مسیح فقط اخمو ایستاده و محل نمیده ، میگم : ما می بریم !
مسیح زیر چشم نگام میکنه و بعد می پرسه : قانون بازی چیه ؟
انگاری مسیح تا حالا بازی نکرده و حرف یاشار اینو ثابت میکنه که میگه : مسیح اولین بارته هول نکنی …
همه میخندن و ساغر میگه : پاهاتون رو باز نکنین … از خط بیرون نزنین … مانع حریف نشین . به شالی که باهاش
پاتون رو بستم دست نزنین …
پس ساره با کی بازی میکرده ؟ مسیح مچ دستم رو میگیره و من از همین الان نمی تونم خودم رو با مسیح هماهنگ
کنم .. مرتب سکندری می خورم و همه مسخره مون می کنن … اما مسیح کار خودش رو میکنه و نه به من محل میده
نه به بقیه …


پشت خط که وایمیسیم . ساغر میشمره : یک …. دو …

همه راه می افتن … سکندری می خورن و پسرا بعضی وقتا سر دخترا داد میزنن … منو مسیح هم راه میریم .. مرتب بازانو
زمین می خورم … مسیح حتی خم نمیشه کمکم کنه … کلافه و عصبی باز بلند میشم و ما از همه عقب افتادیم … مسیح
نگام میکنه و میگم : تو رو خدا بجنب …
بچه پررو ، همه ش تو می افتی بعد من بجنبم ؟
پس یهویی بگو با ختیم دیگه …
لبخند کجی میزنه و میگه : می خوای ببری ؟؟؟
ما داریم تو صلح حرف میزنیم و بقیه با هم تیمیشون دعواشون شده … از همه عقب افتادیم و با حسرت به تیم ها نگاه
میکنم و میگم : آره … ولی الان اونا می بَر…
حرفم تموم نشده که بی هوا خم میشه و دستش رو دور کمرم حلقه میکنه … منو بالا میکشه و مثل هندوونه منو زیر بغل
میگیره و پام هنوز به پاش وصله که با سرعت جلو میره … از کنار بقیه میگذره و همه وا رفته ما رو نگاه میکنن و من
خشکم زده … اما وقتی از کنار اونا رد میشیم و قیافه هاشون رو میبینم . همونطوری که تقریبا کله پا شدم میخندم و جیغ
میکشم : هوراااا …. زود تر بروووو … آفریییین …
مسیح مگه با اسب حرف میزنی ؟
خنده م میگیره و از ته دل می خندم و میگم : نه بابا ، با مسیحم !

از خط پایان میگذریم و مسیح زمینم میذاره و چون بی هواس یهو سرم گیج میره اما خنده هنوز روی لبمه … می خوام
باز زمین بخورم که بازوم رو میگیره و نگهم میداره …
مسیح چی شد بچه ؟
محل نمیدم و در عوض جیغ میکشم : ما بردیم …. هوراااا …
مسیح یواش …
باز محل نمیدم و دست به کمر می ایستم : میبینم که کم آوردین ….
همه سر جاهاشون وا میرن و روی زمین می شینن … مسیح با لبهای باز شده از خنده ش نگام میکنه و من اونقدر
خوشحالم از بردی که توش هیچ سهمی نداشتم که حواسم نیست … ساغر میگه : جرزنی کردین …
بهروز تقلبه عاقا …
میترا که می خنده میگه : دمت گررررم مسیح ، عالی بود …
بهروز بهش تشر میزنه : زهره مار …

کسری انگار گونی زیر بغلش زد و در رفت …
سمانه قبول نیست …
مسیح دِهَه … ببندین بابا ، قوانین بازی حفظ شده … مانع کسی هم نشدیم .. طنابم که هنوز وصله … قبلشم که قوانین
رو پرسیدم ، والسلام … ماستا رو کیسه کنین ، عُرضه داشتین ، بغل میگرفتین …
کسری به پیشونیش میزنه و میگه : فک کن من سمانه رو کول میگرفتم …
سمانه اخم میکنه و همه می خندن … بیچاره فقط یه کمی تپل تر از بقیه س …
سمانه زهره مار …
بهروز به من نگاه میکنه و میگه : تو توی خونه تون نون پیدا نمیشه بخوری ؟
یاشار بهم میخنده و میگه : چرت میگه ، همینطوریش بیسته بیستی …
مسیح جمع کنین بساطتون رو …
چی رو جمع کنن … هرکی دونگ خودش رو بده !
مسیح کوتاه بیا بچه !
واقعا مثل بچه ها آرنجش رو میگیرم و سرم رو بلند میکنم تا بهتر ببینمش و میگم : تو رو خدا ، دیدی چقدر مسخره مون
کردن ؟

