به سینه ش می خورم و با همون ترس سر بلند میکنم … اخمو نگام میکنه و حرصی دندوناش رو می بینم که روی هم
می کِشه ….
صدای جیغ و دست و هورا دورمون بلند میشه که اطراف رو نگاه میکنم … هرکسی متلکی میندازه …
عاقا زوج امشب اشتباه شده …
کسری بگیر در نره !
مسیح نهان رو ببوس …
دستام رو روی سینه ش می ذارم تا دور بشم که مانع میشه و زیر لب میگه : من میگم کِرم نریز بشین ، تو میری قِر
میریزی ؟
می ترسم همینجا جلوی جمع یه چیزی بارم کنه … می ترسم جلوی همه ی آدمایی که فکر میکنن منه نهانه فوق زیبا
معشوقه ی شوهرم مسیحم … لِهَم کنه … مسیح ازش برمیاد و زیر لب فقط میگم : ببخشید !
یه آهنگ ملایم می ذارن و چراغا خاموش میشه ، حواس بقیه پرت میشه … هنوز هر دو دستم روی سینه شه و مسیح
هر دو دستش رو روی پهلو هام می ذاره … تابم میده …
من میخکوب شده ی مردمک های سیاه رنگ فوق جذابشم که تو تاریکی برق میزنه و تابلوعه که به من خیره س …
اونم منو زیر نظر داره و ملایم یه قدم راست یه قدم چپ حرکت میکنه و حرکتم میده … نمی رقصه ، دورم نمیشه …
رمانتیک وار تکون میخوره و من دلم عجیب بغل میخواد !
مسیح رام شده ؟! کوتاه اومده ؟! … نمی دونم رام شده یا نه اما من اسیر شدم … چیزی جز اخم و تخم نداره .. اما دله
دیگه ، نمی فهمه ! بچه ش به دنیا بیاد چی ؟ ساره چی ؟ …
آهنگ نواخته میشه و مسیح خیره س و چراغ خاموشه ، اما من تو فکر خودمم … به فکر تورج … به فکر ساره … یکی
شون اگه برگرده ، بودن مسیح برای من محال میشه !
نمی دونم چقدر می گذره و من چقدر به آشفته بازار زندگیم فکر کردم … اما چراغ روشن میشه … مچ دستم رو میگیره و
دنبال خودش میکشه …

سر میز کنار مامان ماهی می بره و میگه : ببینم میتونی پنج مین اینو کنار خودت بند کنی ؟
ماهی وا ، مگه گوسفنده که بخوام ببندمش ؟!
مسیح عصبی میگه : ماهی !
اخمو دستم رو از دستش بیرون میکشم … سر میز میشینم … می فهمه دلخورم ، اما به روی خودش نمیاره و من تو دلم
هرچی از دهنم در میاد به ساره میگم … به ساره ای که باعث شده مسیح این همه بدبین باشه ، حتی وقتی که جلوی
چشم خودشم …
از میز که دور میشه مامان ماهی میگه : برا بچه میگه فدات شم ، می گه اگه برقصی خطرناکه !
می خواد توجیه کنه و منم چیزی نمیگم … حوصله م سر میره و مسیح خودش دور از جمع داره با یه آقایی حرف میزنه…
دوست دارم بهش غر بزنم ، مخصوصا وقتی نگاه سروناز و چند تا دختر دیگه رو میبینم که روی اون زوم شده ! من نمی
فهمم این همه گنده بودن به چه کاری میاد ؟
نهان …
سمت اهورا برمیگردم : بله !
یه لحظه بیا ….
می خوام بگم مسیح گفته تکون نخورم اما اهورا خم میشه و مچ دستم رو میگیره … منو می کشه و میگم : اهورا وایسا…
اهورا بیا بابا ، می خوایم عکس بگیریم … عکاس کمه !
از خم سالن میگذره و کسری و یاشار رو میبینم که هر کدوم با ساغر و سحر ناز حرف میزنن … با دیدنشون ذوق میکنم
و جلو میرم : جلسه س ؟
کسری خوشگله ، عکس بگیر …
اهورا که سینگله ، بدین اهورا …
اهورا خودمم می خوام باشما …
پس من چی ؟
یاشار دست بجنبون تا مسیح خراب نشده رو سرمون …

می خندم و گوشی رو از اهورا میگیرم … میره کنار اونا وایمیسه … بالای ده تایی عکس می گیرن وگاهی سلفی … اول
یاشار و سحرناز جدا میشن تا برقصن … اخرشم کسری و ساغر … به دیوار تکیه میدم … کفشای پاشنه بلندم اذیتم میکنه
و میخوام کمی پاهام رو به نوبت بالا نگه دارم که اهورا میگه : نمیای تو ؟
میام الان ….
گوشی رو سمتش میگیرم . میخواد گوشی رو بگیره که حواسم نیست و من زودتر گوشی رو ول میکنم و گوشی روی
زمین می افته …
وای تو رو خدا ببشخید ..
چیزی نشده که دختر …


