ناله میکنم : مسیح !
امشب خونت رو میریزم نهان … خودم خونت رو میریزم ..
دستش پایین تر سمت شلوارم میره که جیغ میزنم … از ته دلم جیغ میزنم و تا انتهای حنجره م میسوزه : من دختررررررم
….
مکث میکنه سر بلند میکنه … چشماش فرقی با کاسه ی خون نداره که میگم : به خدا … به هرکی می پرستی … به
مقدساتت قسم میخورم …
نفس نفس زدنم با نفس نفس زدنش قاطی میشه و زمزمه میکنه : توام یه حیوونی مثل اونا …
از ته دلم زار میزنم : نیستم ، به خدا نیستم … برای یه بار … یه بار باورم کن !
اگه دست و پا نمیزدی زیر دست اهورا ، می پرستیدمت !
اشکام تند تند راه میگیرن و میگم : به خدا اشتباه میکنی !
تند از جا بلند میشه … کلافه و عصبی دستی بین موهاش میکشه … نگام میکنه و میگه : با ولای علی اگه دروغ گفته
باشی بلایی سرت میارم که مرغای آسمون به حالت زار بزنن …


از اتاق بیرون میره و درو به هم می کوبه … به پهلو روی تخت می خوابم و توی خودم مچاله میشم … تحمل این اتاق
و این خونه برام سخت میشه … می خوام بزنم بیرون و دیگه نبینم مسیحی رو که هم دوسش دارم هم دوسش ندارم !
نه ، دوسش ندارم .. جز اخم و دلخوری و دعوا و کتک مگه چی دیدم ازش ؟ …. اونقدر گریه میکنم که نمیفهمم کی
خوابم میبره …
با توام …. پاشو …
چشمام رو باز میکنم که گونه م تیر میکشه … ترسیده جمع تر میشم که میگه : پاشو حاضر شو باید بریم …
مگه جراتی هم هست که بگم کجا ؟ یا بگم نمیام ؟ … وقتی نگاه پر بغضم رو میبینه میگه : بشمر سه آماده باش !
از اتاق بیرون میره… تموم تنم درد میکنه و انگار دیشب یه دور توی ماشین لباسشویی انداختنم و حالا اونقدر چلونده شدم
که دیگه نا ندارم … از جا بلند میشم و حموم میرم … دوش می گیرم و کمی مرتب که میشم بیرون میام ..
دوست ندارم خودم رو توی اینه ببینم .. از درد لب و گونه ای که دارم می تونم بفهمم که چه خبره و دوست ندارم بفهمم
چه خبره !!!

دم دستی ترین لباسم رو تنم میکنم و بی حال و مریض بیرون میرم … روی کاناپه نشسته و ارنج هاش رو روی زانوهاش
تکیه داده ، با پنجه ی پا روی زمین ضرب گرفته و از چشمای خشک و پف و قرمز شده ش مشخصه که اونم دیشب رو
با اوضع بدی به صبح رسونده …
وقتی بیرون رفتن منو می بینه از جا بلند میشه و سمت در میره … دنبالش راه می افتم و هیچی نمیگم … حتی توی
آسانسور یا تو ماشین … هر دومون ساکتیم و حس میکنم مسیری رو که داره میره تا حالا نرفتیم و حالا واقعا برام سواله
که بدونم چه خبره و کجا میریم ؟
کنار خیابون نگه میداره و پیاده میشه … من حتی پیاده نمیشم که خودش در سمت من رو بازی میکنه و بیرونم میاره …
مثل عروسکی شدم که مسیح هرطور که دوست داره حرکتم میده …
سمت یه ساختمون میره که روش تابلو زدن : متخصص زنان و زایمان !!!
چشمم که به تابلو می افته خشکم میزنه و سر درنمیارم که چرا اینجام … مسیح بی حرکت بودنم رو که میبینه خم میشه
و دستم رو میگیره ، دنبال خودش روونه م می کنه و من همه ی ذهنم سوال شده که ما اینجا چیکار میکنیم ؟!
وارد مطب میشیم و منو روی یکی از صندلی های سالن انتظار میشونه و خودش سمت منشی می ره … از همون لحظه
ی اول که وارد شدیم نگاه چند نفری که اونجا بودن عجیب و بد بود … هیکل فوق درشت مسیح و پای چشم و لب کبود
شده ی من خیلی حرفا برای زدن دارن !
بعد از چند جمله حرف زدن با منشی میاد و کنار من میشینه … نگاه ترحم بار بقیه روی خودم رو دوست ندارم .. زن بیچاره
ای که از شوهرش کتک خورده !!
تموم مدت بغض کرده کز میکنم که سمتم برمیگرده و نگام میکنه … مسیح چشماش باهام حرف می زنن و یه چیزی
میگن ، اما کاراش یه چیز دیگه میگه ! … چونه م از بغض می لرزه و کاسه ی چشمم پر میشه .. اما نمی ذارم و نمی
خوام که بباره … که رسوا بشم …
گریه نکن !
می خواد اختیار چشمام رو هم بگیره که میگم : از این در برم تو …
میخکوب نگام میشه و میگم : تا دنیا دنیاس نمی بخشمت !

