مسیح شکل تیری که از کمون در میاره از جا می پره و سمتم میاد . اهورا و کسری می خوان جلوش رو بگیرن که مشت
محکمی تو دهنه اهورا میزنه و کسری رو هل میده … انگاری روی هیچ معامله کردم و ته دلم هری میریزه … پنجه ش
رو دور حنجره م میگیره و فشار میده … اهورا داد میزنه : یاشار پدر سگ بگیرش …

یاشار از جاش میپره و من کبود میشم … با دو دستم دستش رو میگیرم تا از خودم دورش کنم … صورتش رو جلو میاره
و تو صورتم کلمه هاش رو تف میکنه : چه مرگت بود که فرار کردی ؟ شکمه توام بالا اومده بود خواستی بندازی گردنه
یکی دیگه ؟ خواستی فرارکنی که بدبخت بمونه تو خماری ؟


کبود میشم و تازه پسرا از من جداش میکنن که روی زمین وا میرم .. درد حرفایی که ازش شنیدم خیلی سنگین تر از
گردنیه که کم مونده بود تا خورد بشه … به سرفه می افتم و اهورا عربده میکشه : خدا لعنتت کنه مسیح … خدا لعنتت
کنه …
مسیح خودش نفس نفس میزنه از عصبانیت و کسری جلوم زانو میزنه … با دستاش دو طرف صورتم رو نگه میداره و با
اضطراب میگه : خوبی نهان ؟ نهان با توام …
اشکام از روی گونه هام سُر می خورن و مسیح داد میزنه : داره میمیره آشغال ! … زنیکه خیابونی با من اینطوری حرف
میزنه … گدا گشنه ی …
اونقدر سرخ شده و عصبانیه که دستش رو روی معده ش میذاره و پیراهنش رو چنگ میزنه … پسرا حواسشون به منه و
من با نفرت به مسیح زل زدم . کتش رو از روی مبل برمیداره و از خونه بیرون میزنه .. یاشار برام آب میاره و به خوردم
میده که به هق هق می افتم .
اهورا میگه : پاشو بریم …
کسری کجا ؟؟؟
اهورا بذاریم اینجا بمونه تا هرچی دق دلی داره از ساره سر این بدبخت خالی کنه ؟ ۳۲ سالشه یه جو عقل نداره …
یاشار کجا رفت اصن ؟
کسری کلافه دستی لای موهاش میکشه و میگه : یاشار برو دنبالش ، معده ش خونریزی کنه بدبخت میشیم …
یاشار تند بیرون میره و اهورا از جا بلندم میکنه . سمت در میریم و میگه بهم : خوبی ؟ بهتر شدی ؟
من بهتر نشدم و حس میکنم این آتیشه نفرتم از مسیح داره وجودم رو می سوزونه … از خونه که بیرون میزنیم . اهورا به
کسری میگه : مسیح گفت زنگ زدن گفتن شناسنامه ها اماده س ، نمیری بگیری ؟
کسری : میرم حالا ، واستا ببینم اون گُه کجا گذاشت رفت ؟ شما کجا میرین ؟

اهورا میریم آپارتمان من ، بیاین اونجا …
داشتن می بریدن و می دوختن … من هنوز تو شوک جمله های پشت سر همی بودم که مسیح بارم کرده بود . حتی
وقتی توی ماشین کنار اهورا می شینم هم ذهنم پر میشه از اینکه اگه تورج بود از خجالت مسیح در می اومد . جفتشون
دو تا نره غول بودن که مطمعنا یا این اونو میکشت یا برعکس ! ماشین که ترمز میزنه به سمت اهورا نگاه میکنم توقع

داره پیاده شم و پیاده نمیشم … مسخره س که من با بودن با چهار نفرشون نمیترسم اما وقتی با یکیشون می خوام تنها
بشم ترس برم میداره … نگام میکنه و میگه : نمی خوای پیاده شی ؟
خجالت میکشم بگم نه ، اهورا از سر دوستی وارد شده و بی چشم روییه بگم می ترسم ، اما خودش انگار می فهمه و
حرفه خودم رو تحویل خودم می ده : همین ظهر با چهارتامون تنها بودیا …
زیر لب میگم : ببخشید !
حق داری ، می خوای صبر کنیم بچه ها بیان ؟
سکوتم رو که میبینه بی حرف سرش رو به پشتی صندلیش تکیه میده . انگار که چیزی یادش اومده باشه سرجاش میشینه
و روی یه برگه که از توی داشبوردش در میاره یه چیزی می نویسه … برگه رو سمت من میگیره و میگه : این شماره ی
منه ، اگه مِن بعد با مسیح به مشکل خوردی یا هرچیز دیگه بهم زنگ بزن ، باشه ؟
برگه رو میگیرم و تو جیب مانتوم میذارم : مرسی !
چند وقته اومدی ایران ؟
نگاش میکنم و میگم : ۳ ماهه ..
ایرانی قشنگ حرف میزنی …
بابام همیشه ایرانی باهام حرف میزد …
دهن باز میکنه یه چیزی بگه که تلفنش زنگ میخوره … تماس رو وصل میکنه و میگه : جانم کسری … چی ؟!؟! رفته
اونجا چیکار ؟ ای سگ تو روحش مامانه بدبختش مشکله قلبی داره … کثافت کاریای ساره به اون بدبخت چه مربوطه
اخه ؟ … خب ، خب میام الان …