خم میشه و گوشی رو دستش می گیره . می خواد صاف بایسته که یه دسته از موهای فر و بلندم به دکمه ی پیراهنش
گیر میکنه …
اهورا وجدانا اینا مواِ یا یاله اسب ؟
شاکی میگم : اهورا …
ریز می خنده و نزدیک میاد … بین موی من و دکمه ش در حال کلنجاره و گاهی تکون میخوره .. تعادلم رو ازدست میدم
و می خوام زمین بخورم که بین این بُهبُهه ی نزدیکی و درگیری دست میبرم و به پیراهنش از آرنج چنگ می زنم تا
نیفتم …
زیر لب خجالت زده میگم : وای ببخشید …
می خنده و موهام رو از دکمه ش جدا میکنه … صاف می ایسته و منم با لبخند کمی چپ میرم و از روی سرشونه ش
مسیح رو میبینم ، با مشتای گره خورده که رگ های دستش بدتر از همیشه توی ذوق میزنه ، عقب تر و پشت سر اهورا
ایستاده ! …
با رگ گردنی که مطمعنم خیلی نمونده تا پاره بشه و بند دل منم از ترس پاره میشه … فکر کرده اهورا منو بوسیده ؟!؟!
دیده چنگ زدم به آستینش ؟ حواسش بوده که اهورا وول می خورده ؟!؟! از پشت دیده ؟!؟!؟ رنگم عین گچ میشه و من
حتی عین سگ هم نه ، خیلی بیشتر … از مسیح می ترسم …
تلفن اهورا زنگ می خوره و با دیدن شماره ش اخماش درهم میشه . بی حرف به سمت راست میره و من می خوام بگم
نره ، اما انگاری ترس روی صدامم تاثیر داشته که بی حواس نگاش میکنم و دهن باز میکنم که بگم نره ، اما صدایی
ازش بیرون نمیاد !

هول میشم و این شرایط رو بدتر میکنه … مسیح نمی دونه که از ترسه و فکر میکنه مچم رو در حال معاشقه گرفته ! از
فکرشم تب میکنم و جلو میرم … میگم : موهام … دکمه ش … ینی گیر کرده …
خودمم نمی فهمم چی میگم و مسیح تموم مدت فقط خیره س به صورت آشفته و ترسیده م … آخرش خم میشه و مچ
دستم رو میگیره …
یه کلمه هم حرف نمی زنه و مچ دستم لابه لای انگشتاش زیادی کوچولوعه و فشار میده ، منو دنبال خودش میکِشه !
حس میکنم دستم قراره از اون ناحیه خورد بشه و فقط میگم : مسیح تو رو خدا ، دستم …
محل نمیده … از بین جمعیت میگذره و خیلیا طوری نگاهمون میکنن که انگاری داریم میریم عشق بازی ! کسی متوجه
نمیشه اینا از روی خشمه چون مسیح همیشه اخم داره !
در اتاق تعویض لباس رو باز میکنه … منو داخل پرت می کنه … خودشم داخل میشه ، درو به هم می کوبه که صداش لا
به لای صدای بلند موزیک گم میشه و میگه : بپوش …
آروم میگه ، اما حرصی که بین جمله ش خوابونده ته دلم رو خالی میکنه … خودم می دونم ارامش قبل از طوفانه و میگم:
مسیح ، ببین …
خفه شو ، فقط بپوش تا اینجا رو روی سر خودمو تو و همه خراب نکردم !
پیش تر از اینها گفته بودم و حتی می دونستم و می دونم که از مسیح برمیاد که خراب کنه این تالار و به هم بریزه
عروسی رو !
تو تمام عمرم کسی رو جز مسیح ندیدم که براش مهم نباشه کجاس و با کیاس ، فقط کار خودش رو میکنه…
فلبم تو دهنم میکوبه و دست می جنبونم … لباسام رو از از روی آویز برمیدارم و مانتوم رو روی لباسم می پوشم و شالم
رو روی سرم میندازم! مسیح امشب به خون من تشنه س و من حاضرم باهاش هر جایی برم تا خونم رو بریزه …
اما نه اینجا و من از تحقیر شدن می ترسیدم جلوی اون جماعتی که بیرون از این در بودن !
با همون ترسی که توی چشمامه و خودم می دونم توی ذوق میزنه نگاش میکنم … وقتی بی حرکتیم رو می بینه … جلو
میاد ، دستم رو میگیره و باز دنبال خودش میکِشه !