مسیح خم میشه و شال رو باز میکنه … جلو میره و اول یقه ی کسری رو که روی زمین نشسته چنگ میزنه و دست دیگه
ش رو جلوش نگه میداره : پیاده شو ..
کسری به منه علیله ذلیل رحم کن …
میخندم و مسیح میگه : کم بنال …
کسری دست میکنه تو جیبش و دونگش رو میده ، بعدی نوبت یاشاره و قبل از اینکه مسیح چیزی بگه خودش دست تو
جیب میکنه وپول رو به مسیح میده : صد رحمت به شرخر …
بعدی نوبت بهروزه و مسیح باز یقه ی بهروز رو از پشت چنگ میزنه و میگه : بیا بالا …
بهروز دونگش رو میده و به طعنه میگه : انگاری بدت نمیاد با پارتنر اهورا بریزی رو هم …
مسیح نگاش میکنه و میگه : چرا بدم بیاد ؟ بهتر از طاق زدنه دوست دخترم با دوستمه !

بهروز سرخ میشه و من حس میکنم مسیح بهش تیکه انداخته و میخوام جو عوض بشه که جلو میرم ودست مسیح رو
که هنوز گیره یقه ی بهروزه رو میگیرم و میگم : خب سینما افتادیم دیگه ..
مسیح نگاه سرخ شده ش رو از بهروز میگیره و پول رو سمتم میگیره و میگه : آره !
مژگان نهان انگاری خیلی وقته منتظری با مسیح بری سینما …
میدونم مژگانم به من تیکه میندازه و من برام مهم نیست چی میگه و در عوض بدم نمیاد کمی حرصش بدم و دستم رو
دور ساعد مسیح حلقه میکنم و میگم : چرا بدم بیاد ؟ مسیح چشم کور کنه !
کسری بلند میخنده و یاشار دست میزنه ، بقیه وا رفته نگام میکنن و بیچاره ها فکر میکنن اَرِه رو به اهورا میدم و تیشه
رو از مسیح میگیرم ! چه اهمیتی داره بقیه چه فکری میکنن ؟
همین موقع ماشین اهورا میاد و جلوی ساختمون پارک میکنه … دست مسیح رو ول میکنم و سمت ماشین میرم … پیاده
میشه و با دیدنم لبخند مهربونی میزنه … نوک دماغم میزنه و میگه : نیستی خانوم خانوما …
خبر داری بردیم ؟
اهورا مکث میکنه و میگه : چی رو ؟

بهروز نبودی دوست دخترت رو کِش رفتن !
مسیح پوزخند میزنه و دست هاش رو توی جیب شلوارش می بره و اهورا ابرو بالا میندازه و میگه : اون کِش شلواره که
کِش میره !
قری به سر و گردنم میدم و میگم : تو این مسابقه بردیم …
اهورا به بقیه نگاه میکنه و انگار تازه دو هزاریش می افته و میگه : آهان … اونوقت با کی ؟
با آقا غوله !
اهورا درجا به مسیح نگاه میکنه و اول کمی بهش خیره س و بعد لبخند میزنه و میگه : خوبه دیگه ، با هم شام افتادین…
ولی من خیلی پرت تر از این حرفام و نگاه اهورا و پوزخند مسیح با خیرگی بهروز برام معنا نداره که به نایلون های توی
دست اهورا نگاه میکنم و میگم : چی گرفتین ؟
اهورا همه نایلوناش رو توی یه دست میگیره و دست آزادش رو دورم حلقه میکنه و میگه : خرت و پرت تا جوجه مون
بخوره…
کسری از جا بلند میشه و همراه یاشار سمتمون میان …
کسری اهورا اون چیزی که گفتم آوردی ؟

یاشار آقا هرچی گرفتی به نهان نمیدیم …
مشتی به بازوش میزنم و میگم : گمشو ، همه ش برای منه …
اهورا بچه ها ، دعوا نکنین …
کسری چشم بابایی !
ما حرف میزنیم و مسخره بازی در میاریم غافل از اینکه مسیح تا لحظه ی آخر نگاهش خیره ی من و خانواده شه که
انگاری خوب منو به جمعشون راه دادن …
*
جدی غذا بلد نیستی ؟
تو جواب ساغر با نهایت سادگیم میگم : نه به خدا …

