➖هر آدم عاقل یا حتی احمقی که حداقل یکی دو باری تحت فشار شدید دستشویی تا مرز خیس کردن خودش پیش رفته باشه ، میدونست که من تو اون لحظه حق انتخابی نداشتم وگرنه جواب ایمان از طرف من هر چیزی میتونست باشه بجز ” خواهش میکنم” !!!
کلید رو که ازش گرفتم دستپاچه و هول تو قفل چرخوندمشو تا در باز شد پریدم داخل خونه.
با تحمل فشار دستشویی برای چند ثانیه ی دیگه،سرم رو ما بین در و قاب در نگه داشتمو تند تند گفتم:
-برووووو بابا یاغی! تو با اون ریش بلند و اون هیکل بی ریختت نه تکاوری نه مستر سیکس پک و نه جناب سروااااان…تو شکل یه داعشی بدترکیب بی تربیت سیگاری معتادی که فقط فتوای بیخودی صادر میکنه !
و بعد مقابل چشمای به خون نشسته اش لبخند دندون نمایی زدمو گفتم:
-بقول برادران داعشی “چیطوری ایماااان”!؟؟
تا به سمتم خیز برداشت با یه جیغ بلند سرمو عقب بردمو درو بستم.
صدای نفسهای کشدار و خشمگینش حتی از اون فاصله هم گوشامو قلقلک میداد!
مشت نه خیلی محکمی به در زد و گفت:
-اگه من تو رو آدم نکردم…..ایمان نیستم….بی تربیت!
لبخند خبیثانه ای زدم که صدای پدرش آقا رحمان،تو راه پله ها پیچید:
-ایمان بابا کی بود جیغ زد!؟؟؟
-گربه بود بابا…از این گربه های چرک کثیف ولگرد بی تربیت!
-اذیت آزارش نکنی بابا!!! در پشت بوم رو باز بزار خودش میره!
دیگه کار به خندیدن و کیف بردن از حرص خوردن ایمان نرسید.دستمو بین دوتاپاهم فشردمو مثل خمپاره پرت شدم سمت دستشویی و تازه اون جا بود که هزار جمله و تیکه ی بهتر به ذهنم رسید!!!
نمیدونم این چه حکمتی داشت که تا من با یکی دعوا میکردم دقیقا بعد از تموم شدن جرو بحثمون جوابها و تیکه های بهتری به به ذهنم خطور میکرد!!!!
خودمو که خالی کردم با یه آااااااخیش از ته دل، سمت اتاق خوابم رفتمو لم دادم روی تخت…..
با وجود اینکه خوابم میومد ولی فکرای زیادی تو سرم وول میخوردن که اجازه نمیدادن پلکهام سنگین بشن….
دستم رفت سمت سین*ه هام و به این فکر کردم که قبل از خریدن و مالیدن روغن خراطین واسه فردا میشه چجوری این لامصبارو یکم بزرگتر از سایز واقعیشون جلوه داد!؟
پتو رو کنار زدمو رفتم سمت کمد اتاقم.دنبال یه چیزی بودم که واسه فردا خیالمو تا حدودی راحت کنه!
تا کمر تو کمد خم شدم و همه ی لباسهتی زیرمو دونه به دونه نگاه کردم! هیچکدوم اون مدلی نبود که سایز سینه رو بزرگتر نشون بده! هیچکدوم!
مایوس و ناامید به در کمد تکیه دادم که چشمم به جورابام افتاد!
لبخند پیروزمندانه ای زدمو محض پیاده کردن فکر جدیدم جورابارو تو سوتینم گذاشتم و خودمو تو آینه نگاه کردم!
خوب بود…خوب خوب…دقیقا همون سایزی که میخواستم!
دستامو قاب سینه هام کردمو خیره به تصویر خودم توی آینه گفتم’:
-یک حاااااالی من از تو بگیرم پسر بردار آقای رئیس!!!
➖صبح ،زودتر از همیشه بیدار شدم اما اجازه دادم اول حاج بابا بیرون بره تا با اون سرو شکلی که دوست دارم از اتاقم بیرون بیام نه اونی که حاجی میپسنده!
آخه حاج آقا همیشه میگفت دختر باید لباس ساده و نه خیلی چسبون با رنگهای سنگین و تیره بپوشه، اما من همه ی پولامو صرف مانتوهایی گل منگلی با رنگهای شاد میکردم! من حتی اگه پیر و خرفت هم میشدم باز علاقه ای به پوشیدن لباس تیره نداشتم و حاضر بودم از همین حالا روش شرط ببندم!
یه مانتوی سبز روشن با گلهای ریز و درشت زرد تنم کردم و شال زرشکیمو با کفشهای زرشکیم ست کردم و بعداز یه آرایش ساده که فقط شامل زدن یه ضدآفتاب و یه رژ قرمز بود با برداشتن کیفم از اتاق بیرون بودم درحالی که نیشم از دیدن سینه های قلابی اما راضی کننده تا بناگوش باز بود!
پاورچین پاورچین سمت در رفتم که مامان از تو آشپزخونه گفت:
-اینقدر بچه بازی در نیار دختر گنده!!!
