مسیح انگاری حالش رو میبینه که چقدر داغونه و چیزی نمیگه … سمت کسری می ره : هوی .. پاشو .. کسری .. پاشو
تنه لش …
کسری چشم باز میکنه و با دیدن مسیح می خنده : بَه ، داش مسیح گل …
کش دار حرف میزنه و مشخصه تو حالت طبیعی نیست ، مسیح سازش نداره و بازوش رو می گیره که کسری وا میره …
شُل و افتاده س و میگه : او .. اومدم خواستگاری … ولم کن …
مسیح کلافه و حرصی می غره : سگ به تو نگاه میکنه با این حالت که ساغر بُکُنه دیوس؟؟؟ … پاشو میگمت .. ساغر
کمی آروم شده که بغض کرده سمت مسیح میرم و میگم : ولش کن …
مسیح نهان اعصاب درست درمون ندارم ، به پر و پای من نپیچ …
مسیح تو رو خدا … پا میشه خودش … هستیم حالا ، فردا صبح میریم ..
ساغر نگامون میکنه … ما رو نه … ساغر نگاش میکنه ! دلش پیشه کسری گیره و داره منعش می کنه … کسری هم
برای ساغر ممنوعه س مثل مسیح برای من ؟!؟!
مسیح چی چی رو بمونیم تا صبح ؟ در و همسایه حرف در میارن برا این بدبخت …
با دست ساغر رو نشون میده و دلم میگیره ، میگم : خب همه .. همه مون میریم خونه ی ما … ینی ، خونه ی تو ! ساغرم..
ساغرم بیاد …
ساغر از خداشه ، اینو حس میکنم … نگرانی توی نگاهش رو هم حس میکنم … مسیح بی حرف خم میشه و کسری رو
کول میکنه …
لعنتی کم از غول نداره و الان وقت فکر کردن به این نیست که مسیح همه رو عین گونی سیب زمیی به قول کسری
بلند میکنه و سمت ساغر می رم : زود باش آماده شو …
به یکی از اتاقا میره و هول هولکی آماده میشه … توی مسیر هیچ کس حرف نمیزنه و گه گداری فقط کسری نا مفهوم
اسم ساغر رو صدا میزنه … مسیح عصبیه … اما بیشتر دلنگرانه …
وقتی خونه می رسیم کسری رو روی کاناپه ای که جای خوابه منه می ذاره و جوراباشو در میاره … صدای فین فین ساغر
و هق هقش سالن رو پر کرده که مسیح سمتش برمیگرده :
مگه همینو نمی خوای ؟ مگه همینو نمی خواستی ؟ چه مرگته پس اشک تمساح میریزی ؟
ساغر گرفته میگه : من اینو نمی خواستم …
پَه گه می خوری بهش جواب رد میدی … اگه می خوایش مثل آدم بگو میخوامت و والسلام … نمی خوایش هِرررری…
بگم می خوامت و گند بزنم به زندگیش ؟ حاج کمال بزرگ راضی میشه عروسش یکی مثل من باشه ؟ که هنوز مهر
طلاقم خشک نشده ، کسری خودش نیومد …
غلط کرد نیومد ، راضی میشی ؟ … حتمی باس بهت بگه غلط کردم تا جا بیفته برات که غلط کرده یا همین که خواب
و خوراکش شدی تو ، این همه اینور اونور لش میشه برات بسه ؟! … نفهمی یا خودت رو به نفهمی زدی ؟
ساغر من در حد کسری نیستم …
مسیح خواهشا شر و ور نباف برا من … حد خودش رو خودش تعیین میکنه ، لازم نکرده تو تعیین کنی … اصلا من نمی
فهمم این نره خر چی داره که تو براش زار میزنی و توی زر زرو چی داری که این برات لش میشه ؟!
به سمت من بر میگرده و وقتی نگاه بغض آلود و اشکای رو گونه م رو می بینه کفری میگه : دِهههههَ … جمع کنین این
آب غوره گرفتن رو …
به اتاقش میره که ساغر نگام میکنه : اصلا می فهمه دوست داشتن ینی چی ؟
لا به لای گریه میخندم و جواب می دم : ظاهرا که نه …
*
بیدارکه میشم ساغرو کنارم نمی بینم … شب پیش هر دو روی تخت دو نفره ی یکی از اتاقا خوابیده بودیم و اصلا اندازه
ی کاناپه ای که هر شب جای خواب من بود ، خوب نبود !