سمانه آخی ، اهورا گناه داره …
میترا با آرنجش ملایم به پهلوم میزنه و پر شیطنت میگه : وقتایی که میرین خونه ، چی می خورین پس ؟
سیما تند جواب میده : از نمک وجود همدیگه می خورن …
بعد همه شون زیر خنده میزنن و سرخ میشم از شوخی شون و میگم : خاک تو سرتون !
از آشپزخونه بیرون میام و سر و صدای پسرا از توی حیاط به گوشم میخوره … بی توجه از پله ها بالا میرم و وارد راهروی
طبقه ی بالا میشم … می خوام سمت اتاقم برم که پچ پچ میشنوم ….
میخوام محل ندم اما کنجکاو تر دوست دارم نزدیک شم و بفهمم چه خبره … صدا از دو تا اتاق بالاتر به گوشم می رسه
و آروم آروم سمت اتاق قدم برمیدارم … گوشه ی در بازه و از لا به لای اون به داخل اتاق نگاه میکنم … مسیح رو به منه
و یه دختر پشت به در ایستاده …
مسیح کلافه س و صدای دختر رو میشنوم : ساره رو ول کردی !
مسیح پوزخند میزنه و میگه : نگرفته بودم که بخوام ولش کنم …
حامله بود …
تاوانه هرزگیش بود …
تو پدر بچه شی …

به آنی مسیح کبود میشه و میدونم که حساب دختره با کرام الکاتبینه و همینم میشه … مسیح با خشم تند جلو میره و یقه
ی دختر رو توی دستش میگیره … محکم اونو به دیوار می کوبه وبالا میگیره … حالا فقط نوک پاهای دخترک روی
زمینه و داره میره که سرخ بشه از بی نفسی … من نیم رخ دختر رو میبینم …
مژگان ؟!؟!؟
صدای پر از عصبانیت مسیح رو میشنوم : ببند دهنت رو زنیکه …. اینقدر اون بچه رو به ریش من نبند … اون بچه ی من
نیست !
قطره اشکی از روی گونه ی مژگان سُر می خوره و میگه : می دونی یاشار رو دوست ندارم !
سوالی نمی پرسه و داره به مسیح ندا میده … مسیح در عوض پوزخند میزنه و میگه : توام میدونی که یاشارم تو رو نمی
خواد !

مژگان فقط به خاطر بودن با توعه مسیح …
مسیح تند یقه ی مژگان رو ول میکنه که مژگان روی زمین سُر میخوره … من وا میرم … مژگان به گریه می افته و میگه:
چرا به چشمت نمیام ؟
مسیح عصبی می خنده و میگه : د آخه تو غرور نداری ؟ فهم نداری ؟ نمی فهمی من حتی تو و امثال تو و ساره رو آدم
حساب نمیکنم … امشب تو بغله یکی لاس میزنی فردا تو بغل اون یکی ؟ فکر کردی یاشار تو رو می خواد ؟
مژگان ساکت روی زمین نشسته و زانوهاش رو بغل گرفته .. آروم اشک میریزه و میگه : تو حتی اندازه ی نهان هم به
من توجه نمیکنی …
اسمم که وسط میاد وا میرم … مسیح دستی بین موهاش میکشه و میگه : فقط حس میکنم اون کسی که من فکر میکنم
نیست !
منظور مسیح رو شاید فقط من فهمیدم ، نه مژگان .. از در فاصله میگیرم و به سمت اتاق میرم و با خودم میگم من واقعا
اون کسی که مسیح فکر میکنه نیستم … حتی گاهی حس میکنم با اهورا بودنم خیانت به اسم توی شناسنامه ایه که
صاحبش مرتب به هر بهانه ای روی من دست بلند میکنه تا دق و دلیش از ساره رو سر من خالی کنه … بغض میکنم و
هنوزم دلگیرم از مسیحی که به روی خودش نمیاره آخرین بار با چه وضعی از خونه ش بیرون زدم …
*
مراقب باش …
پر هیجان نگاه میکنم و به یاشار که دلواپس به اهورا نگاه میکنه میگم : خیلی کیف میده …
یاشار تو کم داریا …

خب منم دلم میخواد برم بالا …
بهروز کنار یاشار ایستاده و به من نگاه میکنه … نگاهش معذبم میکنه و قدمی عقب میرم که به یه جای سِفت و سخت
میخورم و برمیگردم .. با دیدن مسیح لبم رو گاز میزنم و میگم : ببخشید ، حواسم نبود …
ریز بین نگام میکنه که با دست اهورا رو نشونش میدم و میگم : نگاه اهورا کجاست ؟
با همون صدای بَم و مردونه ش نگام میکنه و میگه : دوست داری بری ؟
لب و لوچه م آویزون میشه و میگم : کسری و یاشار تا میرم نزدیک درخت نمی ذارن بالا برم …

