پوفی میکشم و روی کاناپه دراز میکشم … صداش رو می شنوم : الحق که حق داشتی ، اهورا وجدنا خعلی آسه ! می ارزه
به خاطرش به خانواده ت پشت کنی …
نفسم رو طولانی بیرون میدم و حس میکنم من خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که هیچی نمی تونه مثل یه خانواده ی
امن به آدم خوش بختی بده حتی اهورای خیلی آس ! انگار سمانه اینو نفهمیده …. چشمام زود خواب می رن و من دیگه
چیزی نمی فهمم …
یه چیزی انگار روی اعصابم خط میندازه … صدای پشت سر هم آیفونه … با چشمای نیمه باز روی کاناپه میشینم و سمانه
ی خواب آلو از اتاقش بیرون میاد. .. ما هر دو خوابه خوابیم هنوز و انگار کسی که پشت دره خیلی عجله داره و انگشتش
رو از روی زنگ برنمی داره …


سمانه عصبی دکمه ی باز شدن در رو می زنه و سمت من برمیگرده : یعنیا این سه تا برای من خواب و خوراک نذاشتن….
چند ثانیه نگذشته که در باز می شه و اهورا تند داخل میاد … به سمانه میگه : کو ؟ کجاس ؟
سمانه علیک سلام ، چی کجاست ؟
دختره …
سمانه روی کاناپه رو نشون میده : ایناها …
اهورا به من نگاه میکنه و با دیدنم جفت ابروهاش بالا می پره … خمیازه میکشم و از جام بلند میشم … هنوز خواب از
سرم نپریده … جلوش می ایستم و میگم : سلام !

سر تا پام رو اسکن میکنه و سمانه با خنده میگه : قورتش دادی که …

با حرف سمانه به خودم نگاه میکنم … موهای بلندم شلخته دورم ریخته و بند تاپم از روی شونه م سُر خورده و سر شونه
م بیرونه … لبم رو گاز میگیرم و با هول سمت کاناپه می رم ، پتوی مسافرتی که شب قبل روم انداخته بودن دورم میپیچم
و من انگار یادم رفته که اهورا دیشب منو تو لباس عروس دیده … اما خب ، اونجا من مرتب بودم و به آشفتگی حالا
نبودم … خصوصا حالا که می دونم چون آرایشم رو پاک کردم خیلی بچه تر بهم می خوره … اهورا لبخند کجی میزنه و
میگه : خوب بود که ….
جواب نمیدم و سمانه در عوض میگه : آره ، منتها نزدیک بود تو گلوت گیر کنه …
اهورا لبخندش رو قورت میده و میگه : اماده شو زود بریم …
متعجب میگم : کجا بیام ؟
تند میگه : باید بریم … زود باش … کسری زنگ زده ماهرخ و بقیه دارن میرن خونه ی شما …
چشمام گشاد میشه : خونه ی ما ؟؟؟
نه … منظورم خونه ی مسیحه تا تو و مسیح رو ببینن …
سمانه اینو مسیح رو چرا ببینن ؟ …
اهورا کلافه صدا بلند میکنه : د یالا …
انگار استرس و عجله ی اون روی من اثر میذاره که میگم : خب من که چیزی ندارم تا آماده شم ..
اهورا سمت سمانه برمیگرده و میگه : هرچی دمه دستته بده این بپوشه … باهات حساب میکنم …
سمانه هم انگار تحت تاثیر جو استرس اهورا قرار میگیره که تند میره سراغ اتاقش و منو صدا میزنه . دنبالش میرم و من
حتی نمیدونم قرار کجا بریم ؟ ماهرخ می خواد بره خونه ی مسیح … منم زنه مسیحم مثلا … چه بلبشویی شده … یه
شلوار کوتاه سفید رنگ با یه مانتوی آبی آسمونی جلو باز بهم میده … یه سال آبی نفتی و وقتی اماده میشم خودش سوت
میزنه : حرف نداری دختر ، چشمات منو کشته …
لبخند بیخودی میزنم و از اتاق بیرون میرم … اهورا روی مبل نشسته و با شنیدن صدای در سمت من برمیگرده … دقیق
نگاهم میکنه و نفس طولانی میکشه… از جا بلند میشه و بعد خداحافظی سر سری با سمانه بیرون میریم . با عجله تو
ماشین میشینیم که راه می افته ….
اهورا تو چیزی نخوردی ، نه ؟
من خواب بودم !