با بابات قهری چرا تلافیشو سر خودت در میاری!؟؟ تو که شام نخوردی لااقل بیا صبحانه بخور!
موقع بستن بند کفشام گفتم:
-دیشب رفتی تو عروسی عشق و حالتو کردی حالا اومدی اینجا میگی چرا شام نخوردی! ؟کوفت میخوردم بهتر از شام بود!بعدشم…اعتصاب غذا که فقط واسه زندانی ها نیست…یه سری بدبخت هم مثل من هستن که اوضاعشون از زندانی های گوانتاناما هم وخیم تره!
مامان بهپا یه لقمه ی بزرگ نون و پنبر گردو اومد سمتمو گفت:
-اینقدر مثل دختر بچه های نابالغ حرف نزن! بعدشم با شناختی که من از تو دارم مطمئنم که اگه میومدی عروسی میگفتی ای کاش نمیومدم…چون نه دی جی می جی آوردن…نه بزن و برقصی بود…فقط ملودی داشتن همین! ما هم دو انگشتی دست میزدیمو و صلوات میفرستادیم! این مدلی میپسندیدی هاااان!؟؟؟
بلندشدمو لقمه رو ازش گرفتم که نگاهش به رژلب افتاد! چشماشو گشاد کرد و گفت:
-این چیه مالیدی به لبات!؟؟ والا این زنیکه چی بود اسمش…جرمی لوپز…
گازی به لقمه زدمو گفتم:
-جنیفر لوپز!
سرشو تکون داد و گفت:
-حالا هر چی! اصلا اقدس لوپز…والا اون سر قرار با شوهرای جور واجورش اینجوری سرخ اب سفیداب نمیاله به خودش که تو مالیدی! یکم حیا…یکم وقار ..یکم نجابت لطفا!
گوشم از نصیحت ها و تشرهاش پر بود.خداحافزی کردمو حین گاز زدن به لقمه از خونه زدم بیرون!این جماعت نمیخواستن هر آدمی خودش باشه…این اشتباه محض بود!
باشگاه که رسیدم اول از هر چیزی این چشم اون چشم کردم تا آمینو ببینم!
مطمئن بودم تو سالن ورزشی مردونه اس و منم که اجازه ی ورود به اون قسمت رو نداشتم مگر بعد از تایم تعطیلی سالن که اون زمان هم قطعا آمین نبود.
مثل روال هر روز وسایل نظافت رو برداشتمو بی توجه به دخترای پولداری که با نازو ادا از کنارم رد میشدن، مشغول تی زدن راهرو ها شدم. دیگه به دیدن همسن و سالای خودم که سوییچ پورشه تو دستشون بود و گاها صرفا واسه پز انداختن، یا مثلا عکس گرفتن و یا حتی چشم تو هم چشمی اینجا میومدن و استیل و لباسهای مارکشونو به رخ میکشیدن عادت کرده بودم.
تو زمان استراحت و بعد از گردگیری و تی کشیدن تمام راهرو ها، خسته و کوفته یه فنجون قهوه ی داغ واسه خودم درست کردمو یه گوشه مشغو ل خوردنش شدم که همون موقع چشمم به آمین افتاد…موقع دست دادن با یه مرد تا جلوی در همراهیش کرد و بعد دوباره برشگت سمت سالن…اطرافو پاییدم وبعداز کنار گذاشتن فنجون قهوه پاورچین پاورچین سمت سالن رفتم.
اول سرمو از لای در داخل بردم و بعد کل هیکلمو…جز دو سه تا پسر هیکل گنده کس دیگه اونجا نبود که همون دوتا هم بعد از برداشتن کیف ورزشیشون از همون در قسمت مردانه بیرون رفتن…
یه دور سالنو نگاه کردم اما ندیدمش! با تعجب رو نوک پا بلند شدم و با دقت بیشتری نسبت به دفعه قبل همه جا رو از نظر گذروندم که در سالن بسته شد و گرمی تنش رو درست پشت سرم احساس کردم ….
➖با اینکه از حضور غافلگیره کننده ودور از انتظارش اونم درست پشت سر خودم دستپاچه شده بودم اما سعی کردم با حفظ ظاهر یکم مثل خودش ادای ادمای در همه حال خونسردو دربیارمو بعد جوری که متوجه بالا تنه ام هم بشه سینمه سپر کردمو گفتم:
-شما همیشه عادت داری از پشت به آدما بچسبید…بخصوص دختراااا ؟؟؟
قفسه ی سینه ی لختش با نفسهای آرومی که میکشید خیلی آهسته وریتمیک بالا و پایین شد.دمبل توی دستشو پایین آورد و گفت:
-تو چی!؟ عادت داری پسرای مردمو دید بزنی!؟
دسته ی تی رو تو دستام جا به جا کردمو دستپاچه گفتم:
-نخیر! کی گفته!؟ اگه چشاتونو باز کنید از وسایل توی دست من میفهمین وظیفه ام چیه و اینجا چی میخوام!
دست به سینه نگاه بی تفاوتی بهم انداخت که کاملا مشخص بود حرفامو باور نکرده!