خطرناکه …
متعجب میگم : آقا غوله ترسیده ؟
لبخند کجی میزنه و میگه : جبرانه مافات کنم ؟!
بابت ؟
اعصابی که اون شب خورد شد و گندی که زده شد … لبت هنوز کبوده …
خیره خیره نگاش میکنم که بی هوا خم میشه ، هنوز قصدش رو نفهمیدم که هر دو دستش رو پشت رونای پام میذاره و
منو عینه آب خوردن بالا میکِشه … شوک زده چشام گشاد میشه و دستاش هنوز پشت رون های پامه که شل نگه میداره
… می ترسم بیفتم و خیلی غریزی پاهام رو دور کمرش حلقه میکنم و دستام رو دور گردنش … مسیح دستاش رو از
پشت رون هام برمیداره و این بار جفت دستاش رو پشت کمرم میزنه … بهت زده به مسیحی نگاه میکنم که صورتش
دقیقا جلوی صورتمه و تا حالا این همه بهش نزدیک نبودم …
حس میکنم به جای من قلبم حرف میزنه و شک میکنم که مسیح صدای ضربانش رو نشنوه … با لکنت میگم : چ ..
چیکار میکنی ؟؟؟
میترا چه خبره بابا ؟
کسری اصلا معلوم نیست پنبه برمیداره یا آدم …
یاشار رنگش گچ شده مسیح ، بذارش زمین …
مسیح محل نمیده و اخم آلود سمت درخت میره … من هنوز آویزونشم و میگه : محکم بگیر نیم وجبی !
منظورش رو وقتی میفهمم که دستاش رو از روی کمرم برمیداره و به درخت میگیره … خیلی با احتیاط میره و اهورا فقط
با اخم به ما زل زده … مسیح کار بلد تر از این حرفاس و من بعد ها می فهمم که مسیح صخره نورد هم هست …
مشغول بالا رفتنه و آروم میگه : به لبو گفتی زکی از قرمزی !

نگام رو از گردن تیره و فک محکمش بالاتر کش میدم و نگاش میکنم که حتی مسیح نگامم نکرده از کجا فهمیده و
میگم : زشته !
زشت اینه من با این هیکلم باس آویزون شم تا تو یادت بره سه شب پیش رو ، از من نترسی !

یه جوری می شم از اینکه مسیح غیر مستقیم که نه … اما مستقیم داره میگه ببخشمش … مسیح فرق کرده ؟ سابقا
ککش هم نگزیده بود برای زدنم !
بچسب بهم ، سرت نخوره به شاخه …
تند سرم رو روی سینه ش میذارم و منم می خوام بگم تَنِت از گرما به تنور گفته زکی … اما نمیگم و حس میکنم مسیح
گرمش نیست و فقط تب کرده از مماس بودن بدنم با بدنش !
خداروشکر میکنم درخت اونقدر شاخه ی قطوری داره که یکی مثل مسیح بالا بره و نگه آی سرم !!!! درخت بیچاره …
روی دور ترین شاخه از اهورا که خیلی هم قطوره صبر میکنه و من با ترس پایین رو نگاه میکنم … همه سرشون رو بالا
گرفتن و ما رو نگاه میکنن که سرم گیج میره و چشم میبندم … نگاه مسیح بدجور پشت پلکم داغ میذاره که چشم باز
میکنم و نگام قفله مردمک سیاه رنگش میشه !
اونقدری اخموعه که خط اخم افتاده روی پیشونیش و بِر و بِر منو نگام میکنه و میگم : تو دیگه کی هستی ؟!
از همون فاصله ی فوق نزدیکمون ابرویی بالا می ندازه و بهم میگه : کی ام ؟!
لبخند دندون نمایی میزنم و میگم : مرد عنکبوتی !
مکث میکنم و با نگاهم سرتا پاش رو آنالیز میکنم و میگم : البته سه چهار تاش رو روی هم گذاشتن تا شده مرد عنکبوتی!
اشاره م به گنده بک بودنشه که میخنده و میگه : کم وِر بزن بچه !
خنده م میگیره و میگم : خو من حرف نزنم کی بزنه ؟!
عمیق نگام میکنه و میگه : خاک مُرده پاشیدن تو خونه از وقتی نیستی …
مات نگاش میکنم و شک میکنم که یعنی واقعا مسیح از دلتنگی حرف زده یا نه که با لبخند موذی میگه : بس که وِر
میزنی وقتی هستی !
چشام گشاد میشه و حواسم نیست که الان جایی بین زمین و آسمونیم و میخوام دستم رو باز کنم که تند میگه : خر نشو
بچه ، جفتمون به فنا میریم

حرصی خودم رو جلو میکشم و بازوی عین سنگ سفتش رو گاز میگیرم .. که داد میزنه : کَندیش توله سگ !