اهورا میدونم … صبر کن رسیدیم یه چی می دم بخوری …
کجا میریم ؟
خونه ی مسیح …

سکوت میکنم ، که خودش به حرف میاد : ببین درسته که ما چارتا پسریم ، اینم درسته که ترسناکیم و تو حق داری . اما
می خوام خیالت راحت باشه که ما دَله نیستیم و کم دور و برمون دختر و این حرفا نیست که بخوایم روی تو زوم کنیم !
الان مشکلمون خیلی بیشتر از اینه که بخوایم به فکر دست درازی به تو باشیم ! خب ؟
تلفنش زنگ می خوره ، تماس رو وصل میکنه و صدای عربده ی مسیح تو گوشی می پیچه : کجا مُردی بزمجه ؟ اون
بچه اگه ده مین دیگه این جا نباشه دهن سه تاتون رو سرویس میکنم که منو انداختین تو این بدبختی …
اهورا خفه شو مسیح تو راهیم …
مسیح کسری بی شرف میگه اونا الان راه افتادن …
اهورا میگم بهت ده مین دیگه جلو در خونه تیم !
گوشی قطع میشه و اهورا میگه : گوش کن ببین چی میگم …. الان ماهرخ و چند تا از این خاله خان باجیا میان خونه
تون…
بی تفاوت میگم : خب …
خب … خب یعنی … تازه عروسین ، اونا می خوان بیان ببینن مشکلی نداشته باشین …
میگم : خب چه مشکلی داریم مگه ؟
اصلا نمی فهمم چرا حالا خنگ میشم و منظور اهورای بیچاره رو نمیگیرم که اهورا کلافه میگه : که بیان ببینن زن و
شوهر با هم حال کردن یا نکردن …. ای بابا ، تعطیله تعطیلی …
لبم رو گاز میگیرم و سرخ میشم .. روم رو سمت پنجره می چرخونم و هم به اهورا حق میدم هم نمیدم … پسره ی بی
تربیت … سکوتم رو که میبینه میگه : ببخشید !
چیزی نمیگم و جلوی ساختمون نگه میداره… یه ساختمون نمی دونم چند طبقه ی فوقه بلندی که نمای قهوه ای رنگ
داشت … جلوتر راه می افته که من ثابت سرجام می ایستم … به سمتم برمیگرده : چی شد ؟
اخم میکنم : چی باعث شده فکر کنی من باید بازم اون مردک رو تحمل کنم ؟
کلافه جلو میاد : ببین هرچی بگی حق داری ، خب ؟ منتها الان جریان فرق میکنه … بیا بریم تو فعلا …
خوشم نمیاد ازش …

بابا اون الدنگ یه مدته سگ ریده تو اعصابش ، وگرنه تا این حدم نامرد نیست !

وقتی بی حرکت بودنم رو میبینه مچ دستم رو میگیره و میکشه … نمی فهمم چی درسته چی غلطه ؟ فقط اینو میدونم
که می خوام زودتر برم از اینجا و برای رفتن شناسنامه م رو می خوام ، من مدارکم دست مسیح لعنتیه … سوار آسانسور
میشیم و طبقه ی ۱۳ رو فشار میده … در آسانسور باز میشه و یه واحد خونه جلومونه … البته طبقه ی دو واحدیه و اهورا
همونطور که مچ دستم رو گرفته میره سمت دری که دقیقا رو به روی آسانسوره .. زنگ میزنه و در با شتاب باز میشه …
مسیح با موهای ژولیده و گرمکن سفید رنگ با تیشرت مشکی جلومون ظاهر میشه … زمین تا آسمون با مسیح دیشبی
فرق میکنه … ظاهرش کمی از خشکی در اومده … اما هیکل گنده و فوق العاده عضله ایش هنوزم خیلی تو این لباس تو
چشمه … یکی از ابروهاش بالا می پره و سرتا پام رو نگاه میکنه و میگه : یه الف بچه منو از کار و زندگی انداختی …
از جلوی در کنار میره و اهورا منتظره تا من اول برم … مردد داخل میرم و اهورا پشت سرم میاد . صدای بسته شدن در
رو میشنوم … خونه ی بزرگه دوبلکسی که نمای کرم قهوه ای داره … از همه بیشتر پنجره ش چشم من رو میگیره و نا
خود آگاه به سمت اون میرم … یاد استامبول می افتم و هوای خاکستریه اینجا چندانم شبیه اونجا نیست ! صدای مسیح
رو میشنوم که میگه : زیاد حرف بزنن پرتشون میکنم بیرون …
اهوارا مسیح رسمه … رسم…. می فهمی اینو ؟
من نمی فهمم …
اهورا جای این حرفا یه دست لباس بده نهان بپوشه …
لباس بچه گونه نداریم …
با اخم برمیگردم و حس میکنم دیگه کافیه کوتاه اومدن ، میگم : تو حق نداری با من اینطوری حرف بزنی …
مسیح اخم می کنه و قدم قدم جلو میاد و میگه : اونوقت کی تعیین میکنه که من چه حقی دارم ؟
یه قدمیم که میرسه اخمو سرم رو بلند میکنم و تو چشاش نگاه میکنم : داری شورش رو در میاری …
اخماش تو هم تر میره و با دستش تخت سینه م میکوبه … به عقب سکندری می خورم و محکم به شیشه می خورم …
از ارتفاع میترسم و با ترس به پایین و رفت و آمد ماشینا نگاه میکنم که یه قدمیم صبر میکنه و میگه : یه کلمه دیگه
حرف مفت بزنی سیاه و کبودت می کنم …
اهورا به خودش می جنبه و بازوی مسیح رو میگیره .. عقب میکشه و میگه : چه مرگته لامصب ؟

مسیح داد میزنه : گه می خوره با من اینطوری حرف می زنه نیم وجبی !