لپاشو باد انداخت و گفت:
-خب! از دیدن پسرا لذت بردی؟؟!! واسه همین حاضر شدی اینجا خدماتی کار کنی!؟
انتهای تی رو زمین کوبیدمو گفتم:
-چطور جرات میکنی یه همچین چیزی بگی!؟؟؟ من دختر حاج آقاحبیبی هستم….وقار و حجب و حیا تو رگهای من جریان داره…چطوری میتونی بهم انگ دید زدن پایین تنه ی پسرارو بزنی!؟
مثل مچ گیر ها یه ابروشو بالا انداخت و گفت:
-پس داشتی پایبن تنه اشونو دید میزدی!!!
دوباره با تی یه ضربه به زمین زدمو گفتم:
-اینقدر سعی نکن منو یه دختر هیز نشون بدی!
فکر کردم از زور بازوش واسه خنثی کردن عصبانیتم استفاده میکنه،اما نگاهش که از اخمام تا روی سینه هام پایین کشیده شد ،دوباره تو باسنم عروسی بپا شد.با اعتماد به نفس بالای ازش رو برگردوندمو پشت بهش مشغول تی کشیدن زمین شدم…
به فاصله ی چند دقیقه بعد با دستش چند بار به شونه ام زد.گرچه از جلب توجهش لبخند پیروزمندانه ای روی لبم نشسته بود اما با اخم و افاده برگشتم سمتشو گفتم:
-بله؟؟چیه؟؟ میشه اینقدر وقت منو نگیرید!
خم شد و از روی زمین جوراب سفید کلفت تا شده ای برداشت و همونطور که جلوی چشمام تکونش میداد گفت:
-فکر کنم موقع تی زدن یکی از سینه هاتون افتاد!!!
همین که چشمم به جوراب افتاد رنگم پرید و شدم به زردی نور لامپ ! به تته پته افتاده بودمو نمیدونستم چطوری باید این بی آبرویی رو جمع کنم..!
هی لبامو تکون میدادمو من من میکردم که در کمال ناباوریم اومد سمتم…یقه ی مانتوم رو که کشید چشمامو بستم…دستشو تو یقه ام فرو برد و جواربو تو سوتینم گذاشت….
➖چشمامو که باز کردم جز گرمای ساطع شده از انگشتای داغش روی گلوم، اثری ازش ندیدم…!
سرتاسر دیوارهای سالن آینه بود و من خجالت زده هر طرف که میپیچیدم چشمم به جمال رنگ پریده ی خودم میفتاد.
سر خر رو کج کردم و از سالن زدم بیرون…دست کردم تو یقه ام و دوتا جورابو بیرون کشیدمو پرت کردم تو سطل زباله!
فکر کنم باید از روش بهتری استفاده میکردم.مثلا از این لباس زیرهای حجم دهنده…یا همون روغن خراطینی که یلدا پیشنهاد داده بود!
دستی به پیشونی عرق کردم کشیدم و زیرجلکی نگاهی به عقب انداختم.آخه من بعد این دیگه مگه روم میشد این پسره رو ببینم!؟؟
پسند خانم با سینی فنجون های سفید پر شده از کاپاچینو سمت دفتر آقای نجات رفت اما قبلش با غیظ نگاهی به من انداخت و گفت:
سالنو تمیز کردی!؟
سرمو پایین انداختمو گفتم:
-بجز سالن مردونه جاهایی که به عهده ی من بودو تمیز کردم.
-پس حق نداری بری!باید بمونی تمیزش کنی!
عاجز و خسته گفتم:
-بابا پسند خانم جون مادرت بیخیال! ساعت ۲ کلاس دارم نهار هم نخوروم …بزار برم دانشگاه برگشتنی میام تمیزش میکنم…بخدا جدی میگم!
زن دل نازکی نبود اما این دفعه دلش به رحم اومد.ابروشو بالا داد تا قیافه ی خشنش نا ملایمتر از همیشه بنظر برسه و بعد گفت:
-بعد کلاس لابد حتما بیاید اینجارو تمیز کنی وگرنه به آقا نجات میگم از زیر کار در رفتی…اونوقته که یا اخراجت میکنه یا هم کسرحقوق!
پسند خانم هم که دیگه شورش رو درآورده بود.یجورایی قلدرم قلدرم راه انداخته بود هر کی ندونه فکر میکرد مشاور اول رئیس جمهور!
وسایل نظافتو سر جاش گذاشتمو بعد برداشتن کیف و پوشیدن مقنعه ام که از قبل با خودم آورده بودم، از باشگاه زدم بیرون.
از گشنگی شکمم به قارو قور افتاده بودم اما وقتی هم برای خوردن فست فود نداشتم چون باید زودتر خودمو به دانشگاه میرسوندم.
تا یه مسیری رو با اتوبوس رفتمو بقیه راه رو هم دویدم.یلدا بهم پیام داد که روی یکی از نیمکتها منتظرم میمونه تا باهم بریم سرکلاس…وقتی دیدمش یه پلاستیک باهاش بود که بدجوری بوی قورمه سبزی میدادن…دلم ضعف رفت واسه اون بوی عزیز!! سلام کردمو گفتم:
-اینا چیه؟!
