راه آهن
در دستشویی رو رها کردم و با ترس دویدم سمت ساختمون. دهانم رو باز کردم تا مامان رو صدا بزنم اما درست موقع رد شدن از در، محکم خوردم به کسی که حجمش نمی تونست متعلق به کسی باشه جز امیر حسین!
با صورت به سینه اش خوردم و انقدری به عقب برگشتم که درست رسیدم سر جای اولم؛ مقابل در سرویس بهداشتی ای که گوشه ی حیاط بود!
چشم های امیر گشاد و ترسیده بودند! نزدیک اومد و پرسید:
-چیزیت شد؟ ببینم صورتت رو!
نفس هام منظم نمی شدند.
-چی شده الهه؟ چرا برق توالت روشنه؟
از یک طرف خجالت می کشیدم بگم سوسک دیدم، از یک طرف هم مثانه ام در حال ترکیدن بود و بیشتر از این نمی تونستم معطل کنم. دلم رو به دریا زدم و داخل دستشویی رو نشونش دادم و گفتم:
-سوسک!
صورتش وا رفت و با لحنی کش دار گفت:
-گفتم جن دیدی!
رفت داخل سرویس بهداشتی و گفت:
-کجاست حالا … اینو می گی؟ به این می گی سوسک!؟
دندون ها و پاهام رو بهم فشار دادم و گفتم:
-تو رو خدا بکشش!
صدای خنده اش و بعد صدای تق مانندی بلند شد.
-کشتمش.
تا پاش رو بیرون گذاشت، به داخل پریدم و صدای خنده اش رو شنیدم.
بیرون که اومدم،نبود.چند مشت آب به صورتم پاشیدم و سعی کردم به نفس هام نظم بدم. تو آینه ای که بالای سینک روشویی گوشه حیاط نصب بود، خیره شدم به چهره ی ملتهبم.
دیگه تحمل این عشق برام سخت شده بود.نمی دونستم تا کی قراره کش پیدا کنه این حال بد.
نمی دونستم تا کجا میتونم تحمل کنم و دم نزنم.
نمی دونستم تحمل کردنم اصلا نتیجه ای هم داره یا نه!
نمی دونستم که اصلا دوستم دا….
زبونم رو گاز گرفتم. اگه… اگه…
دوستم ندا…
فکر کردن بهش هم شدنی نبود… من میمردم. میمردم اگه دوستم…
-یه چیزیت میشه ها امشب الهه!
دو دقیقه ست که زل زدی به خودت!
با ترس برگشتم و به امیر حسین که تو طاق چوبی در ورودی ایستاده بود نگاه کردم.
با ته مایه طنز گفت:
-اون موقع جن دیدی؛حالا پری!
زود باش خب! دو ساعته میخوام وضو بگیرم و معطل توام.
به من گفته بود پری؟!
از مقابل سینک و آینه کنار رفتم . قدم به حیاط گذاشت و اومد روبروی روشویی ایستاد.
آستین های لباسش رو بالا زد و آب رو باز کرد و قبل از اینکه دست به آب بزنه با شوخی پرسید:
-این بار چی دیدی؟!
بدون حرف به سمت ساختمون راه افتادم و صدای ذکر گفتنش دلم رو لرزوند.
می شد قسم بدم خدارو که این بنده اش رو سهم کسی نکنه؟ می شد نذر کنم که این آدم سهم من بشه؟
در اتاقم رو باز گذاشتم تا نماز خوندنش رو ببینم و با خیال راحت قربون صدقه تک تک حرکاتش برم.
با هر ذکری که می گفت دعا می کردم؛
به خدا که من از دار دنیا هیچ چیزی نداشتم و هیچ چیزی هم نمیخواستم فقط این یک نفر…
فقط و فقط این یک نفر…
سلام نمازش رو گفت و سرش رو اول به راست و بعد به چپ چرخوند و با دیدنم حرکتش متوقف شد. لب هاش بی حرکت موندند و نگاهش جدی شد. متوجه شد که به تماشاش ایستادم اما این متوجه شدن دست پاچه ام نکرد. انقدر نگاهش کردم که سرش رو دوباره به راست چرخوند.
چطور باید می فهموندم این عشق رو بهش؟
چطور باید بهش می فهموندم بهش
که تو عذابم؟!
من که روی حرف زدن نداشتم؛ پس تنها کاری که ازم برمی اومد نگاه کردن بود.
-الهه مادر؟ بیا کمکم سفره بندازیم.