من از مسیح می ترسم و مسیح برام زنگ خطره … صدای آیفون میاد و هر سه به مانیتور آیفون نگاه میکنیم … اهورا
سمت زنگ میره و مسیح سمت من برمیگرده با دیدنم تند جلو میاد و بازوم رو میگیره … به سمت یکی از اتاقا میبره و
من جیغ میزنم : ولم کن … ولم کن لعنتی کجا می بری من …
یه دستش رو جلوی دهنم می ذاره و با دست دیگه ش در اتاقی رو باز میکنه … یه اتاق بزرگ با دکور سفید مشکی و
تخت دو نفره که خاطره ی قشنگی رو برام زنده نمیکنه … به گریه می افتم ..
اوو …. اوومممم …
صداش رو بیخ گوشم می شنوم : هیس .. هیس لامصب … کاریت ندارم به خدا … چه مرگته ؟
نفس نفس میزنم و چهره ش رو نمی بینم که بیخ گوشم میگه : ببین ، من دستم رو برمی دارم تو جیغ نزن ، خب؟
ساکت میشم که دستش رو بر می داره … تند می دوم و ازش فاصله میگیرم … دستاش رو بالا می بره و میگه : هاااا ،
چته تو ؟ چرا رَم کردی ؟
چی … چی می خوای از جونم ؟
در بیار مانتوت رو …
چشام چارتا میشه و ترسم بیشتر میشه . محکم یقه ی مانتوم رو میگیرم که خودش می فهمه چه گندی زده و میگه :
نه… یعنی منظورم اینه لباس راحتی بپوش ماهرخ مغز منو نخوره که چرا زنم تو خونه م راحت نیست !
بینیم رو بالا میکشم و میگم : می خوام برم …
کلافه دستش رو لا به لای موهاش میکشه و میگه : بذار اینا برن خودم از پنجره پرتت میکنم بیرون ، خوبه ؟
تو رو خدا برو کنار می خوام برم …
من ترسیدم و این ترس نزدیک دو سالی هست که گریبانگیرمه … مسیح نمیدونه و میگه : الان چرا داری گریه میکنی
تو ؟ اصلا من می رم بیرون ، خب ؟ تو لباس راحتی بپوش … کمد سمت راست فکر کنم توش لباس باشه … باشه ؟ از
توش لباس بردار ، فقط با مانتو نیا .. همین !

فکر کنه ؟ نمیدونه تو خونه ش ، تو اتاقش ، تو کمدش چه خبره ؟!!
از اتاق که بیرون میره راه نفسم انگار باز میشه … تکیه به دیوار سُر می خورم و روی زمین میشینم … یاد اون شب می
افتم که مازیار لعنتی می گفت نرمین کارم داره …. تو اتاقای بالای سالن مراسم !! مامان رفته بود … گریه م هق هق
میشه و من خیلی وقت بود که با خودم تمرین کرده بودم که خیلی از اتفاقا یادم نیفته … نمیدونم چقدر میگذره که صدای
در اتاق رو می شنوم … با چشمای سرخ شده سمت در برمیگردم که کسری کله ش رو بین در میاره تو ..با دیدنم چهره

ش جدی میشه … داخل اتاق میاد و در رو می بنده . جلو تر که میاد کمی خودم رو جمع میکن که بی حرکت می مونه
و میگه : خوبی ؟
وقتی جواب نمیدم سرجاش روی پاهاش میشینه و میگه : مسیح حرفی زده ؟
می … می خوام برم …
کسری ماهرخ بیرونه ، دو سه تا از این خانومای فوضوله بی خونه و زندگی هم باهاشن … بیا و خوبی کن . بعد قول
میدم بهت هرجا بخوای خودم می برمت . باشه ؟
نمیدونم چرا بهش اعتماد می کنم .. نمی دونم چرا اما میگم : قول میدی ؟
آره به خدا … هرجا بگی می برمت …
دو دل از جا بلند میشم و به سمت کمدی که مسیح گفته میرم … پر از لباسای زنونه س و مسیح خبر نداره ؟ کسری
میگه : سلیقه ی سودابه و مامانه ، برای ساره خرید کردن هرکدوم دوست داری بردار …
یه شومیز زرشکی برمیدارم با ساپورت مشکی … برمیگردم و نشونه کسری میدم که مهربون لبخند میزنه : عالی ، بیسته
بیست ! من میرم بیرون منتظر می مونم ، باشه ؟
سر تکون میدم که بیرون میره … لباس عوض میکنم و به سمت میز آرایشی برمیگردم … چشمام قرمزه و کمی موهام
رو مرتب میکنم … همه چیز نرماله به جز توسی های روشن چشمام که رگه های قرمز داره … پوفی میکشم و از اتاق
بیرون میزنم . کسری تکیه ش رو از دیوار روبه رو میگیره و میگه : من عاشق موی بلندم !
به زور لبخند میزنم . با هم به سمت سالن پذیرایی میریم . ماهرخ رو میبینم که بین سه تا خانوم دیگه و سودابه نشسته
… مسیح و اهورا به همراه یاشار سمت دیگه ی سالن نشستن … ماهرخ با دیدنم لبخند میزنه و میگه : قربونه قد و بالای
عروسم بشم . سلام عزیزم …
توجه پسرها به سمت من جلب میشه و من با خودم میگه ماهرخ با این همه مهربونیش مسیح به کی رفته آخه ؟
با صدای ریز و آرومی میگم : سلام ! مرسی …