هم خنده ش گرفته ، هم دردش گرفته و هم می خواد عصبی باشه تا مثلا بهم رو نده …
اما خبر نداره که رو داده و صدای قهقهه م لا به لای شاخه های درخت پخش میشه و اِکوش پایین میره که کسری داد
میزنه : خبریه ما هم بیایم ؟
بهروز میگه : سر خر میخوان چیکار ؟
به منو مسیح تیکه میندازه و صدای اهورا رو میشنوم : بیاین اینجا …
مسیح جواب میده : بریم پایین !
سری تکون میدم که به سمت پایین میره و یه لحظه دستش روی تنه در میره و جیغ میکشم … حلقه ی دستام رو دور
گردنش تنگ تر میکنم وتقریبا صورتم مماس با پوست گردنش شده … نفس میکشم و نفسام پوستش رو لمس میکنه
که میگه : نفس نکش بیخه خِرم …
نمی فهمم چرا نفهمی گرفتم و حالیم نیست که الان موقعیت شوخی نیست که لبخند میزنم و روی گردنش رو فوت
میکنم … حرکت نمیکنه و انگاری خشکش زده که باز فوت میکنم … سرش رو پایین میاره و بیخ گوشم با صدای آروم
وسوسه انگیزی میگه : یادت ندادن کِرم ریزی واسه مرد جماعت خطرناکه ؟!
لبم رو گاز میگیرم و سرم رو عقب میکشم … چیزی نمیگم و مسیح چرا این همه بی ادبه ؟ وقتی پایین میرسیم دستش
رو دور کمرم حلقه میکنه و پاهام رو از دور کمرش باز میکنم … بقیه دست میزنن و هورا میکشن …
میترا کنارم میاد و میگه : خوش به حالت ، چه کیفی کردیا …
میخندم و جاوید رو به مسیح میگه : وجدانا کاه بلند میکنی تو ؟؟؟
ساغر نهان لباست کثیف شده …. ) رو به مسیح ( توام همینطور …
مسیح بیخیال پای درخت میشینه و میگه حالا وقت هست …
کسری بچه ها قرار بود بریم بساط بیاریم واسه فرداها …
ساغر شلوغش نکنی کسری …
مهدی با یکی دو تا پیک هیچکی نمُرده …
بابک بریم تا شب نشده برگردیم ، فردا مهمونا می رسن …
اهورا تو نمیای مسیح ؟
مسیح الان اعصابش رو ندارم …

همه مشغول حرف زدن و برنامه ریختن برای فردایی هستند که قراره تولد برگزار بشه … از جمع دور میشم و دستی به
لباس کِرم رنگم میکشم تا لکه ی سبز رنگ برگ هایی که روی تنه ی درخت رشد کرده بودند از بین بره … اما فایده
نداره …
کلافه از پله ها بالا میرم … وارد اتاقم میشم و در اتاق رو میبندم اما چفت نمیشه و فقط روی چهار چوب مکث میکنه …
محل نمیدم و ذهنم فقط درگیر همون لکه س و من این لباس کِرم رنگی که کسری برام خریده رو دوست دارم … صدای
بسته شدن در اتاق میاد و من محل نمیدم …
با خودم میگم من هولش دادم و کمی با وقفه بسته شده … اما یکی بیخ گوشم با لحن ترسناک و پر هوسی میگه : تشنه
ی تن و بدنه عینه برفتم !
هین بلندی میکشم و تند دو سه قدم جلو میرم و به عقب نگاه میکنم …. با دیدنش ترس برم میداره و میخوام خونسرد
باشم … میگم : ت .. تو … تو ای .. تو اینجا چی می خوای ؟
با همون نگاه آلوده ش سر تا پام رو اسکن میکنه و میگه : معلوم نیست چی میخوام ؟؟
یه قدم جلو میاد و یه قدم عقب میرم …
ال .. الان ..الان همه .. میان !
توی یه جهش بلند و تند سمتم میاد و جیغ میکشم که هنوز صدا از دهنم بیرون نرفته دستش رو جلو دهنم میذاره و
پشت سرم می ایسته …. سرم رو به شونه ش تکیه داده و هنوز کف دستش جلوی دهنمه لرزش بدنم بی وقفه س …
صداش رو میشنوم :
با اهورا و مسیح آره… اشکالش چیه یه ساعتم با بهروز آره ؟!
با دو دستم به دستش چنگ میزنم و لگد پرونی میکنم تا ولم کنه … اما می خنده و انگار حریص تر میشه که با دست
دیگه ش لباسم رو از سرشونه میگیره و میکِشه … لباس پاره میشه و سرم گیج میره … بی حس و با دلهره چشام خمار
میشه برای از هوش رفتن …
الان وقت بیهوشی و حمله دست دادن نیست … من این ضعفم رو دوست ندارم … یه پرده از گذشته جلوی چشمم میاد
… دکلته ی سیاه رنگی که جِر خورده بود …