این بار پوزخند نمیزنه … ته دلم می دونم که چرا اومدیم اینجا … خودشم میدونه که فهمیدم …
خانوم اُرگان ؟!
هر دو نگاش میکنیم که میگه : بفرمایید خواهش میکنم ، نوبت شماست !
زودتر از مسیح از جا بلند میشم و اونم دنبالم میاد … می خوام ببگه نریم … بگه باورت کردم … بگه شوخی بوده اصلا ،
اما نمیگه … به اتاق میرم و مسیحم داخل میشه ، درو میبنده … دکتر یه خانوم نسبتا جا افتاده س که با دیدنمون لبخند
می زنه و می گه : چطور می تونم کمکتون کنم ؟؟؟
دست پاچه میشم و خجالت میکشم … نگاه دکتر روی کبودی های صورتمه و صدای مسیح رو از پشت سرم می شنوم :
بابت معاینه ی ب*ک*ا*ر*ت اومدیم !
ابروهای زن بالا میره و میگه : عذر خواهی میکنم چه نسبتی با هم دارین ؟
زنمه !
زنتونه بعد معاینه می خواین ؟
مسیح تو اونجا نشستی که مریضت بگه دردش چیه و توام رسیدگی کنی ، فرق داره مگه قبل عروسی ب*ک*ا*ر*ت
بخوام ازش یا الان ؟
دکتر با صبوری لبخند میزنه و میگه : شما می تونین بیرون منتظر باشین …
بی حرف بیرون میره که دکتر از جا بلند میشه و تخت رو نشون میده : برو عزیزم ف پاهاتم جای مخصوص بذار !
اولین قطره ی اشکم سُر می خوره و کاری که می گه رو انجام میدم … تموم مدت هم می خوام زمین دهن باز کنه و
داخل برم و هم می خوام دیگه مسیح رو نبینم …
کارش که تموم میشه دستکشا رو در میاره و داخل سطل زباله ی گوشه ی اتاق می ندازه … سر جام می شینم و مشغول
بستن دکمه های مانتوم می شم … صدای دکتر رو میشنوم : واقعا شوهرته ؟!
نگاش میکنم ، با خجالت و سر به زیر سرم رو تکون میدم که یعنی آره و میگه : عصبیه ؟!
دستم رو پای چشمم میکشم و اشکای روی گونه م رو پاک میکنم ، میگم : خیلی !

لبخند میزنه : دور و زمونه ی بدی شده ، گاهی آدم دل چرکین میشه … ازش به دل نگیر …
چیزی نمیگم و از روی تخت پایین میام . کسی به در میزنه که دکتر میگه : بفرمایید ..
مسیح داخل میاد و مستقیم تا سر میز دکتر میره و میگه : چی شده ؟!
همه ی وجودش چشم میشه و خیره ی لب های دکتر تا براش توضیح بده و دکتر میگه : همسرتون سالمه … سالم و
پاک !
صدای نفس عمیقی که میکشه رو میشنوم و این اشک های لعنتیم بند نمیان … سمت من برمیگرده ، نگام رو ازش
میگیرم و از مطب بیرون میزنم .
نهان … نهان ..
صبر نمیکنم … می مونه تا با کارت عابرش هزینه ی ویزیت رو حساب کنه … از پله ها پایین میام و چقدر اون مطب و
اون سالن من رو تا مرگ برده بود …
می خوام برم ، اما کجا رو دارم ؟ اهورا ؟ دفعه ی پیش حتی محلش نداده بودم … مامان ماهی ؟ … میگه برگرد پیشه
شوهرت … می خوام دو دل بودنم رو کنار بزنم و برم شرکت تورج … برگشتن بهتر از آواره بودنه … مدارکم دست مسیحه
، خب میگم تورج بیاد بگیره … مسیح شوهرمه ! جدا میشیم … این وسط یه چیزی اذیتم میکنه …
تو همین فکرام و نمی دونم چقدر می گذره از این که دارم توی این پیاده رو جلو میرم که بازوم کشیده میشه … عقب
برمیگردم که میگه : بیا حرف بزنیم !
من … من دلخور نیستم !
نگام می کنه … عمیق و دقیق که اشکای روی گونه م رو با پشت دست پاک میکنم و میگم : چیزی بینمون نیست که
بخوام دلخور بشم !
عصبی صدا بلند میکنه و میگه : هست ….
خودخواهه … چی بینمون هست که باید صبر کنم و بشنوم که چی میگه ؟ ..
هست که حالا عین سگ پا سوخته از اون خراب شده دنباله تو میام !
دلم یه جور میشه … اما درد لب و گونه م و حس شرمندگی و خجالت چند دقیقه ی پیش بیشتره که میگم : نیست !
دستم رو از دستش میکِشم و میگم : هیچی نیست !
با گریه میگم : زنگ بزن کسری ! ….
کلافه دستی بین موهاش می کِشه و میگه : کسری بیاد چه گُهی بخوره اینجا ؟ ها ؟ ….