-مامانت ازم خواست واست بیارم…غذا هست..قورمه با مخلفات!
زبونمو روی لبام کشیدمو گفتم:
-مثلا چی!؟
-سالاد و…ترشی …نوشابه….تهدیگ
حجوم بردم سمت پلاستیک که یلدا خودشو انداخت جلوم گفت:
-اول کلاس! همین حالاش هم دیر رفتیم!
دستمو روی معده ام گذاشتمو ناچار دنبال یلدا راه افتادم.پلاستک ظرفها تو دست یلدا بود و نگاه من قحطی زده پی شون…بدجوری اب از لب و لوچه ام راه افتاده بود..خواستم از یلدا بخوام لااقل یه تیکه ته دیگ بده بخورم که یه نفر با عجله از کنارش رد شده و کیفش خورد به پلاستیک و پخش زمینشون کرد…تا یلدا بخواد به خودش بیاد فوری فوتی پلاستیک و برداشتم تا قورمه ی خوشمزام بیشتر از این نریزه و بعد بلند شدمو به مرد جوونی که با شرمندگی نگاهمون میکرد گفتم:
-یه بوقی…چراغ راهنمایی…کوفتی…زهرماری میزدی بعد رد میشدی…
یه “اسکول “هم حواله اش کردم که البته با شنیدن این تین یکی تیکه،نگاه شرمندش رنگ خشم گرفت.اومد سمتمو گفت:
-بدم زبونتو قیچی کنن!؟؟؟؟
➖منو یلدا با تعجب بهم نگاه کردیم.اگه خودمون رو تو زمان طاغوت هم که تصور میکردیم باز فکر نکنم آژان های اون زمان با اون ابهت به کسی یه همچین حرفی زده باشن!!!
یک قدم جلو رفتمو گفتم:
-مگه زبون من علف هرز که قیچیش کنی؟؟؟
رک و بی خجالت گفت:
-لابد هست!
دستامو از پشت بهم وصل کردمو گفتم:
-کو ؟؟ قیچیتو در بیار ببینم!؟؟؟
با ابرو اشاره ای به خشتکش کرد و گفت:
-اون جاست! اگه خیلی مشتاقی درش میارم!؟
یلدا با ناباوری دستشو روی دهنش گذاشت و هینی کشید!
به پلاتستیک ظرفا اشاره کردم و گفتم :
-یه بشر آخه تا چه حد میتونه بی ادب و پررو باشه! زدی زیر وسایلو پخش زمینشون کردی بعد جای عذرخواهی قیچیتو به رخمون میکشی پسر عبدل آبادی؟؟؟
یکی از ابروهاشو داد بالا و با اعتماد بنفس و خونسردی گفت:
-قار قار نکن کلاغ خانم! یه وقت دیدی زبون درازت کار دستت داد و کشوندمت حراست!
دیگه اون روی سگ من باید بالا میومد…یعنی اینجور جاها اگه نخواد بالا بیاد که دیگه اون روی سگ من نیست!جلوتر رفتمو دستمو گذاشتمو رو سینه اشو هلش دادم عقبو گفتم:
-بروووو عمووووو…امیر قطر و شاه سعودی با اون همه دکل نفتی اینجوری فیگور نمیان که تو اومدی! برو پی کارت…برو اینقدر هم از قیچی توی شلوارت مایه نزار! میگن پسرای چاق و بلند قیچیشون قد انگشت نوزادا هم نیست!
پوزخندی عصبی زد و گفت:
-پس لازم شد نشیمن گاهت با اندازه اش آشنا بشه!
خواستم جوابشو بدم که یلدا دستمو گرفت و با رنگ پریدگی گفت:
-وای یا خداااا…بس یاسی..بسه بیا بریم…بیا بریم….شر راه نندار…
با نگاه هایی که داشتن واسه هم خط و نشون میکشیدن ازهم فاصله گرفتیم.یلدا با دست چک آبداری نثار لپ خودش کرد و گفت:
-خدا منو از دست تو بکشه ایشالله! این چه حرفایی بود به پسره گفتی!؟؟
عصبی و تخس دستمو از دست یلدا بیرون کشیدمو گفتم:
-آخه هی قیچیشو به رخمون میکشید!!!
و بعد عصبانیت به کل از وجودم پرکشید.. خندیدمو گفتم:
-فقط من نفهمیدم از کی تاحالا به دودول میگن قیچی!
خنده ی من نیش یلدا رو هم باز کرد و مثل انفجار یه بمب زد زیر خنده و گفت:
-یکم دیگه سر به سرش میذاشتی قیچیشو از شلوارش میکشید بیرون تا اندازشو نشونمون بده!
دستمو رو دهنم گذاشتم و همونطور که میخندیدم گفتم:
-کاش واقعا نشونمون میداد….
با یلدا اونقدر گفتیمو خندیدیم که هردو نفرمون دلمون به دل درد و خیتگی فک افتادیم.اما از قدیم گفتن پشت هر خنده ای هست چیزی پنهان!!!
ترمه یکی از همکلاسی هامون همونطور که بدو بدو به سمت ساختمون کلاسها می دوید، به ما که رسید، چرخید سمتمون و همونطور که رو به ما عقب عقب راه میرفت گفت:
-سلامتی همه کلکا!
