ابرویی بالا می ندازه و میگه : باز که زیادی رنگ کردی خودت رو …
من ؟!
پاکش کن …
اخم میکنم : خوبه که …
لبخند کجی میزنه و با چشم به تی وی اشاره میکنه و میگه : نکنه دلت می خواد اونطوری پاکش کنم ؟
لبم رو گاز میگیرم و سرخ میشم … بچه گانه و ترسیده توی جیب مانتوم دستمال کاغذی رو بر میدارم و میگم : نه نه …
خودم … خودم همینطوری پاکش میکنم !


لباش چاک می خوره و اولین باره اینطوری لبخندش روی لباش پهن میشه و نوک بینیم میزنه : بیچاره اونی که تو
عشقش بودی !
اخم میکنم : مگه من چمه ؟
چت نیست ، خنگ و زشتی !
باز راهش رو سمت راهرو میکشه و میره که منم دنبالش میرم .. این بار کفشم پاشنه بلند نیست و جاش صندل پوشیدم
که لاک قرمز روی پاهای سفیدم رو خیلی جذاب تر نشون میده و میگم : قرار شده بود به هم کاری نداشته باشیما …
بیرون میریم و مسیح مشغول قفل کردن در میشه و همزمان میگه : من که کارت نداشتم …
نگاهی به پام میکنه و اخماش توی هم میره … مکث میکنه و حس میکنم یاد دفعه ی پیش افتاده که با پاشنه نزدیک
بوده کف راهرو پهن بشم …. اخم میکنه و میگه : صندل دیگه چه صیغه ایه ؟
بیخیال به پاهام نگاه میکنم و من حتی خودمم خوشم میاد از این همه تو چشم بودن پاهام و لوس میگم : خوجله نه ؟
باز قفل درو عصبی باز میکنه و میگه : تشریف ببر عوض کن …
وا میرم و میگم : زشته ؟
شاکی نگام میکنه و میگه : آره ، برو عوض کن .. زود باش دیر شد …
به پاهام نگاه میکنم و می گم : خب من دوسش دارم …

همین موقع صدای باز شدن در واحد رو به رویی میاد و یه خانوم مسن همراه یه پسر جوون میان بیرون و همزمان من
و مسیح به اونا نگاه میکنیم و توجه اونام به ما جلب میشه … خانوم لبخندی میزنه و میگه : سلام آقای یکتا …
مسیح با اخم جواب میده : سلام !
این بشر حتی آداب معاشرت بلد نیست … پسر به پاهام نگاه میکنه و انگاری به زور از اون دل میکنه و میگه : تبریک
آقای یکتا ، بعد از ازدواجتون دیگه وقت نشد خدمت برسیم !
مسیح به شدت اخموعه و می گه : تشکر میکنم …
همزمان مانتوی منو از بازو میگیره و سمت خونه میکشه که ناچارا برای حفظ ظاهر هم که شده داخل میرم و مسیح حتی
باهاشون خداحافظی نمیکنه و در واحد رو محکم به هم می کوبه … سمت من برمیگرده و میگه : چند بار ؟…
گنگ نگاش میکنم و میفهمه که نمی فهمم منظورش رو ، باز تکرار میکنه : چند بار باید یه حرف رو تکرار کنم که توی
گوشِت بره ؟
م .. مگه چیکار کردم ؟
خفه شو فقط …
به اتاق اشاره میکنه و میگه : این کفشای بی صاحابت رو با هرکوفتی که توی اون کمد هست ، به جز اینی که پاته
عوض کن ، تنه لَشِت رو بیار بریم !
اخم میکنم و بغض کرده میگم : دوسشون دارم …
عصبی و تهاجمی کفشاش رو در میاره و از کنارم میگذره … به اتاق میره و من از زور گوییش بدم میاد ، از اینکه هی
دستور میده … برمیگرده … یه جفت کفش عروسکی مشکی ساده دستشه و کنار پام روی زمین میندازه … جفت بازوهام
رو میگیره و روی مبل منو میشونه … خودش جلوی پام روی زمین روی پاهاش میشینه و با خشونت و اخمی که روی
پیشونیش مهر شده صندلام رو در میاره و کفش های راحتی رو پام میکنه .. دقیقا عینه پدری میمونه که قصد داره بچه
ی سرکشش رو رام کنه و من لجم میگیره …
کارش که تموم میشه دلخور و ناراحت از در خونه بیرون میرم و اونم چیزی نمیگه … دکمه ی آسانسور رو میزنم و تا
آسانسور برسه مسیح درو قفل میکنه و کنارم منتظر میمونه … توی آسانسور هی به پاهام نگاه میکنم و دوست دارم با
مسیح دعوا کنم . عصبی پایین میریم و با ریموت قفل ماشین رو میزنه … از حرصم میرم و در عقب رو باز میکنم …
میشینم و درو محکم به هم میکوبم …

محل نمیده و پشت فرمون میشینه … از آینه نگاهی بهم میندازه و میگه : میای جلو یا نه ؟