با صدا و درخواست مامان دل کندم از نگاه کردن و به سمت آشپزخونه رفتم.
به طور خودکار دست دراز کردم و از بالای یخچال سفره رو برداشتم.
از آشپزخونه بیرون رفتم و وسط هال پهنش کردم. مامان با ماهیتابه ی سیب زمینی ها و تخم مرغ های آب پز، اومد
و سر سفره نشست.
برگشتم به آشپزخونه و مابقی ملزومات سفره رو جمع کردم و به بیرون بردم و درست سر سفره با صدای فریاد امید همشون از دستم رها شدند و به یک طرفی رفتند.
مامان زودتر از من واکنش نشون داد:
-چرا داد می زنی ذلیل مرده؟
امید اما در کمال ناباوری، با پا به زیر ماهی تابه کوبید و دوباره داد کشید:
-بسه دیگه. به قدقد افتادیم بس که تخم مرغ خوردیم.
با وحشت به محتویات ماهی تابه که پخش و پلا شدند نگاه کردم! مامان ماتش برده بود و من با صدای آرومی، طوطی وار زمزمه می کردم:
-داد نزن…داد نزن!
صدای الله اکبر گفتن امیرحسین که به نظر می رسید وسط نماز باشه، بلند شد. مامان بالاخره به خودش اومد؛ می خواست از روی زمین بلند شه اما هیکل سنگینش بهش اجازه نداد.
با حرص و دست مشت کرده اش روی پاش کوبید و با بغض گفت:
-درد بگیری بچه! این چه بلاییه که سر برکت خدا آوردی؟
امید دهن کجی کرد و با بی ادبی گفت:
-بسه بابا! کدوم برکت؟ هی برکت برکت می کنه!
با رسیدن امیرحسین، زمزمه هام از کار افتادند. اخم چهره اش رو وحشتناک کرده بود. نمی تونستم رفتارش رو پیش بینی کنم اما کاری که کرد ورای تصورم بود! خم شد و تخم مرغ و سیب زمینی ها رو جمع کرد و به ظرف برگردوند. نشست سر سفره و با تحکم گفت:
-بشین الهه.
در جا نشستم.
بدون اینکه به امید نگاهی بندازه گفت:
-کنار سفره نایست!
امید به شدت ازش حساب می برد و ندیده بودم تا به امروز جرات کنه اونطور که با ما صحبت می کنه با امیر صحبت کنه. با قدم هایی که کوتاه و سنگین بودند به سمت سفره اومد اما جمله ی امیرحسین میخکوبش کرد:
-نگفتم بیا سر سفره! گفتم کنار سفره نایست!
امید سردرگم ایستاد و امیر حرف آخر رو زد:
-همین حالا برو اتاقت!
تجریش
صدای ضربه هایی که به در می خوردند، از خواب بیدارم کردند.
-خانم؟ نیکا خانم؟
پشت دستم رو به پلک هام کشیدم و یه مشت سیاهی رو پوستم نشست؛ باز با آرایش خوابیده بودم!
-نیکا خانم؟
با صدایی دورگه گفتم:
-بیا تو.
در باز شد و یکی از خدمه سرش رو داخل آورد و گفت:
-ببخشید بیدارتون کردم خانم اما این آقا الان دو سه ساعته که سراغتون رو می گیرن و …
به بقیه ی حرف هاش گوش نکردم و پرسیدم:
-کدوم آقا؟
-همین آقا که تو اتاق نیکی خانم دوربین نصب می کنن.
با بدبختی بلند شدم و سر جام نشستم دیشب تا دیر وقت با سهند بودم و وقتی به خونه رسیده بودم بیهوش شده بودم!
به سمت سرویس بهداشتی رفتم؛ وضعیت موها و صورتم انقدر بهم ریخته بود که چاره ای جز دوش گرفتن نداشتم!
دوش گرفتم؛ موهام رو خشک کردم؛ لباس پوشیدم و به بیرون رفتم اما تو اتاق نیکی، نه خبری از نیکی بود و نه پناهی!
تو طبقه ی دوم که به نتیجه ای نرسیدم، به پایین رفتم! صدای وحشتناک فرهنگ کل خونه رو برداشته بود. داشتم به سمت پذیرایی می رفتم که همون خدمه ای که از خواب بیدارم کرده بود رو دیدم و قبل از اینکه ازش سوال بپرسم، خودش به حرف اومد و گفت:
-رفتن!
-کجا؟
با احتیاط گفت:
-خیلی منتظرتون موندن، نیومدین!