چشمامو ریز کردمو گفتم:
-کلک ؟؟
خندید و گفت:
-میبینم که همصحبت جدیدتون از برو بچ بالاس!
منو یلدا با تعجب به هم نگاه کردیم چون اصلا از حرفای ترمه چیزی سر درنمیاوردیم…
➖سوالی نگاهش کردمو گفتم:
-چی میگی تو ترمه!؟؟دنده عقب راه میری گیج میج میزنی!؟ برو بچ بالا کیه دیگه!؟
به راه پله ها که رسید، چرخید و مثل بچه آدم به راه رفتنش ادامه داد و در همون حین با ایما و اشاره و لحن طنزی گفت:
-حالا دیگه شما برو بچ بالا رو نمیشناسین؟؟ بابا شهاب ریاحی رو میگم دیگه پسر رئیس دانشگاه ..گل پسر آقای حاج محسن ریاحی!
ترمه خندید و بقیه راه رو ترجیح داد بدوئہ اما من و یلدا مثل ننه مرده ها با ماتم و عزا بهم خیره شدیم!
آب جمع شده تو دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-یعنی این یارویی که قیچی داشت پسر آقای ریاحی بود!؟؟
یلدا با چشمای گرد شده از وحشت و رنگ پریده گفت:
-اگه اخراجمون کنه چی؟؟؟ وای…ایمان سر منو میبره میزاره رو سینه ام!
-حاج آقا رو بگو! با یه تیپا شوتم میکنه تو حوزه علمیه میگه تو از اولم باید اینجا تجصیل میکردی نه جایی که نر و مذکر از توش رد میشن!
یلدا با لحنی که فرقی با گریه نداشت گفت:
-اخراجمون نکنه یوقت یاسمن؟
سینه سپر کردمو گفتم:
-اگه پای مارو کشید به حراست خب ما هم حرفایی واسه گفتن داریم…ماجرای قیچیشو هم میگیم!
یلدا پله ها رو با وحشت دو تا یکی بالا رفت و گفت:
-دلت خوشه هاااا…تمام عالم بفهمن مقصر از اول اون بوده باز مارو میندازن بیرون نه پسر ریس دانشگاه رو…کاش باهاش دهن به دهن نمیشدی یاسمن!
سرمو از روی مقنعه خاروندم و گفتم:
-خب آخه من از کجا میدونستم این شهاب ریاحی!
-بخدا ایمان بفهمه چیشده پوستمو میکنه!
چپ چپ نگاش کردمو گفتم:
-اینقدر از ایمان واسه خودت غول نساز! چرا باید اون بفهمه! اصلا خدارو چه دیدی! شاید از اون مدل کینه ای هاش نباشه و بیخیالمون شد…حالا بهتره بریم سر کلاس تا استاد نیومده
-هوووف! باشه بریم!
همه ی اون یکی دو ساعت زمان کلاس،جشم من و یلدا خیره به در بود.انگار منتظر بودیم هر آن پسر رئیس دانشگاه از در بیاد داخل و مارو ببره حراست!
زمان کلاس هم که تموم شد زودتر از خود استاد زدیم بیرون و تو دنج تریم قسمت سلف خودمونو پنهون کردیم تا من بتونم غذامو بخورم و ضعف نکنم.
همه ی ظرفارو که خالی کردمو محتویاتشو ریختم تو شکمم،به یلدا گفتم:
-تو برو خونه!
-مگه تو نمیای؟
-نه من باید برم باشگاه! صبح نرسیدم یکی از سالنهارو تمیز کنم قول دادم امروز عصر بعد کلاس برم …
-باشه پس من زودتر برم تا دوباره با اون پسره سرشاخ نشم!
-یادت باشه مامان سراغمو گرفت بگو یاسمن یه کلاس اضافی برداشت..یه چیزی سرهم کن…خودت که بلدا…
چپ چپ نگام کرد و گفت:
-بله ! از بس واسه خانم شر و ور بافتم تو دروغگویی اوستایی شدم واسه خودم!
تا یه مسیری رو باهم رفتیم و بعد یلدا سمت خونه رفت و منم سمت باشگاه هر چند که میدونستم ایندفعه کارم به تاریکی هوا میکشه…
➖عطر خوش چایی هایی که پسند خانم به سمت اتاق آقای نجات میبرد باعث شد دست از نظافت بکشمو به سمتش پاتند کنم.
آب از لب و لوچه ام راه افتاده بود و دهنم واسه سر کشیدن محتویات یکی از لیوانا حریص و بی طاقت شده بود. آخه تن خسته،توی سرمای زمستون فقط یه چایی خوش عطر و بو میطلبه و بس!
تا دستمو به سمت سینی چایی ها دراز کردم پسند خانم با بدجنسی زد پشت دستمو گفت:
-دستتو بکش کنار دختر !