از جا بلند میشم و بعد از شستن دست و صورتم از اتاق بیرون میرم … خمیازه کشون به آشپزخونه میرسم … مسیح و
کسری رو به روی هم نشستن و ساغر میز رو براشون می چینه که بلند میگم : سلاااام ، صبح بخیر …
اولین باره کسری رو کسل میبینم و سر سنگین میگه : صبح بخیر …
می دونم که بابت دیشب و حالی که داشته کمی خجالت میکشه و من نمی خوام به روش بیارم .. به ساغر نگاه میکنم :
افتادی تو زحمت …
لبخند مهربونی میزنه : تو ببخشید که خراب شدیم رو سرت …
نگام میره سمت مسیح و می گم : اقا گرگه چطوره ؟
نگام میکنه و با اخم می گه : یه مدته پَرت رو نچیدم انگاری …
ساغر واقعا شوهر قحط بود با این ازدواج کردی ؟
می خندم و می گم : اون موقع نسل شوهری که من می خواستم منقرض شده بود …
مسیح بِر و بِر نگام میکنه و کسری بلند می خنده … ساغر با تعجب میگه : مگه تو چطور شوهری می خواستی ؟
کسری جای من جواب می ده : هرکی به جز مسیح …
مسیح قندی که توی دستشه رو سمت کسری پرت می کنه و میگه : گِل بگیر ، غلط کرده با تو !
چشام گشاد میشه : من ؟!؟
مسیح با اخم میگه : خیلی حرف میزنی بچه !
بهم بَر می خوره ، چیزی نمیگم و اخمو به میز نگاه میکنم که ظرف کره مربای رو به روی خودش رو سمت من می
کِشه : بخور ، دیشب صدقه سر این بزمجه هیچی کوفت نکردیم !
نگاش می کنم و بچه گانه و لجباز میگم : بهتر ، با اون دست پخت بد مزه ت …
لبخند کجی میزنه و میگه : بخور نفله …
کسری نهان …
سمتش بر میگردم : جانم …
صورتت چی شده ؟
دستم رو روی صورتم می ذارم ، امروز خیلی خیلی بهتر از دیروزه و می گم : سُر خوردم ، خورد به پله !
من دیگه برم …
هر سه به سمت ساغر نگاه میکنیم : وا ، کجا بری … چیزی نخوردی که هنوز …
یکی دو ساعت دیگه مامانم میاد ، ببینه نیستم شر درست میشه …
تند میگم : من می خوام برم خرید ، باهام میای ؟
امروز وقت نمی کنم ، بذارش برای فردا ، باشه ؟
عروسی میای ؟
به هر دری می زنم که باز بیاد و رفت و آمد کنه تا فرصت برای کسری بیشتر باشه … مسیح اخم آلود نگام می کنه و
ساغر میگه : کیه که بدش بیاد ؟ …
لبخند میزنم که از آشپزخونه بیرون میره و مسیح همونطور اخمو نگام میکنه که نیشم باز میشه .. به کسری می گم :
یکی طلبت …
کسری با خنده می گه : خیلی کَرتم به مولا !
مسیح الان همین میزُ رو سر جفتتون نصف میکنم !
وا … عروسیه خب ، بگم اهورا خودش دعوتش میکنه …
تو خیلی بیجا می کنی بگی اهورا کی رو بیاره کی رو نیاره …
وا رفته نگاش میکنم میگم : چیه خب ؟
مسیح کسری خودش زبون داره هزار برابره قد و قامته تو ، تو نمی خواد کاسه ی داغ تر از آش بشی !
حق خواهری گردنش دارم …
کسری بلند و کِش دار میگه : ایول …
زهره مار …
غش غش به ذوق کردن کسری می خندم که ساغر به آشپزخونه میاد : چه خبره ؟
کسری سلامتی !
مسیح سوئیچ رو پرت میکنه رو میز : بردار ببر برسونش …
کسری چشماش چراغونی میشه و سوئیچ رو از روی میز برمی داره : ای به چشم خان داداش !
بیرون میرن که مسیح میگه : ینی توی اون کمد بی صاحاب که از سر تا تهش لباس چِپیده ، یه لباس پیدا نمیشه تو
بپوشی ؟
ظرفای کثیف رو برمیدارم و توی سینک می ذارم : وا ، من که میگم نمی خوام …
مسیح اره ، تا بعد بگن شوهرش عرضه نداره خرجش رو بده !