تلفن رو که قطع میکنه سمت من برمیگرده … کلید خونه ش رو توی مشتم میذاره و میگه : طبقه ۵ واحد ۱۱۳ ، برو بالا
کسی نیست … من باید برم …
پیاده میشم که اهورا گازش رو میگیره … به جز من انگار اینا هم کلی بدبختی دارن .. کلی مشکلات … خوشم نمیاد منم
یکی از مشکلاتشون بشم … اهورا که ماشینش از جلوی چشمم غیب میشه نمیدونم شب به این تاریکی باید برم توی
خونه ش یا نباید به برج نگاه میکنم و هنوز با خودم کنار نیومدم که یه دختر رو میبینم … اویزون و حال نداره … بدبختی
اینجاها موج میزنه … دو دلی رو کنار میذارم و از گوشه ی خیابون شروع میکنم به راه رفتن … باید برم پیش پسر ایلگار،
شاید بتونه کمکم کنه … حتما کمکم میکنه … نباید دیگه مسیح رو ببینم … چشمم به یه پارکی می خوره که سمت دیگه
ی خیابونه و به سمتش میرم … شب شده و حس میکنم خیلی گشنمه … من حتی کوفتم ندارم که باهاش چیزی بخرم….

روی یکی از نیمکتا میشینم و عجیب این سکوت پارک منو می ترسونه … خلوته و اصلا شبیه پارک بزرگ شهر خودم
توی استانبول نیست … پرنده هم پر نمیزنه … پشیمون میشم از پارک اومدن و می خوام بلند شم … از امتداد همون
خیابون برم تا برسم به ساختمون اهورا … به جز اونا کسی رو نمیشناسم توی این شهر دراندشت !
یه قدم برمیدارم که یه خانومی جلوم رو میگیره … بوی تلخ مشروبه معروف تورج رو میده .. دوسش ندارم و بینیم کمی
لوچ می افته … می خوام از کنارش بگذرم که میگه : بِده بیاد خب …
اولش فکر میکنم که با من نیست … اما وقتی می بینم که به جز من کسی دیگه اطرافم نیست می فهمم با منه … ترس
برم میداره که نکنه دزده ..
به خدا چیزی ندارم …
به لحن شلی صدا بلند میکنه و میگه : بچه ها بیاین … اینجاس …
ته دلم خالی می شه ، حسم میگه تو بد مخمصه ای افتادم و حسم درست میگه .. از ترس یه قدم عقب میرم که دور تا
دورم رو چند نفری میگیرن . سه تا پسرن و دو تا دختر … می خوام خونسرد باشم و از بینشون بگذرم که یکی از پسرا
جلوم رو میگیره و میگه : مواد رو بده بیاد …
همه شون مستن … گریه م میگیره و خودم رو لعنت میفرستم برای خونه ی اهورا نرفتن … یکی داد میزنه : اونجا چه
خبره ؟
همه سمت صدا برمیگردیم ، از روی فرمی که تنشه می فهمم که نگهبانه پارکه و خیلی نمیگذره که صدای آژیر ماشین
پلیس رو می شنوم … نفس راحتی میکشم و اونا پا به فرار میذارن ! مامورا زرنگترن … دنبالشون میکنن ومن روی نیمکت
کِز میکنم .
یه خانوم چادری جلوم می ایسته و با لحن خشنی میگه : پاشو … یاالله …
کجا ؟ چیکاره من داری ؟
مامور پلیسه و انگاری حرف منو نمیشنوه مچ دستم رو میگیره و میکِشه … از جا بلندم میکنه و من با دست دیگه م روی
دستش میذارم و میگم : ولم کن ، کجا میبری منو ؟ …
داخل وَن پرتم میکنه … در کشویی رو می بندن ، منو کنار اون شارلاتانای لعنتی که مسبب این بدبختی هستن میذارن…
صدای هق هقم بلند میشه و کی فکرشو میکرد به این جاها برسم ؟ نمیدونم چقدر می گذره که ماشین روی ترمز میزنه…
در رو باز میکنن و به نوبت همه رو از ماشین پیاده میکنن …
به خدا من کاری نکردم … خانوم تو رو خدا …. بذارین برم …