کنار سودابه جا میگیرم و ماهنوش ریز بین نگاهم می کنه و می دونم که دنبال یه رده تا بگه مسیح با من خوشبخت
نیست … چند دقیقه ای میگذره و مسیح میاد کنارم میشینه . سودابه ریز ریز میخنده و مسیح میگه : چیز خنده داری
دیدی ؟
سودابه آخه نو کجا و ساره کجا ؟ عروسمون ریزه میزه س …
ماهرخ با ذوق میگه : عروسم کوچولوعه …
ماهنوش میگه : آره ، کم توانم هست ، طاقت نیاورده انگار که تا صبح گریه کرده !

رنگم می پره و از خجالت سرخ میشم … چی میگه این زنک ؟ مسیح چهره ش انگاری برزخی میشه و میگه : کی تو رو
راه داده ؟
ماهرخ با دستش روی گونه ش میکوبه و من کلی کیف میکنم .. ماهنوش عصبی از جاش بلند میشه و میگه : مقصر منم
که اومدم تبریک بگم …
مسیح عصبی و سرخ شده از عصبانیت از جاش بلند میشه و میگه : هررری … لازم نکرده تو به من بگی مبارک باشه …
برو بیرون فقط از اینجا ..
ماهرخ مسیح … مسیح آروم مامان جان …
سودابه خاله ماهنوش … خاله صبر کن دو دقه …
یه خانوم دیگه که نشسته ریز میخنده و زیر لب میگه : ای شیر مادر حلالت که گل کاشتی مسیح …
مسیح عصبی می خواد سمت در بره که آستین پیراهنش رو میگیرم . به سمتم برمیگرده و دستش رو تند میکشه : تو چی
میگی این وسط ؟…
لبم رو گاز میگیرم ، اما مسیح عینه خیالش نیست … کلا انگاری شخصیتش طوریه که براش مهم نیست چه خبر میشه
و قراره دیگران چه فکری راجع بهش بکنن !؟ … ماهرخ که برمیگرده میگه : این چه کاری بود تو کردی ؟
مسیح باز کنار من رو مبل میشینه و میگه : زنیکه ی بی صفت خودش حالیش نیست چی ور ور میکنه …
پسرا که توی داد و بیداد به این سمت سالن اومده بودن می پرسن : چی گفت مگه ؟
ماهرخ چیزی نگفت که بیچاره ، فقط گف …
وا میرم و می خوام زمین دهن باز کنه اگه ماهرخ توضیح بده حرفای اون کله پوک رو …
مسیح عصبی داد میزنه : همینت مونده جمله های اون بی مغز رو تو تکرار کنی برای این نره خرا !

خیالم راحت میشه و نفس عمیقی میکشم که مسیح متوجه میشه … من حتی از خود مسیحم کلی خجالت میکشم .
کسری من نمی فهمم تو بحثای هیجانی چرا ما نره خریم ، منتها بحثه کمک و بدبختی میشه ما تاج سریم ؟!
اهورا سر جاش میشینه و میگه : آخ که دنیا بی ماهنوش چه لذتی داره ، البته ببخشید زن عموها !
ماهرخ روی مبل میشینه و میگه : تو چرا گریه کردی ؟
خیلی بی مقدمه می پرسه و من نمی دونم چی بگم … همه سمت من نگاه میکنم که میگم : خ .. خب من … فقط دلم
برای خانواده م تنگ شده بود !