-کجا رفت؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
-گفتن دیگه بیشتر از این نمی تونن منتظرتون بمونن!
مرخصش کردم و به طبقه ی بالا برگشتم، موبایلم رو برداشتم و شماره ی پناهی رو گرفتم. جواب داد و با لحنی طلبکار سلام داد!
پرسیدم:
-کجا رفتین آقای پناهی؟
جوابم رو نداد! ادامه دادم:
-قرار بود امروز کار اتاق رو شروع کنین!
سکوتش رو شکست:
-شما عادت دارین که بقیه رو معطل خودتون کنین؟
لبه ی تخت نشستم و پرسیدم:
-منظورتون چیه؟
صداش عصبی تر و کلافه تر شد:
-از ساعت ده صبح منتظرتونم! سراغتون رو گرفتم و هربار شنیدم ” الان می آن” اما واقعا نمی دونم تعریف اعضای اون خونه از کلمه ی “الان” دقیقا چیه! چون من بیشتر از یک ساعت و نیم منتظرتون بودم!
جوابی نداشتم!
-مردم که معطل شما نیستن خانم؛ هر وقت دلتون خواست جواب می دین! هر تا هر زمان دلتون خواست منتظر می ذارین! فکر نمی کنید رفتار هاتون کمی دور از ادبه؟ می گین برای کار عجله دارین اما دیروز خواستم وسایل اتاق رو تو اون قسمتی که قراره نصب رو انجام بدم جمع کنید و شما اصلا اهمیت ندادین!
سهند دیروز انقدر درگیرم کرده بود که به کل فراموش کرده بودم این آدم قراره امروز بیاد و حالا با استناد به همین فراموشی، بهم می گفت “بی ادب”!
طومار خوانیِ شکایاتش که تموم شد، پرسیدم:
-فردا چه ساعتی تشریف می آرین؟
حسی می کردم الان تو وضعیتیه که اگه دم دستش باشم، خفه ام می کنه چراکه در جوابم عصبی گفت:
-شرمنده! واقعا انقدر وقت وقت آزاد ندارم که بتونم چند ساعتش رو تو منزل شما بیکار بنشینم!
دستی تو موهام کشیدم! همینم مونده بود که ناز این آدم رو بکشم! کلافه گفتم:
-دیگه این اتفاق نمی افته! من دستمزد شما رو بخاطر اتفاق امروز، بیشتر از چیزی که برای کل کار مد نظرتونه حساب می کنم!
شاکی شد:
-من نیاز مالی ندارم خانم! به جای این کارها برای وقت بقیه ارزش و احترام قائل بشین!
دیگه رسما داشت اون روم رو بالا می آورد! عصبی شدم:
-پس چه کار کنم؟!
خونسرد جواب داد:
-معذرت خواهی!
اخم کردم:
-بله؟!
-معذرت خواهی کنید بخاطر اشتباهتون!
رو تختی رو تو مشتم گرفتم و در حالی که سعی می کردم لحنم تمسخر آمیز باشه گفتم:
-حس نمی کنید دارید بیش از حد و اندازتون حرف می زنین؟
جوابی که داد بیشتر عصبیم کرد:
-نه اما حس می کنم شما دارین خیلی کمتر از حد خودتون رفتار می کنید!
این مردیکه چی پیش خودش فکر کرده بود؟ فکر کرده بود تو این شهر قحطی نصاب اومده که من تحت هر شرایطی نازش رو بکشم! دندون هام رو روی هم ساییدم و دهنم رو باز کردم تا هرچی لایقشه رو بارش کنم اما حس کردم جواب بهتری لازم داره و چهارتا جمله خالیم نمی کنه! پس لحن عصبی صدام رو کنترل کردم و با آرامش گفتم:
-حق با شماست؛ اجازه بدین فردا که تشریف آوردین حضورا ازتون عذر خواهی کنم!
بی خیال گفت:
-فردا نمی آم!
حرصم گرفت و گفتم:
-دارید مثل بچه های دو ساله لجبازی می کنید!
-فردا جای دیگه کار دارم خانم!
مصرانه پرسیدم:
-پس فردا چی؟ می آین؟
-خبر می دم!
تو دلم گفتم:
“برو به درک! ”
و رو لبم نشوندم:
-خداحافظ!
با اتمام تماس، گوشی رو بین انگشت هام فشردم و گفتم” یه عذر خواهی ای ازت به عمل بیارم که تا عمر داری خاطرت بمونه”
استاد نیومده بود و یک سری از بچه ها داشتند برنامه می ریختند برای بیرون رفتن.