وقت خوش گذرونیه کوچولو …

صدای بهروز منو به حال میاره و بی جون میشم ، اما لرزم به حدیه که خودم میدونم داره رو به نابودی می بره منو …
وقتی می بینه که دیگه تقلا نمیکنم دستش رو برمیداره و من جون ندارم که حتی داد بزنم … با لای تنه ی برهنه م رو
روی زمین میذاره و پارکت های یخ زده ی کف اتاق برای یه لحظه نفسم رو تنگ میکنه و میگه : آفرین ، حالا شد ….
چشمکی میزنه و میگه : خودتم راضی میشی !
خم میشه و به جون لبام می افته که با دو تا دستام به پیراهنش از شونه چنگ میزنم و می خوام دورش کنم … لباس
زیرم رو پاره میکنه و نفسم میره … امرز حتما همینجا میمیرم و شاید مردم ….
صدای پا میاد …. به سرعت برق ازم فاصله میگیره و به در نگاه میکنه … صدای پا از در اتاق رد میشه و دور میشه ترس
برم می داره ، بهروز نفس راحتی میکشه که صدا قطع میشه … یه قطره اشک از گوشه ی چشمم رو شقیقه م سُر می
خوره که باز صدا میاد و این بار به سمت اتاقه منه … بهروز از روی زمین بلندم میکنه و روی تخت پرتم میکنه همراه
لباسایی که پاره کرده و پتو رو روی تنم میکشه … همه ی اینا توی چند صدم ثانیه طول میکشه و خودش پشت پارتیشن
اتاق پناه میگیره …
کسی به در میزنه و من حال خوشی ندارم … در اتاق آروم باز میشه و نگام به مسیح می افته … زبونم قفل کرده و نمیتونم
حرف بزنم .. فقط با چشمای اشکی نگاش میکنم که سمتم میاد و کنار تخت می ایسته .
حالت خوبه ؟
جوابی نمیدم و ملتمس نگاش میکنم که نره … منه لعنتی از ترس زبونم بند اومده .. پشت دستش رو روی پیشونیم میذاره
و خشکش میزنه …
لرز داری !
تند صاف می ایسته و با خشم دور تا دور اتاق رو نگاه میکنه و مسیح از خیلی قبل تر ها می دونه من از تنها موندن با
جنس مخالف توی یه اتاق لرز میکنم و تب میکنم و اینطوری به هم میریزم … باز به من نگاه میکنه و میگه : کی بود؟!
قطره های اشک جدیدی میریزم که عربده میکشه : حرف بزن لامصب ..
ب … ب …

عقب برمیگرده … سمت کمدا میره و با خشونت درشون رو سمت بیرون میکِشه … مسیح فهمیده هرکی که بوده هنوز
توی اتاقه … داخل حموم و دستشویی رو چک میکنه … حالت عصبی راه میره و زیر لب فحشای رکیکی میده و میدونم
اعصابش به هم ریخته س …
صدای گریه م اتاق رو برمیداره که سمت من نگاه میکنه و با دستش محکم روی پیشونیش میزنه و میگه : ت*م بابام
نیستم اگه کاری نکنم خون بالا نیاره …