اصلا انگار گوش شنوا ندارن و من بیچاره تر به نظر میرسم … داخل راهروی بازداشتگاه نگهمون میدارن و سر و صدا
خیلی زیاده … یکی سرش باند پیچی شده و فحشای رکیکی به مرد جوونه کنارش میده … یکی دستبند به دست از راست
به چپ التماس میکنه شاکی رضایت بده … من توی تموم عمرم پام به کلانتری باز نشده بود .
گریه میکنم و صدای هق هقم توی حنجره م خفه میشه ، نوبت به نوبت داخل دفتر یکی از مامورا میشن و من پُرَم از
دلهره…. حالا چه خاکی توی سرم کنم ؟ دست و پاهام به لرزه در اومده و این همه شلوغی و دعوا و مرافعه توی فضای
کلانتری منو بیشتر می ترسونه .. نوبته من که میشه با ترس به همون مامور زنی که حالا جلوم ایستاده نگاه میکنم … از
جا بلندم میکنه و من بی حِسَم … چقدر این محیط ترسناک به نظر میرسه و من حسه کسی رو دارم که انگار کسی رو
کشته …. انگار کناهکاره که انقدر می ترسم !

داخل که میشیم مرد جوون ریشو سر بلند میکنه و با ابروهای گره خورده نگام میکنه … خشن میپرسه : اسم ؟
آب دهنم رو قورت میدم و میگم : نهان !
نام خانوادگی ؟
حواسم به یه متهمی که گوشه ی ابروش پاره شده و خون میاد پرت شده که متوجه نمیشم چی میگه و یه دفعه صدای
فریادش رو می شنوم : مگه کَری ؟
از جا می پرم و تند میگم : ارگان …. نهان اُرگان …
تو پارک چیکار میکردی ؟
به خدا .. ه … همینطوری رفتم …
شاکی صدا بلند میکنه : حتمی رفتی هوا بخوری با یه مشت دزد و معتاده مَست …
با گریه میگم : به خدا راست میگم …
فرار کردی ؟
گنگ نگاش میکنم که کلافه باز تکرار میکنه : از خونه فرار کردی ؟
نه به خدا …
قسم نخور انقدر پشت سر هم … پس چه غلطی میکردی ؟
سکوتم رو که میبینه تلفن رو محکم روی میز جلوم میکوبه و میگه : زنگ بزن بزرگ ترت بیاد …
بزرگتر ؟ به کی بگم آخه ؟ یاد شماره ی اهورا می افتم و تند اونو از تو جیب مانتوم در میارم … باید بهش زنگ بزنم ؟ …
دو دلم … نمیتونم دردسر جدید بسازم براشون … اما چاره ندارم و با همون دستای لرزونم شماره میگیرم … خیلی منتظر

میمونم که برنمیداره … اون آقای اخمو و عصبی مشغوله کارشه و از فرصت استفاده میکنم . باز شماره میگیرم و این بار
بوق دوم تلفن رو برمیداره : بله ؟
صداش رو که می شنوم دلم آروم میگیره .. حس میکنم یه آشنا پیدا کردم و بغض کرده میگم : اهورا …
کمی مکث میکنه و انگار تازه منو شناخته که تند میگه : جانم … نهان تویی ؟ کجایی ؟ این خطه کیه ؟
آب دهنم رو قورت میدم و میگم : کلانتری …
کجا ؟ کلانتری ؟ تو اونجا چیکار میکنی ؟ آدرسش رو بده …
بلد نیستم و گوشی رو جلوی مرد میگیرم . توجهش به من جلب میشه و انگاری دلش می سوزه برای این همه بی دست
و پا بودنم … تلفن رو میگیره .. آدرس کلانتری رو میده … به دستور همون آقا مامور زن منو باز میبره توی راهروی
کلانتری و روی صندلی میشینم . همه ی وجودم چشم شده و انتهای کلانتری رو زیر نظر میگیرم … تقریبا نیم ساعتی
میگذره و دیگه این همه هیاهو و درگیری برام عادی شده که میبینم سه تاشون از پیچ راهرو داخل میان …

هرسه هستن و مسیح نیست … تا منو میبینن به سرعت قدماشون اضافه میکنن و منم از جام بلند میشم … با دیدنشون
داغ دلم تازه میشه و زیر گریه میزنم … اهورا با دست بازوم رو میگیره و میگه : خوبی ؟ چی شده ؟ اینجا چیکار میکنی ؟
کسری نهان چته ؟ آروم باش دو دقه …
یاشار خب بذار پنج دقه بشینه …
تند میگم : بریم فقط … از اینجا بریم …
اهورا سمت مامور زن برمیگرده و میگه :خانوم ما باید کجا بریم تا ایشون رو همراه خودمون ببریم …
خانوم به سمت در میره و منو پسر ها هم دنبالش .. بعد از کسب اجازه برای داخل رفتن همه میریم تو … همون مامور
تخس سر بلند میکنه و با دیدنمون رو به من می پرسه : می شناسیشون ؟ چه نسبتی باهات دارن ؟…
می مونم که چه جوابی بدم …
اهورا سلام جناب سروان …
سلام ..
کسری جلوی میز می ایسته و میگه : چی کار کرده که اومده اینجا ؟
شما کیش میشی ؟
نه …

