پوفی میکشم و روی کاناپه دراز میکشم … صداش رو می شنوم : الحق که حق داشتی ، اهورا وجدنا خعلی آسه ! می ارزه
به خاطرش به خانواده ت پشت کنی …
نفسم رو طولانی بیرون میدم و حس میکنم من خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که هیچی نمی تونه مثل یه خانواده ی
امن به آدم خوش بختی بده حتی اهورای خیلی آس ! انگار سمانه اینو نفهمیده …. چشمام زود خواب می رن و من دیگه
چیزی نمی فهمم …
یه چیزی انگار روی اعصابم خط میندازه … صدای پشت سر هم آیفونه … با چشمای نیمه باز روی کاناپه میشینم و سمانه
ی خواب آلو از اتاقش بیرون میاد. .. ما هر دو خوابه خوابیم هنوز و انگار کسی که پشت دره خیلی عجله داره و انگشتش
رو از روی زنگ برنمی داره …