پوفی میکشم و دست به کمر به سمتش برمیگردم ، داره بهانه گیری میکنه و این وسط من دارم کلافه میشم : مسیح
الان چیکار کنم ؟ تو بگو من همون کارو می کنم … خوبه ؟
اخم میکنه که ادامه میدم : خب بهت میگم نگیریم میگی من عرضه ندارم ، میگم بگیریم میگی تو کمدت لباس چِپیده!
از جا بلند میشه و میگه : خودم یه چی میگیرم تنت کنی !
بیخیال میگم : باشه !
نگام میکنه و فکر میکنم انتظار داره تا شکایت کنم و میگم : اونجا که من کسی رو نمیشناسم که برام مهم باشه چی
می خری ، از طرفی هم مطمئنم کم نمی ذاری برام که بگن شوهرش عرضه نداره !!!
لبخند کجی می زنه و میگه : پدر سوخته !
چشمکی میزنم و باز مشغول شستن ظرف ها میشم ! این عروسی زیادم برام مهم نیست ، در حالی که نمیدونم بعدش
چی میشه و اگه می دونستم ، حتما نمی رفتم !
*
ببخشید نفیسه جون ، نهان کی آماده میشه ؟
ریز می خندم به این همه عجله ای که ساغر داره و می دونم که کسری پایین منتظره تا ساغر بره و با هم به سالن
مراسم برن و حالا ساغر این پا اون پا می کنه تا منو تنها نذاره … آرایشگر جواب می ده : این خانوم ده دقیقه ی دیگه
تقریبا آماده س …
ساغر نهان مطمئنی مسیح میاد ؟
خودش گفت میاد ، برو دختر … برو که مغزمون رو خوردی …
آرایشگر و دستیارش می خندن که ساغر میگه : وا ، مدیونی فک کنی برای کسری می گم !
برو فقط … می خنده و بعد از تشکر و خداحافظی بیرون میره …
آرایشگر مطمئنی نمی خوای موهات رو جمع کنی ؟
بله ، همون فِر باشه بیشتر می پسندم …
حقم داری ، هزار ماشاالله خیلی خوب گذاشتی مونده …
لبخندم عمیق تر میشه … آرایشگر که کارش تموم میشه از جام بلند میشم و زیادم تغییر نکردم … دخترونه و شیک ! من
همینطوری بودن رو دوست دارم .
روی صندلی همراه ها میشینم و منتظر میشم مسیح بیاد … خودش گفته میاد دنبالم و کسری که اومده بود به ساغر گفته
بود مسیح یه جلسه ی مهم کاری داره که اگه راه بیفته ، نونشون تو روغنه …
منتظر بودم و دلم میل عجیبی داشت که مسیح بیاد و منو اینطوری ببینه !
خیلی منتظر می مونم ، تقریبا یک ساعت ! خیلی دیر میکنه و دلگیر میشم از دستش … خیلی وقته که مراسم شروع شده
و من حتی تلفنی ندارم که با کسی تماس بگیرم … خداروشکر کارت عابر بانک رو صبح برای حساب کتاب با آرایشگر
بهم داده بود .
حساب کرده بودم … از جا بلند میشم و با یه تشکر و خداحافظی سر سری بیرون میرم … کفشایی که خودش برام گرفته
توجه جلب میکنه ، خصوصا با زرق و برقای نقره ای و طلایی ! …
از ساختمون بیرون میرم . حتی بغض میکنم … مهم نیست براش ؟ … ساعت ظریف و کوچولوی دسته مشکی روی مچم
رو نگاه میکنم ….
با صدای ترمز شدیدی یه قدم عقب میرم و ماشین مسیح رو میبینم .. از ماشین پیاده میشه … اخمو و عصبیه .. بهم که
می رسه قبل از هر چیزی تشر میزنه : تو این بیرون چه غلطی میکنی ؟
اومده بو…
گه خوردی اومدی بیرون با این سر و وضع !