مثلا داره سوال میکنه ، اما بوی تهدید میده و منم حرصی میگم : نه !
دندون قروچه ای میکنه و میگه : مسیح نیستم اگه به غلط کردن نندازم تو رو …
دروغ چرا ، دلهره میگیرم و مسیح استارت میزنه … با تک گازی که میزنه نیم تنه م جلو میره و تازه دو هزاریم می افته
که میخواد چیکار کنه … اما جیکم در نمیاد و می خوام غرورم رو حفظ کنم … راه می افته و به صندلی می چسبم …
انتهای خیابون بدون کم کردن سرعتش به راست میپیچه و پرت شدنم سمت دیگه ی ماشین با صدای جیغ لاستیکا
برابر میشه …
به روی خودم نمیارم و مسیح هر دو سه دقیقه یه باز از توی آینه به چشام زل میزنه و می خواد صدام رو در بیاره و من
دلم نمیخواد فکر کنه کم آوردم … سرم گیج میره و تا می خوام نفس راحتی بکشم بازم کارش رو تکرار میکنه و این بار
به چپ می پیچه ….
حس میکنم دل و روده م داره قاطی پاتی میشه … مسیح لعنتی بدجور قصد تلافی داره و تا همین جاش هم برنده شده…
تو دلم به غلط کردن می افتم و میگم تو روحه اهورا بیاد که خونه ش این همه از خونه ی مسیح دور تره .. همچنان
تخته گاز می ره … ترمزای پشت چراغ قرمزش امونم رو می بُره و با کله میرم تو صندلی جلویی و اگه مراقب نباشم ضربه
مغزی رو شاخشه …. مسیح هنوزم نفرت انگیزه !
*
بالاخره جلوی یه در ترمز میزنه و بوق میزنه … دستم جلوی دهنمه و حس میکنم اگه دیر بجنبم همه ی ماشینش رو به
گند میکشم …. جلوتر میره و روی ترمز میزنه … اما دیر شده و عُق میزنم … صندلی های چرم کِرِم رنگش رو کثافت بر
میداره و مسیح با همون اخم و چهره ی خشنش به عقب برمیگرده و داد می زنه : اوهَه … سگ تو روحت بشر …

تند پیاده میشه و در سمت من رو باز میکنه … بازوم رو میکشه و از ماشین پیاده م میکنه … خدا روشکر خونه شون
ویلاییه و جوب آبی که آب رو به گیاهای توی باغ بزرگ ویلا می رسونه و من لبه ی همون جوب روی پاهام می شینم…
پشت سر هم عُق می زنم و مسیح بالای سرم ایستاده و دست هاش رو بیخیال توی جیب شلوارش فرو برده و نگام
میکنه …
سر گیجه م خوب نشده و هنوز نیم تنه م تاب می خوره که تند خم می شه و بازوم رو میگیره … سر جام ثابت نگهم می
داره و کنارم روی پاهاش می شینه و میگه : چته ؟ وا دادی ؟
می خوام بازوم رو از دستش بکشم که می خنده و محکم تر بازوم رو نگه می داره … صدای پا میاد که به ماشینمون
نزدیک میشه …
وا ، چرا اینجا نشستین ؟
کسری عه ، نه … ساره !!! …

حتی نمی تونم برگردم نگاهشون کنم و کسری سمت دیگه م روی پاهاش می شینه و میگه : چی شده ؟ تو اینجا چیکار
میکنی ؟
مامان ماهی هم میاد ، پشت سرم ایستاده و خم میشه تا بهتر بتونه باهام حرف بزنه : ساره ، مامان جان خوبی ؟
مسیح خعلی خوبه ، فک کنم بچه لگد زده ….
مامان خدا مرگم بده ، بچه طوریش شده ؟
می خوام از حرص مشت محکمی به فک فوق مزخرف مسیح بزنم که ته ریشاش از بیخ در بیان ، می خوام زمینی که
روی اون نشستم دهن باز کنه و منو ببلعه بس که از خجالت آب شدم ! شک ندارم که حتی توی این فضای نیمه تاریک
سرخ و سفید شدنم پیداس و کسری به مسیح چشم غره می ره که مسیح کَکِش هم نمی گزه …
ماهی مسیح بلند کن دخترم رو ، ببریمش داخل …
کسری کجا ببریم الان مهمونا میان …
ماهی بذارم همینطوری بمونه ؟

کسری شما برو داخل ، خوب نشد میبریم دکتر …
ماهی به مسیح میگه : خیالم راحت باشه ؟
مسیح نه ، خوب نشد … سَرِش رو می بُرم !
پشت بند جمله ی بی مزه ش لبخند حرص در بیاری تحویل من میده و ماهی زیر لب غر میزنه و به ساختمون میره …
کسری میگه : باز بحثتون شده ؟
مسیح حرصی جواب میده : خانوم معده ش هم روون بشه و سر از دسشویی دربیاره ، کاره منه ؟
کسری عععع ….
مسیح زهره مار ، حمال …
از جا بلند میشه که میگم : دقیقا تقصیره اینه !
کسری لبخند میزنه و میگه : معده ت روون میشه ؟!؟!
خودم خنده م میگیره و میگم : کوفت !
صدای مسیح رو میشنوم : جمع کنین بریم تو …
کسری نهان اینجا چیکار میکنه ؟ چه خبره ؟