راست گفتم و واقعا دلم تنگ شده برای خونه … ماهرخ با لبخند از جا بلند میشه و میگه : پاشو … پاشو بریم آشپزخونه
یه چایی یه چیزی بیاریم برای مهمونات ..
همین لحظه اهورا میزنه روی پیشونیش و بی حواس میگه : صبحونه نخورده …
سودابه : کی صبحونه نخورده ؟
هول میشه و نمی دونه چی بگه و آخر سر میگه : منظورم اینه صبحونه نخوردم …
پسرا و من نفس عمیقی میکشیم که ماهرخ دستم رو میگیره و با هم به آشپزخونه میریم … من حتی جای وسیله ها رو
نمی دونم وماهرخ میگه : تو بشین عزیزم …
چرا باید بشینم ؟ من عادت ندارم بزرگتر جلوم کار کنه و بشینم … بی بی ایلگاره بیچاره توی ترکیه همین بساط رو با من
داشت و بابا چقدر جفتمون رو دعوا میکرد !
خدایا چقدر دلم می خواد برگردم خونه مون … میگم : من انجام میدم شما برین بشینین …
ماهرخ خوب نیست زیاد کار کنی ، یادش بخیر سر سودابه و داداشش که باردار بودم حاجی نمی ذاشت تکون بخورم….
نفس عمیقی میکشه و اشک تو چشاش جمع میشه … سر در نمیارم از چی حرف میزنه … نمیدونم چه جوابی بدم که
مسیح به آشپزخونه میاد و کنارم وایمیسه .. کمی یه وری سمت من خم میشه تا هم قدم بشه و بتونه دستش رو دور
کمرم حلقه کنه و دستش رو دور کمرم حلقه میکنه … لبم رو گاز میگیرم که رو به ماهرخ میگه : منم بهش میگم دست
به چیزی نزنه … واسه خانومای باردار خوب نیست تحرکه زیاد

چشام گشاد میشه و تند به سمت مسیح برمیگردم … ماهرخ هم بهش نگاه میکنه و با دست روی گونه ش میزنه و می
گه : خدا مرگم بده ، پسر تو حیا نداری ؟ عمه ت نمیدونه چه خبطی کردی قبل از ازدواج حالا تو برو جار بزن …
هنوز چشمام اندازه ی دو تا توپ گلف گشاده از تعجب و مسیح پهلوم رو فشار میده تا به خودم بیام … زن مسیح باردار
بوده ؟ از مسیح ؟ قبل از ازدواج ؟ من الان باید نقش یه خانوم حامله رو بازی کنم ؟
مسیح بی تفاوت شونه بالا می ندازه و میگه : نامحرم که نیست ، الان زنمه ….
ماهرخ اخمو و ناراحت سمت گاز برمیگرده و میگه : الان زنته ، اون موقع که زنت نبود … بود ؟
اخم میکنم و دستم رو تخت سینه ی مسیح میذارم تا دور بشه … دستش رو اخمو از دور کمرم باز میکنه و منم با اخم و
تاسف نگاش میکنم … مسیح محل نمیده و به سمت مادرش میره … پشتش می ایسته خم میشه ، چونه ش رو روی
شونه ی ماهرخ میذاره و با صدای ملایمی که اولین باره از دیشب تا حالا ازش می شنوم ، با محبت میگه : نبینم ماهیمون
بره تو لک !
ماهرخ غمگین و دلسوز جواب میده : مسیح اون خیلی بچه س ، چطور دلت اومد ؟

لبم رو گاز میگیرم و میگم خاک بر سرم که حالا اَنگ هرزگی خورده بهم … بدم از مسیح میاد … دلخور میشم ازش و
میگم چقدر می تونه عوضی باشه ؟ اخمو از آشپزخونه بیرون میام و به سالن میرم . توجهی به بحثایی که میشه نمیکنم
و فکرم کنار اینه که باید از مسیح دور باشم … باید برم … کسری گفته منو میبره … کسری راست گفته ؟
بهش نگاه میکنم که مشغول حرف زدنه … کمی تو جام جابه جا میشم که نگام به اهورایی می افته که داره منو می پاد!
مراقبه انگار … اهورا از اولش حواسش به منه … خودم رو به اون راه می زنم ، ماهرخ سینی چای به دست و مسیح سینی
شیرینی به دست داخل میان … مسیح که کنارم میشینه ناخود آگاه ازش فاصله میگیرم … متوجه میشه و با اخم نگام
میکنه !
چقدر مسیح برام زشت به نظر میاد ! پسره ی هوس بازه لعنتی … یکی مثله مازیار یا آبانه کوفتی …. بعد از خوش و بش
های کم و زیاد بلند میشن تا برن … من تازه میفهمم که یکی از خانوما مادر اهوراس و یکی دیگه هم مادر یاشار … این
پسرا با هم فامیلن و من اونقدرا کنجکاو نیستم تا بفهمم نسبتشون با هم چیه ؟! وقتی می خوان برن پسرا هم کنار ما
جلو میان برای بدرقه شون . نفیسه مادر اهورا نگاشون میکنه : وا ، شما نمی خواین راه بیفتین ؟

