی نشستم و با گیجی سرم رو بین دست هام گرفتم. حالم طوری بود که خودم هم درکش نمی کردم!
بی هدف بلند شدم و بین جمعیت پر سر و صدای راهرو قدم‌ زدم.
حالم داشت بهم می خورد از این همه صدا، این همه ناله، این همه التماس، این همه مریض، این همه درد…
خودم رو به سرویس بهداشتی رسوندم و رسیده و نرسیده به توالت، عق زدم.
دستم رو به در کثیف توالت گرفتم؛ دل و روده و هرچیزی که در من بود داشت در هم می پیچید اما تنها اتفاقی که بعد از هر عق زدن می افتاد، انقباض دردناک عضلاتم بود.
-خوبین خانم؟
به سمت دستی که رو شونه ام بود و صدای نگرانی که حالم رو پرسیده بود برگشتم. زنی پیچیده تو چادر سیاه با چشم های سیاه تری که دو دو می زدند.
از توالت منزجر کننده فاصله گرفتم و مقابل آینه ی روشویی ایستادم. نگاه زن هنوز هم دنبالم بود. لب زدم:
-دستمال!
و دیدم که با سرعت دست برد داخل کیفش و از داخل نایلونِ فریزی که بیرون کشیده بود، چند برگ دستمال برداشت و به سمتم گرفتشون.

دستمال ها رو با آب ولرم خیس کردم و رو آرایش بهم ریخته ی چشم هام کشیدم. لنز هام رو برداشتم و پرتشون کردم تو سطل زباله ای که زیر سینک روشویی بود.
با اکراه آبی به صورتم زدم و زیر نگاهِ تموم نشدنیِ زن، از سرویس بهداشتی بیرون رفتم.
همین که پام رو بیرون گذاشتم، با دیدن‌ پناهی که رو به روی سرویس بهداشتی ایستاده بود، شوکه شدم و ناخواسته گفتم:
-نرفتی…
کلافه گفت:
-برو‌ بشین تا یه چیزی برات بگیرم.
بیست تایی، شاخ در آوردم! این دیگه چه مدل آدمی بود؟ گفتم:
-باید برم حال نیکی رو‌بپرسم.
-الان جواب نمی دن!
با بدبختی گفتم:
-پس من چی کار کنم؟
-برو بشین همون جای قبلیت! من می رم می پرسم وضعیتش رو.
عصبی گفتم:
-دلم داره بهم می خوره از این فضا!
بدون اینکه نگاهم کنه یا جوابی بده، راه افتاد!
منم راه افتادم، اما نه سمت همون صندلی قبلی، رفتم سمت حیاط بیمارستان و از سرمای هوای اواخر مهر، لرز کردم.
دست هام رو دور خودم پیچیدم و نفس های عمیق کشیدم. بارون باریده بود تو مدتی که تو ساختمون بودیم و همه جا خیس بود!
شروع کردم به قدم زدن و چند دقیقه ی بعد، پناهی رو دیدم که با سینی ای که تو دست داشت، در حال نزدیک شدن بود.
بخاری که از لیوان های کاغذی داخل سینی بلند می شد، وسوسه کننده بود.
بهم‌ رسید و گفت:
-خواهرت رو به بخش منتقل کردن.
دست هام پایین افتادند:
-راست می گی؟
نموندم تا جوابش رو بشنوم و در حال برگشتن داخل ساختمون بودم که گفت:
– گفتن نیم ساعت دیگه می تونی ببینیش! الان نمی شه!
برگشتم سمتش که گفت:
-بیا یه چیزی بخور، بعدش برو.
مردد، قدم های رفته رو برگشتم. وضعیت نیکی نگران کننده نبود، حداقل نه بعد از اینکه MRl سر و ستون فقراتش موردی رو گزارش نداده بود! بینیش شکسته بود و خون زیادی رو از دست داده بود و بیشترین آسیبی که دیده بود از ناحیه ی صورت بود و برای منی که فکر می کردم برای همیشه از دستش دادم، این شرایط امیدوار کننده بود.
با لیوانی که به سمتم گرفته شده بود، از فکر بیرون اومدم. لیوان رو گرفتم و به سمت صورتم بردمش! دلم طاقت نیاورد همین جا بایستم، باید می رفتم داخل، شاید زودتر می شد که ببینمش.
رو به پناهی کردم و می خواستم ازش تشکر کنم اما ناخواسته به جاش پرسیدم:
-چرا نرفتین؟
ابرو هاش بالا رفتند و غیر منتظره عصبانی شد:
-نه تلفنی همراهته نه کیفی و نه هیچ چیز دیگه ای! حتی نمی دونی که باید چی کار کنی! با این اوصاف کجا برم من؟