وا رفته می گم : مسیح …
سوارشو نهان … سوارشو …
سمت ماشین میرم و سوار میشم ، خودش پشت فرمون میشینه و راه می افته : پا شدی با این سر و وضع اومدی خیابون
بگی چند مَنه ؟
صدای تلفنش بلند میشه و گوشی رو برمیداره : الو … ماهی به قرآن داری میری رو مخما … تو راهیم …) نیم نگاهی به
من می ندازه ( آره اونم هست …
گوشی رو قطع میکنه و میگه : دوزار عقل نداری نصفه شبی اینطوری نیای تو خیابون ؟! … اصلا این آرایشگر بی صاحاب
بوم نقاشی نداشته ، همه ش رو روی صورت تو پیاده کرده ؟
حتی یه کلمه هم جواب نمیدم و فقط خیره ی جاده ی رو به رو میشم که میگه : با توام نهان …
جلوی سالن نگه میداره که نگاش میکنم و با صدایی که از بغض میلرزه میگم : من … من فکر کردم خوشت میاد !
خیره خیره نگام میکنه و این بار با صدای بَم و ملایمی میگه : دِ لامصب ، خودم خوشم اومد که ترس برم داشت نکنه
نصفه شبی یکی از جنسه خودم ازت خوشش بیاد … که عینه من دل دل نکنه ، که کج بره … واس خاطر همین از دیدنت
لب خیابون انگار سیخ کشیدن جیگرم رو !
وا رفته و مات برده نگاش میکنم که کسی به شیشه ی پشت سرم میزنه و از جا می پرم … زیر لب میشنوم که مسیح
میگه : بر خرمگس معرکه !
مسیح شیشه رو پایین میده که کسری خم میشه و داخل ماشین رو نگاه میکنه : کجایین شما بابا ؟ … چرا پارک نمیکنی
برین تو ؟
مسیح گوشت تلخ میگه : مُفَتِشی ؟!
کسری موذی می خنده و میگه : نه ، ولی انگاری خرمگس معرکه م !
مسیح صد در صد !
لبم رو گاز می گیرم و پیاده میشم … مسیح میگه : کسری ، باش کنارش پارک کنم بیام … نفرستی تنها بره !
راه می افته و سمت پارکینگ میره … نمی دونم چقدر متعجبم که کسری میگه : چیه بچه ؟ … مگه مسیحه ما دل نداره؟!
نگاش میکنم و میگم : چشه ؟
می خنده : هیچی ، فقط خل وضعه …. با دست پس میزنه و با پا پیش می کشه ! دو دِله !
دو دل برا چی ؟
چشمکی می زنه و میگه : برا اینکه هنوز نفهمیده تومَنی دو هزار ، اندازه ی زمین تا آسمون فرقه بینه تو و ساره و امثال
ساره !
با لبخند میگم : تو فهمیدی ؟
مهربون لپم رو میکشه و می گه : آره بابا ، یه دنیاس و یه نهان !
مسیح کنارمون میرسه و میگه : بریم …
می خوام جلو برم که بازوم رو میگیره و نگهم میداره … با انگشت اشاره ی دست دیگه ش تهدید وارانه حرف میزنه :
نهان ببینم نیشِت واسه هر ننه قَمری بازه من می دونم و توآ !
پوفی میکشم : بریم ؟!
خوش ندارم زیادی بگو بخند کنی بگن زنش رو از چهار راه ورداشته آورده …
اخم میکنم : مسیح !
مرض ، بگو چشم !
کسری مسیح وجدانی بریم تو دیگه … ۵۰ درصدش که نبودین ، ۵۰ تای دیگه شم اینطور حروم میکنی ؟!
مسیح بریم !
مسیحه لعنتی حتی واسه گفتنه اینکه خوشگل شدم هم به در و دیوار میزنه تا مستقیم حرفش رو نزنه ! مرتیکه ی
خودخواه! با هم داخل میریم و موج گرما به صورتم می خوره … لذت می برم از این همه حجم شادی و سر و صدا و
رقص … می خندم و میگم : آخ جون … بریم بترکونیم !
مسیح اخمو به سمتم برمیگرده تا باز حسابم رو کف دستم بذاره که بابا کمال به موقع جلو میاد : هیچ معلومه کجایین ؟
مسیح اخمو سمت حاج کمال بر میگرده : کار پیش اومد دیر شد …
حاج کمال مهربون نگام میکنه و میگه : دخترم امشب از خودش خوشگل تر ، خودشه !
با ناز و دلبری می خندم و میگم : عینه بابا کمالشه !