من میتونم به جایی که بهروز پنهون شده اشاره کنم اما بعید میدونم مسیح خون به پا نکنه و من نگرانه مسیحم ؟ .. جای
بعدی که سر میزنه پارتیشنیه که بهروز اونجا پناه گرفته … ته دلم خالی میشه و پارتیشن رو روی زمین پرت میکنه …
میخکوب بهروز رنگ پریده میشه … بهروز نگاش میکنه و میگه : م .. مسیح … ببین داداش …. م …
پتو رو روی صورتم میکشم و نمی خوام ببینم چی میشه .. نمی خوام بلند شم و جلوی مسیح رو بگیرم … نمی خوام مسیح
تن بی لباسم رو ببینه … اصلا بقیه کجان ؟ … صدای افتادن … شکستن … داد و بیداد و عربده … نمی دونم چقدر میگذره
که سکوت میشه و سکوت اتاق رو فقط نفس نفس زدن های با خس خس و عصبانیت مسیح میشکنه …
صدای پاهاش رو میشنوم که سمت تخت میاد و بعدش بی هوا پتو رو میکشه … چشمام رو محکم روی هم فشار میدم
و توی خودم مچاله میشم … کبود شده نگام میکنه و دستاش رو سمت پیرهنه آبی رنگی که کمی تنگشه میبره و میکشه
… دکمه هاش هر کدوم یه سمت میرن و پیراهن رو درمیاره …
روی نیم تنه م میندازه و انگار مسیح فکر میکنه حصار پیراهنش از حصار پتویی که روم انداخته شده قوی تره .. نمی
دونم چرا ؟ اما منم همین حس رو دارم …
خودش پشت به من لبه ی تخت میشینه … هر دو دستش رو به لبه ی تخت تکیه میده و نیم تنش رو جلو عقب تاب
میده و می فهمم که طاقت نداره … چرا از بهروز خبری نیست و صداش رو نمیشنوم ؟! … نگام رو دور تا دور اتاق چرخ
میدم و میبینمش … خونی و بیجون و بی هوش کف اتاق افتاده و خون بالا آورده و مسیح واقعا کاری کرده تا خون بالا
بیاره …
دستم رو جلو میبرم و روی دستش میذارم که تند دستش رو میکشه و از لبه تخت بلند میشه و میگه : چیکار کرد باهات؟؟؟

انتظار چی داره ؟ توقعه چی داره ؟ می خواد چی رو براش تعریف کنم ؟ … جون گرفتم همین چند دقیقه انگار که میگم:
آ … آروم ..
پوزخندش هزار برابر از خودش عصبی تره و میگه : آروم ؟؟؟ … آروم باشم ؟؟؟ بی پدره بی ناموس دست گذاشته رو
صاحابه اسمی که تو شناسنامه مه …
هیچی .. نشد !
هیستریک و عصبی می خنده و میگه : د آخه اگه چیزی میشد که الان نفسشم بریده بودم !
صدای زنگ گوشیش میاد و گوشی رو برمیداره ، عصبانیتش فروکش نکرده و داد میزنه : الو … چی چی رو کجا موندی؟
من اینجا جنازه انداختم تو رفتی آب شنگولی بگیری فردا لَش بشی اینجا ؟!؟! … به خداوندی خدا نیای جمعش نکنی
نفسشم می بُرم … اتاق ساره !

اون هنوز منو ساره صدا میزنه و من بدم میاد از ساره گفتنش … چرا ؟ مگه اشکالش چیه ؟ … گوشی رو قطع میکنه و
سمت کمد میره .. دستش رو داخل میبره و یه دسته لباس آویزون شده بیرون میاره و روی تخت میندازه : بپوش تا
نیومدن …
خودش سمت سرویس بهداشتی اتاق میره … بی حس و حال بلند میشم و دمه دستی ترین پیراهن رو برمیدارم و نگام به
بهروز می افته ، یه نفر چقدر می تونه احمق باشه ؟ بد موقع و بد جایی رو انتخاب کرده بود برای نزدیک شدن به من…..
مسیح قبل از اومدنمون گفته بود بهروزم هست و وقتی بهروز هست باید ترسید !
همونطور روی تخت نشسته م و حس میکنم دلم خنک شده که بهروز رو با این حال و روز میبینم که در سرویس باز
میشه و مسیح بیرون میاد . با دیدنم میگه : رو تخت نمون … اونجا بشین ..
به کاناپه ی سیاه رنگ دو نفره ی اتاق اشاره میکنه که وقتی نگاه من رو میبینه صدا بلند میکنه : می خوای بیان ببینن ،
بگن بساط حال و هولت با بهروز به راه بوده و رو تختی ؟!؟!
از جا بلند میشم و سکندری می خورم که جلو میاد و بازوم رو میگیره … تا کنار کناپه می بره و میشینم … هنوز چند
دقیقه نگذشته که در با شتاب باز میشه و کسری به محض دیدن بهروز میگه : یا ابوالفضل ….
یاشار از پشت کسری بیرون میاد : چه خبره اینجا ؟