داشتم با گوشه ی کلاسورم بازی می کردم که یکی از دختر های کلاس به سمتم اومد و با لبخند گفت:
-می خوایم با بچه ها برای ناهار بریم بیرون. شما هم می آین؟
به کتونی های خوشرنگ و عجیب غریبش نگاه کردم؛ رنگشون با رنگ مانتو رژ لبش دقیقا ست بود. سرم رو بالا آوردم؛ چطور انقدر دندون هاش مرتب و سفید بودند؟
در جوابش لبخندی زدم و گفتم:
-ممنونم. نمی تونم بیام. به شما خیلی خوش بگذره.
تا خواست جوابم رو بده، یکی از پسر ها بلند شد و پرسید:
-من جای الهه بیام؟
هر چی خون تو بدنم داشتم، به یکباره هجوم آورد سمت صورتم. من هیچ کدوم از ورودی ها رو نمی شناختم و حالا یکی از پسر ها اسم کوچیکم رو گفته بود!
هول شده بودم و نمی دونستم باید چکار کنم! جواب دختر رو نشنیدم اما صدای خنده ی دور و بری هامون بلند شد.
می دونستم اتفاق عجیبی نیفتاده اما من هیچ وقت تو این موقعیت ها نبودم! اصلا نمی دونستم یه گروه دختر و پسر غریبه می تونن بدون اینکه بقیه دربارشون فکر بدی کنند، باهم حرف بزنن، شوخی کنن و بخندن!
حالا اگه مامان متوجه می شد که یکی از پسر های همکلاسی اسم من رو بین صد نفر به زبون آورده قطعا تا مرز سکته کردن پیش می رفت.
داشتم تلاشم رو می کردم سرم رو بالا بیارم که تلفنم زنگ خورد! دیدن اسم امیرحسین باعث شد گل از گلم بشکفه! بی توجه به صحبت بچه ها تماس رو جواب دادم:
-سلام.
-سلام. سر کلاسی؟
ناخواسته لبخند زدم:
-آره. چطور؟
-هیچی؛ اینطرفا بودم، کارم زودتر تموم شد داشتم بر می گشتم خونه، گفتم اگه تمومی بیام دنبالت!
خدا قطعا در های رحمتش رو روم باز کرده بود. گفتم:
-اتفاقا تا یک بیکارم. بعدشم یه کلاس عمومی دارم که می تونم نرم.
کلاس حیاتی هم داشتم تو چنین موقعیتی نمی رفتم!
-باشه پس؛ بیا بیرون تا چند دقیقه ی دیگه می رسم.
لبخندم پررنگ تر شد:
-باشه!
بلند شدم و وسایل هام رو جمع کردم و با خروج از ساختمون، رو یکی از صندلی های نزدیک به در، منتظرش نشستم که با رسیدنش، معطلش نذارم.
ده دقیقه ی بعد تماس گرفت و باعث شد پرواز کنم به سمتش.
با ماشین رضا بود و من تمام مدتی که برسم به ماشین رو دعا کردم که به زودی برای خودش ماشین بخره تا از این بعد به جای ماشین رضا و سعید، سوار ماشین خودش بشم.
در رو که باز کردم گفت:
-سلام خانم دکتر!
نشستم و گفتم:
-سلام! پرستار! نه دکتر!
راه افتاد:
-چه فرقی داره؟ به نظرم هرکی روپوش سفید بپوشه و تو بیمارستان بچرخه دکتره!
کشیده گفتم:
-حالا کو تا بیمارستان و روپوش سفید… راستی… چقدر زود تموم شدی امروز!
وارد خیابون اصلی شد و گفت:
– بد مشتری ای به پستم خورده!
هر جایی که باهاش می رفتم به منزله ی بهشت بود. گفتم:
– فرقی نمی کنه هر جا خودت بخوای.
ماشین رو پارک کرد و گفت:
-پس پاشو که بریم یه پیتزایی بزنیم.
ساعت رو کوک کرده بودم روی نه صبح و به دو سه نفری هم سپرده بودم که اگر بیدار نشدم ، بیدارم کنند. اما قبل از اینکه آلارم گوشی به صدا در بیاد، خودم از خواب بیدار شدم. دیروز با پناهی برای ساعت ۱۰ صبح هماهنگ کرده بودیم و حالا من یک ساعتی وقت داشتم برای آماده شدن بابت عذر خواهی جانانه ای که بهش بدهکار بودم .