مامور سر بلند میکنه و میگه : چی نه ؟
من کیشمیش نیستم جناب سروان !
دهنم باز میمونه و اهورا با پاش به ساق پای کسری میکوبه …
کسری آخ … پام …
سروان من با تو شوخی دارم بچه ؟
به خدا خودتون گفتین کیشمیشی !
اهورا تند میگه : من عذر خواهی میکنم قربان … من پسرعمو ی شوهرشم ایشون برادر شوهرشون این آقا هم پسر عمه
ی شوهرشه …
سروان ابرویی بالا میندازه و میگه : اونوقت شوهر این خانوم کجاس ؟ الان خیلی حس کردی زرنگی ؟
اهورا اخم میکنه : متوجه منظورتون نمیشم ….
یاشار آقا زرنگه چی ؟ داره راستشو میگه خب ..

کسری روی صندلی جلوی میز نشسته و میگه : شوهرش نتونست بیاد …
چقدر ناراحت میشم از مسیح .. ناراحت میشم که نیومده … با اومدن مسیح همه چیز تموم میشد … سروان رو به زن میگه:
اسدی ، ببرش بازداشتگاه تا کَس و کارش بیان ..
اهورا آقا خداشاهده راستش رو گفتم ، حداقل مهلت بدین زنگ بزنیم به شوهرش …
سروان چرا باید جای شوهرش به تو زنگ بزنه بیای ؟ تنت می خاره بندازمت گوشه هلفدونی …
اهورا شما نذار بره بازداشتگاه ده مین دیگه شوهرش میاد …
سروان به من نگاه میکنه که میگم : تو رو خدا … به خدا راست میگم …
کسری آقا شما ده دقه به ما تایم بده ، حله دیگه …
سروان ببرش بیرون ، تا ده دقیقه بیشتر طول کشید مستقیم بازداشتگاه … ) رو به پسرا ( شمام تشریف ببرین بیرون از
ساختمون … اینجا شلوغ هست به قدر کافی …
پسرا که میرن باز منو برمیگردونه روی همون نیمکت توی راهرو … نا امیدم و به اومدن مسیح هیچ امیدی ندارم … مسیح
از من نفرت داره و منم ازش نفرت دارم …. اما کمتر از یک ربع ساعت میبینمش … شلوار کتون سیاه رنگ اسپرت و
پیراهن مشکی جذبی پوشیده که با ته ریش و اون هیکل فوقه ورزشکاریش بدجور توی چشمه و به جرات میگم نگاها

روخیره ی خودش میکنه … شاید با تکاوری یا مقام قضایی چیزی اشتباهش گرفتن … تند از جام بلند میشم که چشمش
به من می افته … با عجله خودش رو به من میرسونه و صدا بلند میکنه : تو اینجا چه غلطی میکنی ؟ ها ؟
لبم رو گاز میگیرم و دیدن مسیح ترسم رو هزار برابر میکنه که دستش رو به قصد زدنم بلند میکنه و داد میزنه : تو اینجا
چه گُهی میخوری ؟
یکی از سربازا جلوش رو میگیره که مسیح قدمی عقب میره … چشماش رو خون گرفته و من تا سر حد مرگ از مسیح
میترسم … سمت ماموز زن برمیگرده و میگه : آخه این ماله این حرفاس که شما گرفتی آوردیش اینجا ؟ با کی باس
حرف بزنم ؟

آقا صدات رو بیار پایین …
مسیح این بچه رو آوردین اینجا بعد میگی صدات رو بیار پایین ؟
همون سروان از اتاق بیرون میاد و به مسیح نگاه میکنه : چه خبره اینجا ؟
مسیح منم همینو میگم ، چه خبره اینجا ؟
سروان بیا داخل ببینم چی میگی ؟
مسیح داخل میره و مامور زن دنبالش … دست منم گرفته و ناچارا منم همراهشون میرم … سروان پشت میزش میشینه و
رو به مسیح میگه : چی شده آقا ؟
مسیح با همون چهره ی تخسش میگه : داداشم زنگ زده گفته که این ) به من اشاره میکنه ( بازداشتگاس … اونم کی؟
یکی که اسمش تو شناسنامه ی منه … !!!
متعجب نگاش میکنم … حتی نمیگه که من زنشم … حتی اگه اسمی باشه و رسمی نباشه …
سروان : شناسنامه و مدارکتون رو ببینم …
مسیح جفت شناسنامه ها رو روی میز میندازه و سروان شناسنامه ها و زیر و بمشون رو چک میکنه و میگه : خودت داری
میگی بچه و همین بچه زنته ؟ بعد نصف شب تو پارک چیکار میکنه ؟
مسیح جلو خم میشه و جفت دستاش رو به میز تکیه میده و میگه : واسه قهر کردن زنم از تو خونه م باید کنفرانس
مطبوعاتی برگزار کنم ؟
از قهر کردن حرف میزنه و می خواد بگه ما درگیر شدیم و من از خونه گذاشتم رفتم . با هر نقشه ای که پیش میره
موافقم فقط منو از این خراب شده ببره بیرون …
سروان اخم میکنه و میگه : داری تند میری …