با چشم هایی گشاد شده نگاهش کردم! این هایی که می گفت، به ذهن من هم نرسیده بود! راستی که من نه تلفنی داشتم و نه هیچ مدارک و نه حتی یک کارت اعتباری!
لیوانی که تو هوا نگه داشته بودم رو به سینی برگردوندم که گفت:
-برادرت باهام‌ تماس گرفت حدودا یک ربع پیش. بهش گفتم کجاییم. منتظر می مونم وقتی اومد می رم!
با تعجب پرسیدم:
-نیما؟
جرعه از محتوای لیوانش خورد و‌ گفت:
-اسمش رو نمی دونم. همونی که تو شرکتش دوربین نصب کردم.
اخم هام تو هم رفتند. حتما نسترن بهش خبر داده بود!
با دلخوری گفتم:
-کاش نیاد!
متعجب نگاهم کرد:
-برادرت ؟ نیاد؟ چرا؟
شونه ای بالا انداختم و‌گفتم:
-اون بیاد اینجا…
چی رو داشتم براش توضیح می دادم؟
ساکت شدم و در عوض پرسیدم:
-تو ام خواهر داری؟
با مکث جواب داد:
-نه!
حیف که خواهر نداشت؛ قطعا خوش به حال اون دختری می شد که برادرش همچین آدمی بود! آدمی که من از بدترین و پر نقص ترین ورژنم براش رو نمایی کرده بودم و حالا انقدر بهم احترام می ذاشت و حمایتم می کرد!
دروغ نگم شرمنده بودم؛ بعد از مدت ها یکی پیدا شده بود که بتونه من رو شرمنده ی رفتارش کنه! گفتم:
-صبح…
و دیگه ادامه ندادم! سخت ترین کار دنیا برای من قبول کردن اشتباهاتم بود. انقدری شرمنده نبودم که بخاطر اتفاقی که صبح بینمون افتاده بود ناراحت باشم، فقط شرمنده بودم که مقابله به مثل نکرده! من عادت داشتم به یکی زدن و دوتا خوردن و چهارتا پس دادن! اما انگار این آدم از این عادت ها نداشت.
پیگیر صحبتم نشد و من بدون اینکه قصدی داشته باشم، شروع کردم به حرف زدن. لیوانم رو دوباره از داخل سینی برداشتم و ناگهانی گفتم:
-نیکی رو من بزرگ کردم…

متعجب به چشم هام نگاه کرد.
-وقتی دنیا اومد، نسترن نمی خواستش… تا یکی دو سال حتی این بچه رو نزدیکشم نمی بردن! افسردگی حاد گرفته بود! از قبلش هم بچه نمی خواست… با این بیماری رو که دیگه اصلا!
محتوای لیوانم سرد بود، با این حال گلوم رو‌تازه کرد. لبه ی نیمکتی که کنارم بود نشستم و گفتم:
-هیچ کس تو اون خونه نیکی رو نمی خواست. هنوزم نیکی تو هیچ مهمونی ای نیست، هیچکی اصلا از نزدیک ندیده ش مگر اینکه خودش کنجکاو باشه! وگرنه نیکی همیشه تو اتاق هاشه. همیشه دوره از هممون.
به اخمی که وسط ابرو های کشیده اش بود نگاه کردم و ادامه دادم:
-نیکی رو خودم بزرگش کردم! تا چند سال اول همیشه خودم پیشش بودم. بابا براش چندتایی پرستار گرفته بود که بهش غذا بدن و کارهای دیگه اش رو انجام بدن. بعد ها خودم براش پرستار گرفتم. خودم براش مربی و درمانگر گرفتم. خودم نازش کردم و نازش رو خریدم. بعد، بقیه به حضورش عادت کردند… بقیه هم گاهی یه توجهی نشون دادند… فکر می کردند هیچی نمی فهمه این بچه! فکر می کردند هیچ شعوری نداره! اما نیکی همه چیز رو می فهمه… مثل بچه های دیگه می ترسه، مثل بقیشون ذوق می کنه و خوشحال می شه، اگه من ناراحت باشم بغض می کنه، اگر من خوشحال باشم می خنده! حتی بلده با چشم هاش حرف بزنه، بلده از بقیه با چشم هاش پیش من شکایت کنه! بلده وقتی پایین یکی از اون مهمونی های مسخرمون برگزار می شه، غصه بخوره از تنهایی… تو به اینا می گی هیچی نفهمیدن؟ من مردم تا به خانواده ام بفهمونم که این بچه در نوع خودش فهم‌ و شعور داره! مردم تا امروز که به اینجا برسه! من اگه نباشم این بچه هم نیست. من اگه یه لحظه حواسم بهش نباشه، یه آسیبی به این بچه رسیده! نیکی زندگی منه. خانواده ی منه. جونش از جون خودم برام عزیز تره. من از وقتی که خودم یه دختر پونزده ساله بودم، وقتی هنوز خودم هم بزرگ نشده بودم، نیکی رو بزرگ کردم. کاری که هیچ کس دیگه ای تو اون خونه انجام نداد.
لیوان خالی شده رو به سینی برگردونم و به چشم هایی که مشخص بود تحت تاثیر قرار گرفتند، نگاه کردم.
نگفته بودم!
من این حرف ها رو تو تموم این ده سال برای یک نفر هم نگفته بودم!