می ترسم که کسری بره و تند میگم : نه ، کجا برن ؟
همه با تعجب نگام میکنن و سودابه می خنده : همه ش نگران بودم اینا با یکی ازدواج کنن که بینشون تفرقه بندازه ، اما
انگاری تو مشتاق تری به بودن اینا …
لبخند تصنعی میزنم و جواب می دم : آره ، دوست دارم باشن …
حقیقتا از تنها بودن با مسیح می ترسم و جدای این ، می خوام کسری باشه تا منو ببره … مادرا که بیرون میرن نفس
راحتی میکشیم که اهورا میگه : تو هنوز هیچی نخوردی !
لبخند میزنم : گشنه نیستم …
مسیح روی مبل لم میده و من به سمت کسری برمیگردم : بریم ؟
کسری میخواد جواب بده که صدای زنگ تلفن خونه میاد …. مسیح گوشی رو برمیداره : بله … سلام وقت شمام بخیر …
بله خودم هستم … گفته بودین دو روز دیگه … آهان ، اوکی میرسیم خدمتتون …
گوشی رو سرجاش میذاره و سمت کسری میگه : کجا قراره برین به سلامتی ؟
کسری منم نمیدونم ، فقط میدونم باید بریم چون قول دادم …
مسیح اخمو می پرسه : کجا ؟
می خوام برم …
مسیح پوزخند می زنه : فکر کردی به همین راحتیه ؟

اخم میکنم : نمی خوام بمونم ، زوره ؟
مسیح از جاش بلند میشه و نا خود آگاه یه قدم عقب میرم ، من نمی دونم چرا بیخود و بی جهت ازش می ترسم ؟ بی
خود ؟ واقعا بیخود و بی جهت نبود ، مسیح آماده ی هرگونه پاچه گیری و حمله س … باید دور بمونم ازش … کسری
کنارم می ایسته و اونم فهمیده اوضاع زیاد نرمال نیست و میگه : مسیح من بهش قول دادم ، هرجام بخواد می برمش …
کسری میاد و جلوم می ایسته . همه انگاری از مسیح حساب میبرن و می دونن اعصاب درست و درمون نداره .. مسیح
روی مبل میشینه و میگه : اینو تونستم جای اون نکبت بذارم چون روی نحسش رو کسی ندیده بود ، کی رو بیارم جای
این بچه بگم زنمه حالا ؟!
اهورا بلیطاتون آماده نشد ؟

کو ؟ کجاس ؟ بی پدر گذاشته رفته دستم مونده تو پوست گردو سر و کله ش پیدا بشه چی ؟
کسری والا منم جای اون بدبخت بودم دمم رو می ذاشتم رو کولم میرفتم ، تو اصلا خودت فهمیدی چه بلایی سرش
آوری ؟
مسیح اخم آلود خم میشه و آرنج جفت دستاش رو می ذاره روی دو تا زانوهاش … پنجه های دستاش رو توی موهاش
فرو می بره و عمیق توی فکر میره ! اونم مشکل داره و کلافه س… اجازه نمیدم دلم براش بسوزه و به سمت همون
اتاقی می رم که لباس عوض کردم . باز لباسای سمانه رو تنم میکنم و بیرون میام … حاضر آماده جلوی کسری وایمیسم.
کسی چیزی نمیگه . کسری در خونه رو باز میکنه و هر دو بیرون میریم … توی ماشینش که جا میگیرم . کسری راننده
س و می پرسه : خب خانوم خانوما کجا بریم ؟
با خودم می گم کجا بریم ؟ من آدرسش رو دقیقا بلد نیستم ، فقط سه ماه از اومدنم به ایران میگذره و می گم : یه برج
بزرگی هست توی ایران ، می شناسیش ؟
میلاد ؟
آره آره ، همون… بریم اونجا ؟
کسری ماشین رو روشن میکنه که میگم : تو داداش اونی ؟
اون کیه ؟
آقا مسیح !
اونو سودابه دوقلو هستن ، منم ته تغاری ام !
شبیه اون نیستی …
من کلا از همه شون بهترم ..

لبخند میزنم و چیزی نمیگم . نزدیک به برج نگه می داره که میگم : یه شرکت مهندسی که اسم ترکی داره !
ابرو بالا میندازه : شرکت ؟
تند میگم : براشون کار میکردم …
دوست ندارم ازم چیزی بدونه ، دوست ندارم ازم چیزی بفهمه پاش گیر باشه . کسری خوبه و دوسش دارم … اندازه ی
همین یک روزی که می شناسمش و می دونم دوسش دارم . پرس و جو میکنه و کمی با ماشین و کمی هم پیاده از آدما
می پرسه تا پیداش میکنیم . شرکته وارداتی قطعات کامپیوتری که یه اسم ترکی داشته باشه اونقدری محدود هست که
پیدا کردنش زیادطول نکشه !
می خواد بره جلوی شرکت پارک کنه که تند میگم : نه .. اونجا نه … همین جا خوبه …