از در که بیرون میزنیم ، همه ی سعی خودش رو می کنه دور از چشم خانواده ش از تالار بیرون بزنیم و بیرون می زنیم!
محل نمیده به کفش های پاشنه بلندم ، واسه خودش میره و منم تند تند و اردک وار دنبالش کشیده میشم . به ماشین
می رسیم و طبق معمول در شاگرد رو باز میکنه و منو داخل میندازه … خودش دور میزنه و پشت فرمون می شینه !
حتی جرات ندارم حرف بزنم و پیش پیش بغض میکنم و میگم : مسیح به خدا اش …
با پشت دست تو دهنم میکوبه که نطقم بیرون نیومده کور میشه ! … دستم رو روی دهنم میذارم و خون رنگ پوست
دستم رو قرمز میکنه … حتی داد و هوار هم نمی کنه … فقط صدای خس خس نفس کشیدنای تندش بهم می فهمونه
این تو دهنی قرار نیست آخرین کتک خوردن امشبم باشه !
حتی صدامم در نمیاد و فقط گونه هام از اشک خیس میشه … می خوام بذارم و برم … توی پارکینگ که پارک میکنه در
ماشین رو باز میکنم و پیاده میشم … اونم پیاده میشه و من همونطور ایستاده با اون ظاهر مسخره م نگاش میکنم که
میگه : بیا برو تو آسانسور …
یه قدم عقب میرم و با بغض و گریه میگم : نمیام !
نهان … بیا برو تو آسانسور !
قدم دوم که عقب میرم پاتند میکنه و منم پاتند میکنم … می خوام فرار کنم و هنوز دو قدم نرفتم که موهام رو از پشت
سرم میگیره و میکِشه …
درد تا مغز استخوانم میاد و نمی تونم دیگه یه قدمم برم … هیچی نمیگه … فقط همونطوری موهام رو میکِشه و حتی
نمی ذاره من سمتش برگردم … عقب عقب میرم ، صدای باز شدن در آسانسور رو می شنوم و داخل هُلَم میده …
خودشم داخل میاد و در بسته میشه … پشت به در و رو به من ایستاده و چشماش خیلی ترسناکن … با گریه میگم : مسیح
تو رو خدا بذار حرف بزنیم !
تموم مدت با همون اخمای زیادی درهمش به من خیره س و میگم : به خدا … به خدا اشتباه میکنی …
تو خدا میشناسی ؟!
در آسانسور باز میشه و بازوم رو میگیره … انگاری می دونه که به در و دیوار میزنم تا فرار کنم … با دست دیگه ش کلید
داخل قفل می ندازه و درو باز میکنه …
پرتم می کنه و خودش داخل میاد … درو میبنده …
وسط سالن سرپا ایستادم و نگاش می کنم … مثل بید می لرزم … کراواتش رو شل میکنه و کتش رو درمیاره … امشب
عروسی بود ! اشکام پشت سر هم گونه م رو تَر میکنن … صدای گریه و هق هقم خونه رو برداشته … کتش رو یه گوشه
پرت میکنه و میگه :

-به صبح نمیرسی نهان …
سمتم میاد و هلم میده سمت راهروی باریکی که تا اتاقش میره … دو سه قدم سکندری میخورم که باز کف دستش رو
بین کتفم میزنه و باز هلم میده … چندبار کارش رو تکرار میکنه و آخرین بار تو اتاق پرت میشم … زمین می خورم و
سمتش برمیگردم . ترسیده نگاش میکنم که جلو میاد . رو به روی من خم میشه … دستاش رو به زانوهاش می زنه و
میگه :
واسه من لشَ میشی تو بغل اینو اونو لب میدی ؟!
به خدا اشتباه میکنی …
سیلی محکمی به گونه م میزنه و میگه : عَر عَر کنم تا مطمئن بشی خَرَم ؟
گوشم زنگ میزنه و باز نگاش میکنم ، زار میزنم : من کاری نکردم …
سیلی دوم رو همون جای قبلی میزنه و این بار روی زمین می افتم و بازوم رو میگیره تا باز بشینم ، میگه : زن بودی سر
عقد نشستی با اون بی صفت ، جاش گذاشتی پای هوست بری که گیر من افتادی ، نه ؟!
صدای بلند گریه کردنم اتاق رو میگیره و میگه : اشک میریزی ؟ مونده ناله کنی … پارتنر جنسیه خوبی هستی انگار …
جلو میاد و بازوهام رو میگیره … عین پَر کاه از جا بلندم میکنه وروی تخت پرتم میکنه … ترسناک شده و امشب ازش
می ترسم که لرز میکنم …
می … می خوای چیکارکنی ؟!
زنمی ، می خوام باهات حال کنم !
جلو میاد و با زور مانتوم رو در میاره … زیپ لباس شب جشن عروسی که هنوز تنمه رو پایین میکشه … نفسم بند میاد و
میگم : تو رو خدا مسیح … مسیح التماست میکنم