شمام ناموست تو بازداشتگاه و کلانتری و کوفت و زهره مار بود تند میرفتی ! یعنی هرکی تو خیابون راه بره دزد کیفش
رو بزنه ، دزده و باس بیاد کلانتری و شب توی بازداشتگاه بمونه ؟ یارو تو پارکه چون بغل دستیش مست و پاتیل بوده
اینم مست و پاتیله ؟
حتی اسمم رو به زبون نمیاره .. نزدیک یه ربع ساعتی حرف میزنن و تازه رضایت میدن من برم …. مسیح جلوتر از من
میره و منم بعد از اون از اتاق بیرون میرم . میبینمش که کناری ایستاده و با دست راهرو رو نشون میده و میگه : جلوتر
راه برو عقب نمون ….

حس رضایت بهم دست میده و پاتند میکنم . جلوی مسیح راه میرم و مسیح پشت سرم راه می افته . حس میکنم می
خواد مراقب باشه و اونم زیاد از این فضای پر از استرس و تنش راضی نیست … خصوصا که هر لحظه از یه سمتش
صدای داد و بیداد میاد .
از ساختمون که بیرون میزنیم پسرا رو میبینم و می خوام سمت اونا برم که مچ دستم رو قفل میکنه . نگاش میکنم .
کجا سرتو انداختی پایین میری ؟ باز بیفتی با اون اسکلا و این بار باید کجا دنبالت بیام تا جمعت کنم ؟
هر سه نفر اونا جلو میان و خودشون رو به ما می رسونن …
کسری نهان ، دخترم چقدر بزرگ شدی … حبس سخت گذشت ؟
نه نای خندیدن داشتم و نه توان بی تفاوتی … کسری رسما تعطیل بود به قول اهورا ….
اهورا چی شد ؟
یاشار چرا نمیاین بریم ؟
مسیح به سمت ماشینش میره و منو دنبال خودش میکشه همزمان میگه : نخود نخود ، هرکه رود خانه ی خود … شرتون
کم …
در سمت شاگرد رو باز میکنه و منو داخل هل میده . با نگاه ملتمس به بچه ها نگاه میکنم که اهورا میگه : کجا می
بریش ؟
مسیح ماشین رو دور میزنه .. پشت فرمون میشینه و میگه : می برمش خونه ش !
استارت زده و راه می افته … نمی فهمم منظورش از این حرفا چیه و چی توی سرشه ، حتی جرات ندارم چیزی بپرسم …
میبینم که جلوی یه خونه ی ویلایی نگه می داره … شب از نیمه گذشته و تقریبا ساعت ۱۰ یا ۱۱ شبه ! منو مسیح تنها…
جلوی یه خونه ی ویلایی که قطعا منظورش داخل رفتنه … با ریموت در خونه رو بالا میده و ماشین رو روشن میکنه …
میره داخل … ته دلم خالی میشه .. مسیح به قدر کافی خودش و حضورش ترسناک هست که حالا ماجرا ترسناک تر
بشه… کنار یه پرشیای نقره ای پارک میکنه و سمتم برمیگرده : پیاده شو …

خودش پیاده میشه … تند دستم رو میزنم روی قفل و درا رو قفل میکنم … مثل سگ ترسیدم و هزار بار خودمو لعنت
میکنم که چرا توی همون کلانتری نموندم ؟ عرق میکنم و حسه خفگی بهم دست میده … دور زدن مسیح از سمت

