مامان، نیما و غزل احمق رو تو طبقه ی بالا جا گذاشتم و برگشتم پیش نیکی که دیگه گریه نمی کرد. مخاطب هام رو زیر کردم و انگشتم رو فشردم روی اسم پناهی تا تماس برقرار شه. سه بوق انتظار کشیدم و نهایتا تماسم رد داده شد.
عصبانیتم کم کم از بین رفت و جاش رو یه ناراحتی عمیق گرفت. می خواستم دوباره شماره ی پناهی رو بگیرم که پیامش روی صفحه ی گوشی ظاهر شد:
“سلام؛ نمی تونم صحبت کنم”
سرخورده کنار نیکی نشستم و با دیدن وضعیت پاهاش، عمق ناراحتیم بیشتر شد. جای چند فرورفتگی وحشیانه، روی ساق هر دو پاش بود.
از پاهاش عکس گرفتم و فرستادمش به تلگرام پناهی و یه پیام بلند بالا براش نوشتم:
” این عکس پاهای خواهر منه. خواهر من فلج مغزیه، اونم از نوع شدید ! نمی تونه حرف بزنه. نمی تونه حرکت کنه و از پس خیلی از کار های دیگه هم بر نمی آد. طی روز پرستار و درمانگر های مختلف باهاش در ارتباطن و من وقت این رو ندارم که تمام روز کنارش باشم تا کسی بلایی سرش نیاره. برای همین هم اصرار دارم تو اتاق هاش دوربین نصب شه که بتونم تمام مدت کنترلش کنم که مثل امروز، کسی بهش آسیب نزنه. حالا اگه شما سر اینکه من تماس هاتون رو جواب ندادم دارید لجبازی می کنید و نمی خواین بیاین، دیگه بحثی نیست”
پیام رو براش فرستادم و گوشی رو کنار گذاشتم.
برگشتم سراغ نیکی و هر تمرینی رو که بلد بودم، با قربون صدقه رفتن باهاش کار کردم. دست هاش رو بوسیدم و وقتی قصد داشتم از اتاق بیرون ببرمش، صدای پیامک تلفن بلند شد. رفتم سراغش و با دیدن پیامی که از جانب پناهی داشتم، شگفت زده شدم:
“از شنبه کار رو شروع می کنم”
با خوشحالی نیکی رو بوسیدم؛ از دو جهت خوشحال بودم، یک اینکه کار دوربین ها انجام می شد، دو اینکه به خواسته ام رسیده بودم و باز هم کسی نتونسته بود به من “نه” بگه!
-خانم…آقای مرندیان تشریف آوردند.
از خدمه ای که ورود سهند رو بهم اطلاع داده بود خواستم نیکی رو به اتاقش ببره و برای مواجه شدن با سهند، به اتاقم برگشتم تا لباس بهتری بپوشم.

راه آهن

سه روز آخر هفته، امیر حسین تماما خونه بود اما بیشتر وقتش رو تو اتاق و به استراحت می گذروند.
شنبه بود و باید ساعت ده صبح تو دانشگاه حاضر می شدم؛ در حال خوردن صبحانه بودم که امیر حسین به آشپزخونه اومد. لقمه تو گلوم گیر کرد و به سرفه افتادم. امیر اما بی خیال جلو اومد و گفت:
-صبح بخیر. چی می خوری؟
استکان چایی رو سر کشیدم و به چسب روی پیشونیش خیره شدم :
-صبح توام بخیر . چقدر زود بیدار شدی!
سر سفره اومد و گفت:
-باید برم سرکار .
آخرین لقمه رو قورت دادم و پرسیدم:
-بهتری؟
تکه ای نون به سمت دهانش برد:
– آره. یه چایی واسم بریز هر وقت صبحانه ات تموم شد.
بلند شدم و سراغ سماور رفتم. تو لیوان مخصوصش چایی ریختم، نه پررنگ، نه کمرنگ که اگه غیر از این بود نمی خورد.
چای و شکر رو مقابلش گذاشتم و پرسید:
-کلاس داری؟
سرم رو به علامت بله تکون دادم که گفت:
-پس صبر کن که با هم بریم، منم مسیرم تجریشه اول تورو می رسونم.
انقدر یکهو خوشحال شدم که نتونستم واکنشی نشون بدم، مات ایستادم و نگاهش کردم!
جرعه ای از چایش رو نوشید و با اشاره به لباسهای خونگیم پرسید:
-تو با اینا می ری دانشگاه؟
ابروهام بالا رفتند:
-یعنی چی؟
کلافه گفت:
-پس چرا نمی ری حاضر شی؟

تجریش