“راه آهن”
مرد با لحن نچندان محترمانه ای گفت:
-برای ما شر درست نکن خانم؛ بیار کارا رو تحویل بده.
گوشی رو از این دست به اون دست دادم و گفتم:
-آخه من هنوز تمومشون نکردم!
بی حوصله گفت:
-چه تموم کردی و چه نه، مهم نیست. بیارشون قربونت. بیارشون تا این شوورت برامون شر درست نکرده!
تعجب کردم:
-شوهرم؟
از کوره در رفت:
-شوهرت، نامزدت، داداشت، بابات، آقا بالاسرت! چه می دونم کیته! اول صبحی اومده اینجا شر درست کرده که حق نداریم کار بدیم به خانم!
دهانم باز موند!کی می تونست رفته باشه جز امیر حسین؟
-بیار کارا رو پس بده قربونت. بیار تا قبل از موعدش بدم کسی آمادشون کنه شرمنده ی مشتری نشم.می آریشون که؟
حرفی نداشتم برای گفتن! داشتم به اتفاقی که افتاده بود فکر می کردم و تسلیم شدم:
-می آرم.
-مرسی قربونت. تا عصری برسون بهم که بدمشون دست کس دیگه.
تلفن رو قطع کردم و به در بسته ی اتاق امیر حسین نگاه کردم! واقعا همچین کاری کرده بود؟
-الهه…الهه مادر کجایی؟
با صدای مامان، از جام بلند شدم اما از فکر بیرون نیومدم. خودم رو به آشپزخونه رسوندم
-جانم مامان؟
با اشاره به بالاترین کابینت آشپزخونه گفت:
-اون آبکش رو از اون بالا بده مادر.
رو پنجه های پام بلند شدم و آبکشی که می خواست رو به دستش دادم.
آبکش رو تو سینک گذاشت و پرسید:
-نمی دونی امیر حسین کی می آد؟
شونه ای بالا انداختم. واقعا امیرحسین همچین کاری کرده بود؟
انقدر شوکه بودم که نمی تونستم به درستی فکر کنم!
مامان پری رو با آبکش و قابلمه و کفگیرش تنها گذاشتم و به اتاقم برگشتم.
کارت هایی که دیشب پاشون نشسته بودم وسط اتاق ولو بودند. بعضی ها کامل شده و بعضی ها نیمه تموم. نشستم و شروع کردم به دسته بندی شون، کامل شده ها رو که حدودا صد تا می شدند، داخل یه نایلون جدا گذاشتم و ما بقی کارت ها رو هم جمع کردم.
قبل از کنار گذاشتن نایلون کارت ها، به اسم های روی آخرین کارت نگاه کردم؛ مژگان و فرهاد! از کارت عروسیشون مشخص بود که خیلی خوش ذوقن! همیشه برای اسامی عروس و دوماد های درج شده روی کارت هایی که منتاژشون به عهده ی من بود، تو ذهنم تصویر می ساختم؛ کنار هم تجسمشون می کردم و هزار جور داستان برای آیندشون در نظر می گرفتم! آخر سر هم رویاشون منتهی می شد به رویای خودم، خودم تو لباس عروس، در کنار….
بلند شدن همزمان صدای در و پیامک گوشی، بدجور از فکر بیرون کشیدم.
-ببین کیه مادر!
به ساعت نگاه کردم؛ دوازده بود و امید قبل از دو نمی رسید! روسری رو روی سرم انداختم و به سمت حیاط قدم تند کردم. در رو به آرومی باز کردم و با دیدن امیر حسین پشت در، جا خوردم:
-تویی؟
کنارم زد و داخل شد. خیلی خسته به نظر می رسید. چند روزی بود که صبح زودتر از همیشه بیرون می زد و این همه خستگی برای اولین ساعت ظهر ، واقعا منصفانه نبود!
لب باغچه ی کوچیک و خشک حیاط نشست و گفت:
-یه لیوان آب می آری؟