راننده تا سمت در شاگردی که من نشستم برام یه سال می گذره … وقتی پیاده نشدن منو زل زدنم رو میبینه خم میشه
و با دست به شیشه میزنه … اشاره میکنه پیاده شم و من ناخود آگاه کمی نیم تنه م رو عقب میبرم … می فهمه که
ترسیدم … صدای ملایمش رو از پشت شیشه می شنوم : پیاده شو …
وقتی بی عکس العمل بودنم رو میبینه دستگیره رو بالا پایین میکنه و میبینه در باز نمیشه … عصبی به شیشه مشت میزنه
که از جا می پرم …
درو باز میکنی یا بشکنمش لامصب رو ؟
از شانس خیلی خوبم سوییچ رو توی ماشین جا گذاشته و نمیتونه داخل بیاد … حالا نمیدونم چه غلطی بکنم و با شناختی
که از مسیح دارم صد در صد در رو میشکنه برای داخل شدن … عربده میکشه : گیرم بیفتی قیمه قیمه ت میکنم نسناس…
از صدای عربده ی مسیح چراغ جلوی ساختمون ویلایی روشن میشه و از شدت ترس و اضطراب سرم گیج میره …
مسیح منو آورده تا مثل زنش بی آبروم بکنه و من مطمعنم که ساره ی بیچاره هم اگه پای بچه ش وسط نبود به ازدواج
و عروسی تن نمی داد … خودش تنها نیست و دست کم باید سه چهار نفری توی ویلا باشن و بخوان گروهی چوب حراج
به حیثیتم بزنن … حالت تهوع میگیرم و عرق سردی از شقیقه م به پایین سر می خوره … مسیح اونقدر بی اعصاب هست
که بی مراعاته حتی دستش ، مشت محکمتر از قبلی به شیشه میزنه و باز نعره میزنه :
توله سگ این دره صاب مرده رو باز کن …
یکی از پشت مسیح میاد و من حس میکنم توهم میزنم … چشمام رو باز و بسته میکنم تا بهتر ببینم .. اما انگاری واقعا
ماهرخه … جلو میاد و صداش رو می شنوم : خدا مرگم بده ، چی شده مسیح ؟
حاج آقا هم پشت سر ماهرخ میاد و کنارش می ایسته : چه خبرته پسر ؟ صداتو انداختی پسه سرت …
به والله اگه همین الان درو باز نکنه خودش و ماشین رو باهم آتیش میزنم …
ترس برم می داره و با همون حال بدی که دارم قفل درو می زنم ، حالا که چشمم به ماهرخ افتاده انگاری قوت قلب
میگیرم و می فهمم که همه ش توهم بوده ، چقدر پیش خودم از افکارم نسبت به مسیح شرمنده میشم .
مسیح عین ببره زخمی سمت در هجوم میاره و درو بازمیکنه . بازوم رو میگیره و بیرونم میکشه … جیغ زدنه منو جیغ زدنه
ماهرخ با هم برابر میشه ….

حاجی چه غلطی میکنی مسیح ؟
ماهرخ بینه منو مسیح می ایسته و من هنوز بازوم بین انگشتای مسیح گیره …
ماهرخ به خدا شیرمو حلالت نمیکنم دست روش بلند کنی ….
مسیح عصبی میگه : بیا اینور تا لهش کنم …
باباش دستش رو میگیره و عقب میکشه : مَرد رو زن دست بلند نمیکنه …
مسیح بازوم رو ول میکنه و کلافه دستی لا به لای موهاش میکشه … ماهرخ سمت من بر میگرده و دستش رو روی
صورت خیس از اشک و عرقم میکشه و میگه : خوبی دخترم ؟ آروم باش ….
فقط به مسیح نگاه میکنم که کلافه س و دستش رو روی معده ش میذاره و چنگ میزنه … بابای مسیح نزدیکم میشه و
میگه : حالت خوبه ؟ چتونه شما دو تا ؟
مسیح باز آتیش میگیره : زنیکه نفهم در ماشین رو از تو قفل کرده …
ماهرخ اخمو و عصبی سمتش نگاه میکنه : حتما یه چیزی گفتی که بیچاره ترسیده ازت …
حاجی صداتو بیار پایین خانوم ، پیش در و همسایه زشته … بریم تو …
حالم دگرگونه و حس میکنم از شدت ترس فشارم جا به جا شده که هم سرم درد میکنه و هم حالت تهوع امونم رو
بریده… وارد سالن پذیرایی میشیم . یه خونه ی بزرگه که با وسایل سلطنتی و شیکی به رنگ طلایی دکور شده . ماهرخ
منو سمت یکی از صندلی ها می بره و من معذب میشینم .
از اونا خجالت میکشم … از اینکه مسیح جلوی اونا می خواست دست روم بلند کنه … اونا که خبر نداشتن از اتفاقایی که
بین منو مسیح افتاده و فکر میکردن من یه زن باردارم که شوهرم بی مراعاته و با نفرت می خواد از خجالته من در بیاد
و دست روم بلند کنه …
ماهرخ آب قند به دست نزدیکم میشه و من به زور میگم : دس .. دسشویی …
هولزده اب قند رو روی میز میذاره و برای بلند شدن کمکم میکنه … راه دسشویی رو نشونم میده و من با عجله داخل
میرم. حس میکنم تموم دل و روده م به هم می پیچه و من تا آخر عمرم وقتی دچار این حالت و این توهم ها میشم
مازیار رو نفرین میکنم … چند دقیقه ای میگذره و من چقدر توی این یک هفته با اتفاقای ریز و درشت دست و پنجه
نرم کردم … ترسیدم … نمیدونم چی میشه … مسیح و ماجرای این ازدواج سوری هم دردسری شده برای خودش … به
مسیح اعتماد ندارم … وجود ساره نامی با اون شرایطی که شنیدم ترسناکه ….