پشت بندش مهدی و بابک و جاوید هرکدوم با دیدن بهروز یه برخوردی میکنن و اهورا تازه وارد میشه ، قبل از دیدن
بهروز منو میبینه و سمتم میاد : نهان ، حالت خوبه ؟
تازه نگاه همه شون سمت من برمیگرده و من خجالت میکشم …
کسری و یاشار با عجله جلو میان و میگن : چی شده ؟
مسیح رو به همه میگه : خواست دست از پا خطا کنه که دستش رو شکستم !
دخترا هم پشت بند بقیه داخل میان و وا میرن با دیدن اوضاع مژگان به مسیح نگاه میکنه و میگه : اون وقت تو چرا
دستش رو شکستی ؟
مسیح با اخم زل میزنه به مژگانی که فقط من می دونم منظورش چیه … دهن باز میکنه جواب بده که ساغر میگه : چون
رگ و ریشه داره …. چون با اهلش میره و پا کج میذاره … نه با نهانی که اونقدر ناشیه که با یه شوخیه دیروز ظهر ما بره
و تا غروب آفتابی نشه …
قطره های اشکم پشت سر هم سُر میخورن و اهورا جلوی پام زانو میزنه … دستام رو میگیره و میگه : نهان … حرف
بزن…
اَ … اَگه مسیح نبود …

صدای گریه م بلند میشه که کسری تند جلو میاد و سرم رو روی سینه ش میذاره … روی سرم بوسه های ریز میزنه و
یاشار سمت دیگه م نشسته و دستم رو گرفته … حقیقت اینه که من این جمع چهار نفره رو دوست دارم و صدای مسیح
میاد …
مسیح بابک این لاشی رو ببر بیرون … هر بار میبینمش می خوام سرمو بکوبم تو دیوار …
بابک حله داداش … می برمش …
کمی که آروم تر میشم کسری ازم فاصله میگیره و سمانه میگه : چطور کشوندیش اینجا ؟
خشکم میزنه و بهش زل میزنم … با منه ؟؟ تا بیام بفهمم چی قراره بشه کسری سیلی محکمی تو صورت سمانه میکوبه
و دخترا جیغ میزنن … میترا بینشون می ایسته و جاوید بازوی کسری رو میگیره …
کسری اینو زدم تا بدونی هرکسی مثل تو عوضی نیست و همه رو با خودت طاق نزنی …
سمانه پر نفرت به کسری نگاه میکنه و بعد به من … بلند میگه : از اولش میدونستم !

چی رو میدونسته ؟ … اهورا عصبی بلند میشه و میگه : تو گه خوردی که می دونستی … نهان با منه … والسلام ! هرکی
واسه هرکی ارزش قائله ، لزوما باهاش تیک نزده …. حالیته ؟؟؟
سمانه با عصبانیت بیرون میره و ساغر روی مبل وا میره و میگه : خبر مرگم چی می خواستم و چی شد ؟
کسری سمت ساغر برمیگرده و بین این بهبهه ی بحث و درگیری از توی گلدون روی عسل کنار من یه گل برمیداره و
سمت ساغر میگیره ، میگه : با من دوست میشی !؟
مات نگاش میکنم و ساغر مات نگاش میکنه !!! مسیح جلو میره پس گردنی بهش میزنه : ک*س*خل شدی مرتیکه ؟!
لبم رو گاز میزنم … مسیح واقعا بی تربیته … کسری اخم میکنه : چمه مگه ؟ الان سینگله سینگلم … سمانه رفته … از
قبلم با آزیتا کات کردم … شمیم هم خیلی وقته که نیست اصن فک کنم شوهر کرد … اگه گذاشتی دستم به همین آب
باریکه بند باشه !
ساغر شاکی میشه : من آب باریکه م ؟؟؟ …
کسری نه خره ، الان در تلاشم که ینی مخت رو بزنم و دلت برای تنهاییم بسوزه …
مهدی خیلی خری کسری !
ساغر چه یهویی …
کسری خب خواستم روز تولدت خودم رو بهت کادو بدم … بده ؟
ساغر لبخند میزنه و از جاش بلند میشه : پاشو جمع کن بچه پررو .. کلی کار دارم ، وقت مسخره بازی نیست که …

از اتاق بیرون میره و کسری روی پارکت های اتاق به هم ریخته میشینه … یاشار میگه : این بار، دفعه ی چندمه که ردت
میکنه ؟ …
اهورا سری قبل سوم بود … الان چهارمه …
مسیح مغز یابو نخورده که به این جواب مثبت بده …
کسری من آخر مخش رو میزنم ، حالا ببین ….