نمیدونم مشکل این زن با من چی بود که هیچوقت روی خوش بهم نشون نمیداد.سرمو خم کردمو با غیظ نگاه تلخی بهش انداختمو گفتم:
-حالا مثلا یه لیوانشو به من بدی چی میشه!؟
همونطور که با تکون دادن دستش ازم میخواست فاصله بگیرم گفت:
-برو تیتو بکش…برو…برو ببینم! واسه من چه چه میزنه بلبل خانم ! برو …
هوووفی کردمو گفتم:
-لااقل بزار برم خونه! هوا تاریک شده…اتوبوس خط واحد میره تاکسی هم گیرم نمیاد..
پشه ای که اطراف قندون وز وز میکرد رو از اطراف سینی فراری داد و گفت:
-اینقدر سعی نکن از زیر کار در بری! هوا تاریک شده،اتوبوس میره…تاکسی گیرم میاد…میترسم…ننه ام شاکی میشه…بابام دعوام میکنه….من این چیزا حالیم نیست…همونطور که آقای جباری گفت اینجا باید همیشه از تمیزی برق بزنه….کارتو که انجام دادی بعد میتونی بری….نمیتونی هم تسویه کن و کلا دیگه یه کاری کن نبینیمت!
و بعد هم لباس فرم گشادشو مرتب کرد و خواست سمت در بره که با صدای آمین سر جاش ایستاد و سرش رو به سمتش چرخوند.
– صبر کن
نگاه منم به سمت آمین کشیده شد.
هنوزم همون اخم..همون قدمهای خونسردانه…همون بیتفاوتی، توی شمایلش دیده میشد…کلاه سویشرتش رو از روی سرش کنار زد و به پسند خانم که رسید دستش رو سمت یکی از چایی ها دراز کرد و یکی از لیوانها رو برداشت…
دیگه صلاح ندونستم اونجا بمونمو نگاهشون کنم .با دلخوری از هردوشون رو برگردوندمو با قدمهای آروم سمت وسایل نظافت رفتم و با برداشتن تی مشغول تمیز کردن زمین شدم..
خیلی نگذشت که آمین از پشت بهم نزدیک شد.میتونستم سایه ی هیکل درشتش رو ببینم…یکم از چایی توی دستش رو چشید و گفت:
-هوا تاریک شده! چرا نمیری خونه!؟
بدون اینکه برگردم سمتش نگاهی به ساعت مچیم انداختم.ساعت ۹ بود و من هنوز تو این خرابه شده داشتم زمینو تمیز میکردم.مطمئن بودم وقتی برسم خونه حاج بابا حسابی از خجالتم در میاد.
بالاخره کمرمو صاف کردم و سرمو چرخوندم سمتش…بجای یه لیوان چایی دوتا دستش بود…خیره تو صورت خسته ام در کمال تعجب، یکی از لیوانها رو به طرفم گرفت و گفت:
-زودتر برو خونه…
لیوانو ازش گرفتمو گفتم:
-چیه؟؟ نگرانمی؟؟؟
➖پوزخند محوی زد و انگار که چیز خنده داری شنیده باشه، سمت سالن مردونه رفت و گفت:
– اونقدرا هم مهم نیستی!
دمغ و کنف نشدم چون از آدم تلخ بیتفاوتی مثل اون انتظار بیشتری نداشتم.ریز خندیدم و چایی رو مزه مزه کردم.
پسر جالبی بود و حقیقتا ازش خوشم میومد…و فکر کنم برای تشبیه کردنش هم، قهوه ی تلخ بهترین گزینه بود!
از ا ن قهوه هایی که نمیتونی ازش بگذری…از اون قهوه هایی که باید سه برابر خودش شکر توش هم بزنی!
دنبالش تا سالن رفتمو با شیطنت گفتم:
-اگر با من نبودت میلی چرا واسم چایی آوردی؟؟
خنده اش که نگرفت هیچ،اصلا حتی نگاهمم نکرد و بیتفاوت مشغول بررسی وسایل ورزشی جدیدی شد که به تازگی برای باشگاه آورده بودن…
نزدیک تر رفتمو روی یکی از وسایل نشستمو همزمان با خوردن چاییم گفتم:
-چرا اینقدر تلخی؟
سرد و خشک جواب داد:
-هر چقدر تلخ باشی مگسای دور و ورت کمترن…!
بلند شدمو رفتم سمتش…نگاهم از بازوهاش رسید به چشمای کنجکاوش که با دقت وسیله هارو چک میکرد.راستش به اون وسیله های ورزشی بدجور حسودیم میشد…
لیوانو پایین گرفتمو گفتم:
-منظورت از مگس من بودم!؟
تیکه های یکی از وزنه ها رو بهم وصل کرد و گفت:
-آزادی هر جور میخوای فکر کنی!
خندیدم و گفتم:
-من کلا همیشه مثبت فکر میکنم…
بازم با پوزخند گفت:
-آفرین!
من هیچوقت با هیچ پسری رابطه ی جدی نداشتم.تو دنیای واقعی و مجازی شیطنت زیاد میکردم اما اگر دوستی ای هم در کار بود از ترس حاجی هیچوقت به هیچ مرحله ای نمی رسید…
اما دروغ چرا! حقیقت این بود که منم دلم میخواست مثل بقیه همکلاسی هام با یه پسر در ارتباط باشم…یکی دوستم داشته باشه…منو صادقانه بخواد…خوشتیپ و جالب هم باشه…مثلا یکی مثل آمین!