دلبری کردن و ناز و ادا اومدن رو خوب بلدم … چراغونی شدن چشمای حاج کمال و علاقه ش به خودم رو می بینم که
میگه : آی پدر سوخته ، خوب بلدی تو دل جا بشی …
نخودی می خندم که میگه : برو اونور سالن ، سودابه نشونت میده کجا بری لباس عوض کنی …
چشم …
می خوام برم که مسیح آرنجم رو می گیره : اون کت وامونده رو که برات گرفتم روش می پوشی ، خب ؟
پر حرص جواب میدم : چشم ، برم ؟!؟!
مسیح اخم نکن بچه …
نگام سمت اخم روی پیشونیه خودش میره و میگه : کماله همنشینه که اثر کرده ..
کسری بابام رو چیکار داری ؟ …
با خجالت به سمت حاج کمال برمیگردم : بابا به خدا من منظورم …
کمال با خنده دستی به کمرم میزنه و به سمت دیگه ی سالن آروم هلم میده : برو باباجان .. برو که خودم تو خلقت مسیح
موندم !
پوفی میکشم و میرم … به نگاه اخموی مسیح هم توجهی نمیکنم … می خوام دور باشم از ترس و اضطراب … توی پارتی
هایی که با آسو می گرفتیم من اصلا یه جا بند نبودم و حالام عروسیه دیگه ! …
سودابه رو میبینم که با مجتبی و مامان ماهی دور یه میز نشستن … دست تکون میدم و اونا هم همینکارو میکنن …
سلام به خوشگل مشگلا …
ماهی هزار الله و اکبر ، ساره صدقه ای چیزی دادی ؟
سودابه اوووو مامان …
مجتبی مادر من تو برا من از این کارا نکردی چرا ؟
سودابه نه که تو سرخاب سفیداب کردی …
می خندم : سودابه کجا باید لباس عوض کنم ؟
بیا بریم ، می برمت …
با هم میریم و وارد اتاق پروو میشیم . کسی نیست و می دونم این به خاطر دیر اومدن ماست و باز از مسیح شاکی میشم
… لباسی که خود مسیح برام اورده رو از نایلون بیرون میکشم که سودابه میگه : چه خوشگله !
داداش جونت گرفته …
وا ، تو کی رفتی ؟
-والا من نرفتم ، شازده خودش از نِت سفارش آنلاین داده …
با کمک سودابه تنم میکنم که میگه : اوووو ، انگاری سایزاتم خوب دستش بوده !
سرخ میشم : بی ادب !
خودش ریسه میره و از اتاق بیرون میزنه … کمی موهام رو درست میکنم و بیرون میرم … یاشار با دیدنم تند سمتم میاد
و میگه : به به ، پریزاد قصه شما بودی ؟
میخندم : من نهانشونم !
سحر ناز رو دیدی ؟ اونم سحر نازشونه !
جدی جدی عاشق شدیا ؟
رسوا شدم خره ، خبر نداری !
می خوام جوابش رو بدم که صدای اهورا میاد : خانوم ، ببخشید شما ؟
شوخی میکنه و من هنوز معذبم ، اهورا گفته دوسم داره و من خجالت میکشم ازش … اهورا از اون آدمای خوبیه که حتی
اگه بخوای هم نمی تونی بداخمی و بد خلقی کنی … با عشوه می گم : وا ، بانوی زیبا روی قصه رو نمیشناسی ؟
بهم زل میزنه و میگه : خوبم میشناسم !
لبخندم می ماسه و با خودم میگم خاک تو سرت نهان که گند زدی … یکی دستم رو میکشه و یسنا رو میبینم : قِر بده
بیاد …
خودش در حال رقصه و منم از خدا خواسته رو به روش می ایستم ! آسو مربی رقص خودم بوده و الحق که خوب دانش
آموزی رو درس داده که پیچ و تاب بدنم زیادی تو چشمه !
موهای فِر شده ای که تو هوا می رقصه دنباله ی لباسی که دنباله ی رقصه من تاب می خوره !
اهورا دستاش رو تو جیب شلوارش برده و به من زل میزنه … کسری و یاشار رو به روی همدیگه دارن شلوغش میکنن و
دور خودم که می چرخم مسیح رو میبینم که سمتم میاد … یخ میکنم و رنگم می پره ….
رو به روم که می ایسته بی هوا یه قدم عقب میرم که با خشونت دستش رو دور کمرم حلقه میکنه و منو سمت خودش
میکشه …