مشکوک نگام میکنه ، اما چیزی نمی پرسه . گوش میده و پارک میکنه … به شرکت نگاه میکنه و سوت بلندی می کشه:
-صاب کارتون مولتی میلیاردره فک کنم …
با خودم میگم فکر نکن ، مطمعن باش .. تورجه من مالک این دم و دستگاهه …
خب ، حالا می خوای چیکار کنیم ؟
من باید با صاحب این شرکت حرف بزنم …
همین موقع ماشین بنز سیاه رنگی جلوی در شرکت ترمز میزنه … راننده ی کت و شلواری پیاده میشه و در عقب رو باز
میکنه … تورج با کت و شلوار سیاه رنگش و هیکل روی فرمش پیاده میشه … عینک آفتابی زده … توی دلم قند آب
میکنن با دیدنش … میبینمش و لبخند میزنم که کسری می فهمه و میگه : اوهوع ، پری قصه عاشقه شاهزاده ی قصر
شده ؟
لبخند میزنم و میگم : همه ی هستیمه ! تنها کسی که دارمه …
کسری لبخند میزنه و میگه : بچه ، مگه تو چند سالته ؟
برعکس مسیح من هربار که کسری می گه من چند سالمه و بچه م بدم نمیاد و خنده م میگیره …. لبخند میزنم و پیاده
میشم . می خوام سمت دیگه ی خیابون برم که یکی از اون بادیگاردای جلوی در شرکت منو میبینه … سرجام میمونم و
بادیگارد پا تند میکنه بیاد سمتم … توجه تورج سمتم جلب میشه و بادیگارد می خواد از کنارش بگذره تا بهم برسه …
تورج تند به خودش می جنبه و محکم با مشت توی صورت بادیگارد میزنه و چون خیلی یهوییه بادیگارد عقب پرت
میشه…
تورج به سمتم برمیگرده و داد می زنه : برو از اینجا … فرار کن … دِ یالا …..

هول می شم و گریه م میگیره … نمی خوام سمت ماشین کسری برم … کسری که شاهد این ماجراس و من پا تند میکنم
و شروع میکنم به دویدن … چند نفرشون دنبالم میان … بی فکر و بی نقشه می دوم … شونه به شونه ی آدما می خورم.
بعضیاشون فحش میدن ، بعضیاشون پرت میشن … من فقط راهم رو ادامه میدم . می فهمم که دنبالمن …

اصلا نمیدونم کجام … توی یه فرعی می پیچم … یکی بازوم رو از راست میکشه و من توی بغلش می افتم . دستش رو
جلوی دهنم نگه میداره تا داد نزنم . نفسم بریده بریده بلند میشه و سینه م خس خس میکنه … از حجم هوا حنجره م
درد میگیره و صداش رو بیخ گوشم میشنوم : هیس … کسرام !
آروم میشم … خیس عرقم و موهای از زیر شال دراومده م به پیشونیم چسبیده … چند نفری وارد کوچه می شن … یه
کوچه ی بن بستی که من و کسرا پشت سطل آشغالش پناه گرفتیم و کسری محکم جلوی دهنم رو نگه داشته تا جیکم
درنیاد … نفسم رو حبس میکنم … نا امید که میشن از کوچه میرن بیرون … تعجب میکنم که بن بسته و کسری از کجا
اینجا سر در آورده ؟ چند دقیقه همونطور میمونیم که کسری آروم دستش رو از جلوی دهنم بر می داره و میگه : هیس…
صبر کن برم یه نگاه بندازم …
ترسیده با دستام مچ دستشو میگیرم و میگم : نه … نرو ..
نگام میکنه . می دونه یه چیزی این وسطه که ازش بی خبره … میدونه یه چیزی شده و یه چیزی هست که من نگرانم…
در عوض با دست دیگه ش مچ دستم رو میگیره و از جا بلندم میکنه … یه پله ی اضطراری هست که ازش بالا میره و
منو دنبال خودش میکشه . وارد یه مجمتع خرید میشیم و کسری همینطور پیش میره و منو می کشه …
با عجله راه میریم و نگاه خیلیا به سمت ما جلب میشه .. ماشین رو از جلو شرکت برداشته و رو به روی همین مجتمع
خرید پارک کرده . در سمت شاگرد رو باز میکنه و هلم میده داخل برم . خودشم سوار میشه و گازش رو میگیره … با
چشمای اشکی به عقب نگاه میکنم و به این پی میبرم که حالا حالا ها نمی تونم تورج رو ببینم ! فکر میکنم که حالا
چه خاکی توی سرم بریزم ؟ تورج گفته فرار کنم اما نگفته کجا برم …
صاف بشین …
حرف گوش کن میشم و صاف سر جام میشینم . کسری عصبی میگه : تو چرا نپریدی تو ماشین آخه ؟
چیزی نمیگم که میگه : انگار واقعا پا رو دم شیر گذاشتی …
نمیتونم … نمیشه که دیگه برگردم …
اون گنده هه ، همون پسره که گفت بری … ینی یه جو عرضه نداره دست تو رو بگیره بگه بابا من این دختر رو میخوام
والسلام … ؟