با خودم درگیر همین چیزا بودم که فکر شیطونی به ذهنم رسید.
لب و لوچه امو کج کردمو به بهانه ی نگاه کردن وسایل دو سه قدم جلو رفتمو کاملا طبیعی پامو به لبه ی یکی از وزنه ها زدمو ادای افتادن رو درآوردمو همزمان چای توی لیوان رو هم پاشیدم به صورت آمین….و هین بلندی گفتم…
دستمو به خودش که سفت و سختر از یک تیر چراغ برق بود تکیه دادم تا تعادلمو حفظ کنم و بعد با نگرانی و خجالتی مصنوعی و ساختگی گفتم:
-ای وای…ببخشید…اصلا حواسم نبود…الان تمیزش میکنم اجازه بدین…
نه اخم کرد،نه چشم غره رفت…نه داد و هوار راه انداخت…حتی تکون هم نخورد. خونسردی و بیتفاوتی بیش از حد و غیرمعمولیش زیادی تو ذوق میزد!
دستمال سفید تمیزی از جیب لباسم بیرون کشیدمو به بهانه ی تمیز کردن صورتش رو به روش ایستادم و نرم نرمک فاصله ام رو باهاش کم کردمو دستمال رو با ملایمت روی صورتش کشیدم در حالی که خوی شیطونیم وادارم میکرد نفسهای داغمو تو گردنش فوت کنم….
➖پیش بینی من ابن بود که حرکاتم،اول سستش میکنه و بعد وادارش میکنه ناخواسته سرش رو به سمتم خم کنه و بوسه ای روی لبهام بزاره و بعد بهم بگه
“میشه بیشتر باهم آشنا بشیم”
اما اینطور نشد!
آمین دستمو از روی صورت خودش
پس زد و با همون سردی و بیتفاوتی که البته حالا کمی چاشنی تمسخر قاتیش بود گفت:
-با این ممه های جوشیت ادای سکسی هارو هم در میاری! ؟ بیا برو اونور…
دستم تو هوا خشک شد و چشمام روی یه نقطه ثابت موند.کی باور میکرد یه دختر خوشگل خودشو بچسبونه به یه پسر ولی پس زده بشه!؟ اونم بخاطر یه جفت سینه ی ناقابل؟!!!
پس اینکه میگن ” کون یارو سوخت” یه همچین چیزیه!!!
گردنم خم شد و نگاهم رفت سمت سینه هام…اینا که خیلی هم کوچیک نبودن پس چرا این بهم میگفت ممه جوشی!؟
اعتماد به نفس در آنی رسید به منفی صفر!دستم رو پایین آوردم و با سر خمیده از در سالن مردونه بیرون رفتمو با همون قیافه ی فوق افسرده مشغول تی کشیدن زمین شدم!
دیگه ازش خوشم نمیومد.پسری که اینهمه زیبایی رو نبینه و بخاطر عدد عوضی ۸۵ هی نداشته ی لعنتیم رو بکوبه تو سرم اصلا به چه دردی میخوره!؟
حاج آقا درست میگفت.من از اون دخترایی بودم که هیچوقت سعی نمیکردم از آدما دو قدم فاصله بگیرم تا با یه همچین موردایی بر نخورم!
که حالا احساس یه دختر زشت و غیر جذاب بهم دست بده!
حرصم از خودم و حرفهایی که شنیده بودمو روی زمین خالی کردم و با عصبانیت تی رو روش کشیدم..اونقدر محکم که حس میکردم زمین هم مثل من رنگ پریده شده!
به سرم زد که بگم گور بابای پول و دانشگاه و کوفت و زهرمار و از اینجا برم تا دیگه چشمم به این پسره ی لعنتی که فکر میکرد از دماغ فیل افتاده، نیفته!!!
از خودم عصبانی بودم…از اینکه چرا اصلا رقتم سراغش تا اینجوری کنف بشم…تحقیرم کنه و بهم ایراد بگیره…!!!
با خودم حرف میزدمو تند تند تی رو روی زمین میشکشیدم که یه نفر از میون دستم بیرون کشیدش…
تا سرم رو بالا نگه بالا بردم با آمین چشم تو چشم شدم.تی رو پرت کرد روی زمینو گفت:
-مگه بهت نگفتم برو خونتون!؟
عصبانی و دمغ رفتم سمت تی و دوباره از رو زمین برداشتمشو گفتم:
-به تو چه! تا هر وقت دلم بخواد اینجا میمونم!
عصبانی نشد.واکنش خاصی هم از خودش نشون نداد.فقط دوباره تی رو از لای انگشتای خسته ام قاپید تا نشون بده که از اون دسته ادماییه که توقع داره هر حرفی میزنه کسی باهاش مخالفت نکنه!
خشمگین و پر نفرت نگاهش کردم.
وقتی عبصی میشدم تند تند نفس میکشیدم و قلبم به تب و تاب میفتاد و مثل تبل صدا میداد! درست مثل همین حالا!