با همون حال بد و رنگ و روی پریده بیرون میام… زودتر از همه مسیح رو میبینم که تکیه ش رو داده به دیوار روبه
رویی و به محض بیرون اومدنم تکیه ش رو میگیره …. سمتم میاد و می خواد بازوم رو بگیره که یه قدم عقب میرم …
مکث میکنه اما به روی خودش نمیاره … تند میگه : چی شده ؟
نگرانه … اما نگرانه چی ؟ تند می پرسه : تو حامله ای ؟ …
با چشمای گشاد شده نگاش میکنم … ساره از بیخ و بُن اعتماد مسیح رو نابود کرده ، عین مازیار که این بلا رو سر من
آورده … اخم میکنم و میگم : حالم از تو به هم می خوره فقط !
پشت دستش رو بالا میبره و میگه : میکوبم تو دهنتا ، زر نزن یه کلام بگو چه مرگته ؟
همین موقع ماهرخ میاد و من قربون صدقه ش میرم که به موقع به دادم میرسه . رو به مسیح با اخم میگه : آدم با زنش،
اونم زنه حامله ش اینطوری حرف نمیزنه … خجالت بکش مسیح ، خجالت …
دستم رو میگیره و منو دنبال خودش می بره … مسیحم چیزی نمیگه و توی خودشه … جوابش رو نمیدم و میگم بذار
فکر کنه منم باردارم … مرض خونم بالا میره و می خوام اذیتش کنم … از دو شب پیش تا حالا کم اذیتم نکرده بود ..
پدر مسیح طول و عرض سالن رو راه میره و با دیدنه منو ماهرخ ثابت می ایسته . همون حالت اخمو میگه : خوبی دختر
جان ؟
بله ، ممنونم …
روی مبل میشینم . مسیحم به سالن میاد … ماهرخ درحالی که به آشپزخونه میره میگه : دکتر چی گفت ؟ سونوگرافی و
اینا نوشت ؟
روی صحبتش با منه و من تو جواب دادن میمونم … دکتره چی ؟ کجا ؟ برای چی ؟ مسیح میگه : همه چیز طبیعیه …
سرخ میشم و لبم رو گاز میگیرم … طبیعی ؟ خدا لعنتت کنه مسیح … بابت امشب نبودنمون اسم دکتر رفتن آورده برای
بچه … مسیح دقیق و ریز بین نگاهم میکنه و میبینه سرخ و سفید شدنم از خجالت رو … پوزخند میزنه و روش رو ازم
برمیگردونه … درسالن باز میشه و کسری رو می بینم که داخل میشه … ناخود آگاه لبخند میزنم و این از چشم مسیح دور
نمیمونه ….

کسری هم با دیدنم لبخند میزنه ، از جا بلند میشم . کسری سلام بلند بالایی با صدای رسا میکنه که توجه همه جلب
میشه ….
ماهرخ سلام قربونت برم ، شام خوردی ؟
کسری زهره مار خوردم !

به من میرسه و بهم دست میده : احواله خانوم کوچولو ؟
خوبم …
کمی نزدیک تر میاد و بیخ گوشم میگه : امنه ؟ یا رَم کرده ؟
رَم کرده بود ، الان امنه !
می خنده و مسیح میگه : جلسه س ؟
کسری سمتش برمیگرده : کنفرانسه ….
به باباش نگاه میکنه : چطوری حاج کمال ؟ همه چی رو به راهه ؟
ماهرخ سینی که توش چند تا لیوان آب میوه داخلشه رو دست گرفته و وارد پذیرایی میشه : من نگفتم بابات رو با اسم
صدا نزن ؟
سینی رو روی میز میذاره و کنارم میشینه . کسری میگه : ماهی جون … با اسم صدا زدن صمیمیت میاره …
کمال پدر سوخته نگفتم نگو به مادرت ماهی ؟
کسری کنار مسیح میشینه : ننه مه اختیارش رو دارم !
مسیح زهره مار و ننه مرتیکه بز ، صداش نکن ننه … ععع …
کسری یعنیا ، خونه نیست که … وجدانا منو از هر چهار راهی برداشتین آوردین بزرگ کردین ببرین بذارین سرجاش …
ماهرخ زهره مار چی بود خوردی ؟ غذا پیدا نمیشد ؟
کسری خم میشه لیوان آبمیوه ش رو بر میداره : گیره یه آدم زبون نفهم افتاده بودیم که گیز داده بود به یه دختر بچه
ای…. اصلا بیا و ببین . اهورا که دیگه از مخش دود بلند میشد …
ماهرخ : واا ، به دختر بچه چی کار داشت ؟ مردم دیگه سالم نیستن !