بچه میشم : بگو اهورا …
کفر منو در نیارا … کفر منو درنیار … اون بزمجه بیاد اینجا بگه چند مَنهِ ؟!
خیره نگاش میکنم و میگم : ببر هرجایی که تو نباشی !
اونم خیره نگام میکنه … گرفته میشه و من بیرحم میشم …
بردنت جایی که نباشم ، آرومت میکنه ؟!
بیا سوار شو ، هرجا خواستی می برمت …
راه میاد … انگاری از حال و روزم فهمیده که حال و روز خوشی ندارم ! گوش میدم و این اولین باره که تو ماشین پرتم
نمیکنه و خودم میشینم … چقدر برده بودم و هستم برای مسیح …
خودش پشت فرمون میشینه و استارت میزنه … چیزی نمیگه و حرفی برای گفتن نداریم که بخواد چیزی بگه … نمیدونم
کجا میره و تَهِش جلوی در آهنی باغ بزرگ حاج کمال نگه می داره …
بی حرف پیاده میشم … اونم پیاده میشه و صداش رو از پشت سرم می شنوم : میذارمت یه مدت به حاله خودت ، این
گذاشتنت به حاله خودت نشونه ی دست کشیدن ازت نیست … ما حرفا داریم که باید با هم بزنیم !
برنمیگردم و تو ماشین می شینه … بعد از چند دقیقه صدای گاز دادن ماشینش رو می شنوم و اینو می دونم که منو مسیح
هیچ جوره نمی تونیم همدیگه رو تحمل کنیم … به در بزرگ باغ نگاه می کنم و با خودم می گم تا برگشتن تورج و روشن
شدن تکلیف زندگیم می تونم روی این خونه حساب باز کنم ؟؟؟
جوابش رو نمیدونم و دستم رو روی زنگ نگه می دارم … از چشمی دوربین آیفون دورتر میشم تا مامان ماهی با این
صورت وَرَم کرده و بالا اومده یه موقع هول نکنه !
کیه !؟
صدای سودابه س و می گم : نهانم !
تیک باز شدن در میاد و داخل میرم … خیلی مسخره س که با شوهرم دعوا کردم و اومدم خونه ی مادر شوهرم … از باغ
می گذرم و جلوی ساختمونی که در ورودیش بازه صبر میکنم … صدای بابا کمال میاد که با خنده میگه :
الان میاد داخل داد میزنه ، سلااااام به همه … من اومدم !
ماهی بچه م هرجا میره دله آدم باز میشه …
سودابه من چی مامان ؟ ..
کسری تو میای دلمون میگیره …

کمال کسری …
ماهی چرا نمیاد داخل ؟
کسری رونما می خواد بچه م …
صدای قدماش رو می شنوم … یه لحظه پشیمون میشم از اینجا اومدنم … اما دیره و کسری جلوی در میاد . با دیدنم اخم
میکنه …. چیزی نمیگه و سودابه صدا میزنه : اینا چرا نمیان ؟
بعد از چند دقیقه سوابه کنار کسری می ایسته و با دیدنم لبش رو گاز میزنه : وا ، چه بلایی سرت اومده ؟
کسری اخمو و عصبانی سمتش برمیگرده : بلا بالاتر از داداشت سراغ داری ؟
سودابه نه والا …
کسری مچ دستم رو میگیره و داخل می بره … حاج کمال با دیدنم اخم میکنه و مامان ماهی روی گونه ش میزنه …
کسری رو به اونا میگه : رسما افسار پاره کرده مرتیکه … آزار این بدبخت به مورچه هم نمیرسه و مسیح تلافی ترک دیوار
خونه ش رو هم سر این در میاره …
کسری نمک میریزه روی زخمی که مسیح زده و اشکام باز راه میگیرن و خجالت میکشم که از دست پسرشون به
خودشون پناه اوردم و هرلحظه انتظار دارم که بگن برو پیش شوهرت ….
اما حاج کمال نگام میکنه و میگه : اومدی قهر ؟!
همه شون منتظر جوابن و من میگم : رام میدین ؟!
کمال مگه قراره بندازیمت بیرون ؟
مامان ماهی با هول میگه : حتما دلش از جای دیگه پر بوده ، آروم بشه میاد … مسیح هیچی تو دلش نیست به خدا ، مگه
نه کمال ؟
حاج کمال با اخم میگه : قرار نیست حکایته تو بشه حکایت خاله سوسکه که میگه قربون دست و پای بلوریه بچه م !
مسیح دیگه زیادی شورش کرده و نمی تونی توجیحش کنی …