کاش همه چیز به همین راحتی که کسری می گه بود ! جواب نمیدم و سرم رو به شیشه ماشین تکیه میدم . کاسه ی
چه کنم چه کنم دستم میگیرم و هرطور حساب میکنم جایی رو ندارم که برم … وقتی ماشین ترمز میکنه سرم رو از روی
شیشه برمیدارم و به ساختمونی که ساختمونه خونه ی مسیحه نگاه میکنم …
نمیشه نیام اینجا ؟
جایی به جز اینجا که برات امن باشه سراغ ندارم !
امن ؟!
مسیح سگ بشه بد میشه ، اونطوی که تو فکر میکنی نیست …
بارداریه خانومش قبل عروسی چی؟
این بحث خودشونه … راستش معلوم نیست کدوم راست میگه و کدوم دروغ ! اما اون چیزی که معلومه اینه که تو جایی
برای رفتن نداری و برای دو تاتون بهتره که یه مدتی همدیگه رو تحمل کنین …
با اکراه به ساختمون نگاه میکنم و چیزی نمیگم . پیاده میشیم و به سمت ساختمون میریم . تموم مدت دارم به این فکر
میکنم که تورج چطور می خواد از این مخمصه جون سالم به در ببره ؟ خدا کنه بابا رو ببینه … وقتی در واحد مسیح
رومون باز میشه تازه به خودم میام و بر و بر مسیح رو نگاه میکنم که با دیدنمون : چیه ؟ راه گم کردین ؟
کسری از کنار مسیح رد میشه و میگه : دارم از گشنگی میمیرم ..
مسیح نگام میکنه و میگه : دعوت نامه بدم خدمتت تا تشریفت رو بیاری داخل ؟
اخم میکنم و اخمو از کنارش رد میشم .. یاشار روی کاناپه خوابیده و اهورا جلوی تی وی نشسته … انگار دیگه استرس
تنها موندن با این چهارتا پسر رو ندارم … اونم منی که ترس از جنس مخالف رگ و پی وجودم رو می لرزونه ! اهورا
سوالی نگامون میکنه و مسیح دست به کمر سرپا ایستاده که کسری میگه : یه لقمه کوفت پیدا نمیشه نوشه جونمون
کنیم ؟
مسیح میگه : اول بفرما کدوم گوری بودی تا ببینیم یه زهری بدیم کوفت کنی !
کسری هیچ جا … رفتیم دو تایی دور زدیم و برگشتیم …
مسیح : باز تو یه دختر دیدی ؟
کسری اخم میکنه : فعلا چه بخوای چه نخوای زن داداشمونه !

مسیح انگار غیرت رو قورت داده … یعنی واقعا الان زنه این غوله بی شاخ و دمه روانی ام ؟ خیره خیره بهش زل میزنم و
با خود م میگم تف تو این زندگی ..
ها ؟ چته ؟
به خودم میام و نمی دونم چند دقیقه س که به مسیح خیره م … می خوام محلش ندم که عصبی جلو میاد و بازوم رو
میگیره : واسه من چشاتو چپکی نکنا …
آیی دستم ….
می خواد چیزی بگه که اهورا بازوی دیگه م رو میگیره و عقب میکشه . مسیح بازوم رو ول میکنه …
اهورا چته تو پسر ؟
مسیح داد میزنه : معلوم نیست از کدوم درکی پا شده از خونه فرار کرده حالا واسه من طاقچه میاد …
کسری تو اصلا حالت میزون نیستا ، چیکاره این بدبخت داری ؟
مسیح پر حرص و سرخ شده میگه : کلا خوشم نمیاد از هرزه جماعت !
تو حق نداری با من اینطوری حرف بزنی …
اونوقت تو این حق رو تعیین میکنی نکبت ؟ بیام بزنمت نفهمی از کجا خوردی ؟
یاشار که از خواب پریده میگه : ای تو ذاتت مسیح که نه شب گذاشتی برامون نه صبح …
کسی محلش نمیده و کسری از تو آشپزخونه بیرون میاد و سمت دیگه ی من وایمیسه ، رو به مسیح میگه : خب راست
میگه ، چپ میری راست میری گیر میدی به این بدبخت ؟
مسیح به مسخره میخنده و میگه : یکی این بدبخته یکی من … یارو معلوم نیس خوشیه کجا زده زیر دلش که در میره
از پای عقد یکی عینه من که بدبخت شدم رو بدبخت میکنه تا با عشقش پاشه بره ، بعد من میشم آدم بده ؟
حالا که خیالم راحت میشه اهورا یه سمتم و کسری یه سمتم ایستادن و نمیذارن دست مسیح بهم برسه جیغ میکشم :
تو یه آدم نفرت انگیزی …