مسیح اخم آلود و با تهدید به کسری نگاه میکنه و کسری از رو نمیره : برادره من یه طوری داری چپ چپ نگام میکنی
انگار از تو و آزار و اذیتت گفتم …
ماهرخ خدا نکنه ، پسر من ماهه کسری … ماه ! مسیحه من رو با اون بی وجدانا مقایسه نکن …
پقی می خندم که توجه همه جلب میشه … اخمای مسیح هزار برابر توی هم میره و چیزی نمیگه …
کمال بردار از این آب میوه ها بخور …

با اخم به من تعارف میکنه … بهش حق میدم که سایه م رو با تیر بزنه … سخته براش دختری رو تحمل کنه توی خانواده
ش که قبل از ازدواج با پسرش رابطه داره … چقدر تفاوت هست بینه حاج کمال و بابام … بابا … نفس عمیقی میکشم و
در جواب کمال میگم : ممنونم !
منم باهاش راحت نیستم . ساعت نزدیک ۱ نیمه شب میشه که مسیح از جاش بلند میشه و رو به من میگه : پاشو بریم…
همونطور نشسته نگاش میکنم . من دوست ندارم با مسیح برم . خودش اینو میدونه و با اخم های درهم تشر میزنه : با
توام . پاشو بریم خونه …
خونه ؟ دستی روی بازوم میشینه و به سمت ماهرخ نگاه میکنم که میگه : خب شب اینجا بمونین … برین تو اتاق خودت…
مسیح فردا سرکار دارم باید زود برم … ) رو به من ( گوشِت بامنه ؟ میگم پاشو بریم خونه …
کسری خب بذار ساره اینجا بمونه …
مسیح می خواد تشر بزنه که ماهرخ میگه : وا ، کجا دور از شوهرش بمونه ؟ جفتشون اینجا بمونن …
مسیح که طاقتش تموم میشه … خم میشه و بازوی دیگه م رو میگیره . از جا بلندم میکنه و میگه : هزار بار باید یه حرف
رو بهت بگن ؟ …
بد باهام حرف میزنه . اخم میکنم و چیزی نمیگم ، دوست ندارم برم . کسری بهم خیره س و می دونه علاقه ای به رفتن
ندارم … کمال خان با همون اخمش خداحافظی می کنه و بعد از خداحافظی با همه مسیح منو تقریبا سمت ماشین میکشه
و طبق معمول این دو روز اخیر هلم میده سمت صندلی شاگرد ! می شینم و خودش پشت فرمون جا میگیره ، استارت
میزنه .

کنگر خورده لنگر انداخته … امشب اگه اونا نبودن که خونت حلال بود . حالیته که ؟!
از در خونه رد میشیم و توی جاده راه افتاده که میگم : تو مشکلت دقیقا با من چیه ؟
همه چیه … اصلا بودنت مشکله …
تقصیر منه زنت گذاشته رفته ؟
به آنی عصبی میشه و داد میزنه : اون حروم زاده زنه من نیست … تا نکوبیدم تو دهنت انقدر زن زن نکن …
میترسم ، دیگه نه کسرایی هست و نه کمالی یا ماهرخی که بخواد جلوش رو بگیره … چیزی نمیگم و بلند تر میگه : گه
خورده گذاشته رفته ، ترسیده مثل سگ که گذاشته رفته … به سیخ میکشمش … ببین کی بهت گفتم اینو … اصلا همه
تون از یه قماشین ، دندون گرد … عشقتون رو از فرهاد میگیرین و دیناراتون رو از خسرو !
پارک میکنه توی پارکینگ خونه ش و به سمتم برمیگرده : پیاده شو …

می دونم که داره پیشگیری میکنه بابت قفل کردنه درماشین توی خونه ی کمال خان و این بار میخواد من اول پیاده
شم.. پیاده میشم و ترسیده منتظرم اون پیاده بشه … این بار تنهاییم … دو تامونیم فقط .. پیاده که میشه میره سمت
آسانسور … در آسانسور باز میشه و به عقب نگاه میکنه . بی حرکت بودنه من روکه می بینه .. کلافه نفس عمیقی میکشه
و دو دستش رو به پهلو هاش میزنه … به سمتم برمیگرده و میگه : حتما باس چارتا لیچار بارت کنم تا قدم از قدم
برداری؟
با صدای گرفته میگم : نمیشه نیام ؟
که باز بیام تو کلانتریا جمعت کنم ؟ فکر کردی همیشه اینقدر شانس میاری که گیر پلیس بیفتی ؟ گیر یه بیشرف
بیفتی چی ؟
حرفش حقه ، اما خونه ای که میگه باهاش برم هم امنه ؟ اصلا خوده مسیح ازاون آدم خوباس ؟ نیست … از اون خوبا
نیست که ساره با شکم بالا اومده گذاشته رفته … نگاش میکنم که جلو میاد و باز بازوم رو میگیره و حرصی میگه : ۳۲
سالمه و هنوز هیشکی نتونسته اونقدر که تو توی این دو روز ریدی به اعصابم ، گند بزنه به اعصابم … یه حرف رو یه بار
میزنم و توام انجام میدی …
اشکم میریزه و میگم : ترسیدم فقط