دوش گرفتم و نیم ساعتی رو با موهام مشغول بودم ساعت ۹:۳۰ صبح بود که به آرایش کردن نشستم و رأس ساعت ۱۰ بود که حاضر و آماده در انتظار رسیدن پناهی نشستم .
حدودا ۵ دقیقه از ۱۰ گذشته بود که رسید. قبل از اینکه به طبقه ی دوم برسه تو آینه خودم رو چک کردم بندهای تاپ رو روی شونه ام نظم دادم و موهام رو دورم رها کردم . بلندی دامنم جایی بالاتر از زانوام بود. ادکلن sexy Girl رو از بین ادکلن های روی میز آرایش بیرون کشیدم و به گردن ، مچ ها و موهام اسپری کردم. صدایی از پشت در مخاطب قرارم داد.
– نیکا خانم ؟ رسیدن!
با لبخندی که روی لب هام نشوندم، گفتم:
-خیلی خب!
و کمی صبر کردم و از اتاق بیرون زدم . رفتم به سمت اتاق نیکی .خواسته بودم کاملا تخلیه اش کنند .
سرو صدایی که از اتاق بلند شده بود، می گفت که پناهی داخل اتاقه!
چند تقه به در زدم و صدای بمش رو شنیدم:
– بفرمایید.
دستگیره رو چرخوندم و وارد اتاق شدم. در حال تنظیم چهار پایه بود وقتی به سمتم برگشت و نگاهش همونی بود که می خواستم! چند ثانیه با صورت ماسکه و چشم های ماتش نگاهم کرد و آخر سر با تأخیر نگاهش رو گرفت . در رو از قصد محکم بستم تا سر و صدا راه بندازم و بعد جلوتر رفتم و گفتم :
– سلام جناب پناهی!
بدون اینکه نگاهم کنه جوابم رو داد. داشتم تمام حرکاتش رو دنبال می کردم تا دست پاچه شدنش رو از دست ندم اما بنظر می رسید کاملا مسلطه!
روی تنها صندلی اتاق نشستم و در حالی که یکی از پاهام رو روی اون یکی می انداختم پرسیدم:
– صبحانه میل کردید جناب پناهی؟!
از پله ها بالا رفت و با صدایی که از هر حس بخصوصی خالی بود گفت:
-بله
به ته ریشش نگاه کردم و حرصم گرفت! چرا به گناه نمی افتاد؟!! از قصد گفتم:
– در رو بستم که یک وقت صدا بیرون نره نیکی خواب سبکی داره!
با خط کشی خاص، چند علامت روی دیوار نشوند و بی خیال گفت:
– کار خوبی کردین!
جل الخالق!!مگه نفر سوم تو این اتاق شیطون نبود؟ پس چرا تأثیر نمی کرد روی این برادر؟!
حلقه ای از موهام رو به بازی گرفتم و پرسیدم:
– شما ازدواج کردین؟!
در حالی که حتی نیم نگاهی بهم نمی انداخت، جواب داد:
– خیر.
از چهار پایه پایین اومد.بلند شدم و کنارش ایستادم، باز هم نگاهم نکرد.
سرم رو کج کردم که شاید حرکت موهام مچ چشم هاش رو بگیره و پرسیدم:
-شما چند سالتونه؟!
یکی از وسایلی که تو دستش بود افتاد و قبل از اینکه واکنشی نشون بده، زود مقابلش خم شدم و گفتم:
– اجازه بدید براتون بیارمش من!
و تا می تونستم طول دادم این حرکت شیطانی رو! بالا که اومدم سینه به سینه اش قرار گرفتم و گفتم:
-بفرمایید!
و دستم رو با وسیله، داخل دستش گذاشت
دستم رو به دستش فشاری دادم و گفتم:
– نگفتین؟ چند سالتونه؟!
دستش رو از زیر دستم و وسیله رو از زیر انگشت هام بیرون کشید و با وحشتناک ترین نگاهی که از یه مرد سراغ داشتم؛ نگاهم کرد و از بین دندون های کلید شده اش پرسید:
– می خواین فیلم هارو آنلاین رو گوشیتون داشته باشین؟
چند ثانیه طول کشید تا متوجه شم منظورش از سوالش چی بود!
خیره نگاهش کردم و به جای جواب دادن به سوالش، یه قدم دیگه هم نزدیک تر رفتم اما نیم قدم هم عقب نرفت.