اینبار تی رو پرت نکرد.سفت نگهش داشت و گفت:
-برو خونتون همین حالا…
رفتم سمتشو همونطور که سعی میکردم تی رو به زور از لای انگشتاش بیرون بکشم گفتم:
-این تی کوفتی رو بده…
صدای بمش از گوش راستم داخل شد و از گوش چپم بیرون رفت!!!
-دختره ی نادون چرا در مقابل فهمیدن اینقدر مقاومت میکنی.. مگه نمیبینی هوا تاریک شده..برو خونتون…
برای اینکه حرصش رو دربیارمو تلافی هم کرده باشم گفتم:
-چیه؟؟ چرا اینقدر اصرار داری من از اینجا برم!؟ میخوای خلوت بشه تا دوست دخترتو بیاری!؟؟میدونی قسمت زنونه خالیه واسه همین…
حرفم تموم نشده بود که یقه ی لباسم رو تو چنگش گرفت و…
➖حرفم تموم نشده بود که یقه ی لباسم رو تو چنگش گرفت و کشون کشون تا رختکن و درست تا نزدیک قفسه وسایلم کشوندم.
ّ
کله ام رو چسبوند به در قفسه و گفت:
_مگه این صدای گوشی موبایل تو نیست??هان؟!
قلبم دوباره به تپیدن افتاد….! دستپاچه و وحشت زده دست کردم تو جیب روپوش خاکستریم و کلید قفسه رو بیرون درآوردم…
میدونستم اونی که اینجوری هی بی وقفه و پشت سرهم بهم زنگ میزنه کسی نیست جز حاج بابا !!!ّ
خدا میدونه چقدر زنگ زده و خدا میدونه دستش یه من برسه چه کنفیکونی راه میندازه!
خسته بودم..خسته از این وحشتهای همیشگی! ترسی که بهم القا میکنه قراره یه اتفاقی بیفته….
دستم اونقدر می لرزید که نمی تونستم تو قفل بچرخونمش…آمین کلید رو ازم گرفت و خودش در قفسه رو برام باز کرد.ّ
بدون فوت وقت با همون انگشتایی که خود به خود بلرزون میرفتن گوشی موبایلم رو برداشتمو به صفحه اش نگاه کردم.ّ
حدس در مورد اینکه کی داره پشت سرهم شماره ام رو میگیره درست بود..!
بزاق دهنم و به سختی قورت دادم و گفتم:
_الو…
صدای فریادش توی دوتا گوشام پیچید و باعث شد از ترس چشمام رو رو هم بزارم…!
“دختر تو تا الان کدوم گورستونی هستی???کدوم جهنم دره ای??اصلا چرا تو باید تا این موقع بیرون باشی…..من تو رو آدم میکنم یاسمن….هر جا هستی بمون همونجا که دیگه اجازه نمیدم پات برسه به خونه…دختره ی سرخود ……
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و سرم رو خم کردمو چشم دوختم به کفشهام.
صداش که قطع شد با سرافکندگی وسیالم رو جمع کردم و بعد از گذاشتن روپوشم تو قفسه ودرحالی که تمام مدت سعی میکردم نگاهم با نگاه آمین تلاقی پیدا نکنه از اتاق بیرون رفتم.
شال گردنمو دور گردنم پیچوندمو پا توی خیابون گذاشتم.لعنت به من! لعنت به منی که قوانین بابامو میدونم اما بخاطر نزدیک شدن به یه پسر رباط احساس، و یه شغل پاره وقت ، خطرات رو به جونم میخرم!
ترس از اینکه جلوی خانواده ی یلدا بزنه تو برجکم یا دست روم بلند کنه یا اینکه دیگه نزاره از خونه بزنم بیرون ،تمام جونم رو به استرس انداخته بود!
نگاهم که به ساعت مچیم افتاد،رنگم پرید و با دست به پیشونی خودم زدم. حاج بابا حق داشت اون جوری پشت تلفن داد و هوار راه بندازه،آخه ساعت از ۹/۵ شب هم گذاشته بود.
سرگردون و حیرون داشتم واسه تاکسی های درحال عبور دست تکون میدادم که با صدای بوق ماشین نگاهم به سمت عقب کشیده شد.
دستم پایین اومدم و نگاهم قفل آمینی شد که از پشت ماشین مافوق رویای من،
دست تکون میداد که به سمتش برم…
یه نگاه گذری به دور و ورم انداختم…بخشک این شانس!
حالا که میخواستم سمت یه ماشین مافوق باکلاس برم هیچ بنی بشری نبود که نگام کنه!
بخصوص اون دخترای پر فیس و افاده ی بالا شهری!
دیگه حتی توپ و تشرهای حاج بابا رو هم از یاد برده بودم.با سر خمیده ودرحالی که زیرجلکی ماشینش رو دید میزدم سمتش رفتم که گفت:
-سوارشو میرسونمت!
اولش به سرم زد یکم ناز کنمو تحویلش نگیرم اما بعدش یادم اومد که آقازاده بزرگ شده ی کشوارای از ما بهترون و تو فرهنگش تعارف جایی نداره برای همین با تکون سر ، ماشین رو دور زدمو سوار شدم.
میشه بقیشو هم بزارین عالیع