این مرد چش بود؟ چرا مثل مرد های دیگه رفتار نمی کرد؟! از نگاه نکردن های روز اول مشخص بود که از این جانماز آبکشیده هاست!
پس با این رفتار ها باید می ترسید از به گناه افتادن و فرار می کرد از دستِ من شیطان صفت!
یه قدم دیگه هم جلو رفتم؛ حالا انقدری نزدیک بهش ایستاده بودم که نفس هاش به صورتم می خوردند. دستم رو بالا بردم و با گذاشتن روی سینه اش حائل بدن هامون کردمش و گفتم:
– من راستش… یه عذرخواهی به شما بدهکارم.
حتی انقباض عضلاتش رو زیر انگشت هام حس نکردم! چه مرگش بود؟
– دستش رو بالا آورد و انگشت هاش رو دور انگشت هام پیچید و انقدر فشاری که به انگشت هام وارد کرد زیاد بود که زانوهام ناخواسته خم شدند و اخم کردم. با همون دست به عقب هولم داد و گفت:
– دیگه نیازی به عذرخواهی نیست.
نفس هام از عصبانیت و درد عمیق، صدا دار شده بودند. انگشت هام رو رها کرد و با لحنی که به اندازهی چشم هاش وحشتناک بود گفت:
– من از آدم، انتظار شعور و عذرخواهی دارم!
و بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد:
– نه تو!
نمی تونستم ریتم نفس هام رو کنترل کنم. تو سرم صد تا فحش ردیف کردم که لایق همشون بود! اما تنها یه کلمه بعد از چند ثانیه رو لبم نشست. لب زیرینم رو بین دندون هام گرفتم و در حالی که تمایل تکون دادن انگشت های خشک شده و دردناکم داشت از پا درم می آورد، گفتم:
-وحشی!
دیگه لحنش عصبی نبود اما حالت تمسخری که داشت می تونست تا سرحد دیوانگی ببرتم وقتی گفت:
– این سری رو ارفاق می کنم و ندیده می گیرم چی شنیدم. دفعهی دیگه از این خبرها نیست!
نتونستم مقاومت کنم در برابر درد و انگشت های دردناکم با دست دیگهام ماساژ دادم و بهش توپیدم:
– بلد نیستی با یه خانم چهطور رفتار کنی…بیشعور!
انگار که تازه متوجه پناهی شده باشه. جملهاش رو نیم تموم گذاشت. کامل به سمت پناهی چرخید و گفت:
– سلام خسته نباشید!
لب و لوچهام کج شد. پناهی بلاخره برگشت! چند ثانیه سهند رو نگاه کرد. نگاهش طوری بود که انگار داره به بدبخت ترین موجود روی زمین نگاه میکنه! انتظار داشتم بیجواب بذاره جمله ی سهند رو اما مودبانه گفت:
– سلام. خیلی ممنون!
سهند رو به من برگشت و پرسید:
– اینجا اتاق نیکیه؟!
اما نمی دونم تو صورتم چی دید که پشت بندش پرسید:
– چیزی شده؟!
برای یک ثانیه پلک هام رو بستم و بعد از اون از اتاق بیرون و به سمت اتاق خودم رفتم! سهند دنبالم اومد و وقتی روی صندلی میز توالت اتاق خودم نشستم. با نگرانی پرسید:
– خوبی؟
تو آینه صورتم رو نگاه کردم؛ باورم میشد یا نه، پناهی بدجوری ضایعم کرده بود و مطمئنا حالا داشت به ریش نداشتهام میخندید!
لبخندی زور زورکی روی لبم نشوندم، خطاب به سهند گفتم:
– خوبم عزیزم نگران نباش.
جملهام از احساسات صورتش چیزی کم نکرد پرسید:
– چیزی هم خوردی؟ نیم ساعت جلو در منتظرت بودم. هر چی زنگ زدم جواب ندادی!
بلند شدم و در حالیکه مقابلش میایستادم گفتم:
– حواس پرتی کردم ببخشــید!
انگشتش رو روی لبم گذاشت:
– هیس… مهم نیست عزیزم.
زیادی بهمنزدیک شده بود اما نمی تونستم از این نزدیکی غیر منتظره لذت ببرم تا وقتی که یه الدنگ تو اتاق کناری، با وقاحت تمام گند زده بود به شخصیتم!
موهای سهند رو با ناخن هام به پشت گوشش هدایت کردم و با صدایی که مسلط نبود گفتم:
-می گم برامون صبحانه آماده کنند. صبحانه رو باهم بخوریم وبعدش… من باید…