مسیح از لب تیغ آوردمش …
کسری چی میگی ؟
مسیح میگم که بینه خودمونه ، بریم داخل ببینم تحفه رو میخوان به ریشه کی ببندن ؟
کسری عمیق نگام میکنه و میگه : همین که برگشته بسه !
کسری منبع یه عالمه حس آرامشه که دوست دارم با کسری بودن رو ! با لبخند نگاش میکنم که بازوم به سمت بالا
کشیده میشه و سر پا میشم . مسیح اخم میکنه و من می فهمم که انگاری باز خط قرمزا رو یادم رفته !
مسیح سر و وضعت رو درست کن بریم …
دستی به خودم و ظاهرم میکشم و مسیح منو جلوتر از خودش می فرسته .. کنار هم از پله ها بالا میریم و وارد سالن
میشیم . تعدادشون زیاده و من نا خوداگاه احساس غریبگی میکنم ، خودم رو سمت مسیح میکِشم و مسیح این حسم رو
انگار درک میکنه که مچ دستم بین دستای درشت و فوق مردونه ش اسیر میشه و من نمی دونم چرا حس میکنم که
حالا می تونم راحت تر سلام کنم و سلام میکنم !
سلام …

اهورا از جا بلند میشه و می دونم که بابت اینجا بودنم متعجبه ، نگاهش قبل از خودم به دستی که مسیح گرفته گره
میخوره و تا صورتم بالا میاد … نمی دونم چرا بهش لبخند میزنم ، ولی حضور نادر اونم دقیقا بغل دستش که لبخندم رو
قورت میده با چشماش اذیتم میکنه ….
خانومی که قبلا خونه ی مسیح دیده بودمش و میدونستم مادر اهوراس جلو میاد و می گه : سلام عزیزم ، خوش اومدی…
بفرمایید داخل …
ممنونم !
لبخند میزنم و اول از همه سمت حاج کمالی میرم که این بار نگاهش با تحسینه و با خودم میگم حتما ظاهر امروزم باب
میلشه …
سلام حاج بابا !
لبخندش عمق میگیره از حاج بابا گفتنم و میگه : سلام بابا جان … بیا بشین …
کنار خودش برام جا باز میکنه و می خوام بشینم اما صدای یسنا رو میشنوم : عمو ، بذارین بیاد اینجا …
نگام به اون سمت سالن کِش میاد و دخترا رو میبینم که برام دست تکون میدن … با همون لبخندم کنار حاج کمال
میشینم و میگم : حالا وقت هست برای اونجا اومدن !

مسیح مردونه و اخمو رو به جمع سلام میکنه و کنار کسری می شینه … زل میزنم به صورتش و با خودم میگم حتما این
اخم روی صورتش حک شده که حتی وقتی لبخند میزنه من از جذبه ش میترسم ! بیهوا سمتم برمیگرده و خیرگی نگاهم
رو شکار میکنه ! بقیه مشغول حرف زدن میشن که صدای حاج کمال رو بیخ گوشم میشنوم : باز چیزی بهت گفته ؟
خنده م میگیره از اینکه واقعا همیشه بد بودن و گرفته بودن حالم رو به مسیح نسبت میدن و میگم : نه ، امروز پسر خوبی
بوده !
آره جونه خودش … اما حاج کمال خیالش راحت میشه و صدای مادر اهورا رو میشنوم : ساره … ساره جان …
از جا بلند میشم و با یه ببخشید سمت صدا میرم که از آشپزخونه میاد … : جانم !
فقط مادر اهورا اونجاست و میگه : راستش یسنا گفت تو کار چیدن غذا و میوه و اینا مهارت داری که گفتم بیای و یه
کمکی به من بکنی ، نارین که انقدر هول خواستگارشه که اصلا تمرکز نداره …
لبخند میزنم و میگم : باشه زن عمو …

دیس شیرینی ها روی کابینته که جلو میرم و پشت به ورودی آشپزخونه مشغول میشم … حس میکنم اولین عشقی که
توی زندگیم تجربه کردم ، همین دیزاینی که با انجام دادنش خیلی لذت میبرم … غرقه کارمم که بیخ گوشم صدایی رو
میشنوم : بی تابه بودنت بودیم !
از جا میپرم و دیس شیرینی میخواد از دستم روی زمین پرت بشه که از پشت سر بهم می چسبه و هر دو دستش رو دراز
میکنه و با دست راستش دست راستم و با دست چپش ، دست چپم رو می گیره و نمی ذاره دیس روی زمین بیفته …
حالا دقیقا برام حصار شده ، سرش کنار سرم خم شده و نفس های گرمش به گونه م میخوره … علاوه بر ترس حالا
حرارت تنش ضربان قلبم رو بالاتر میبره … بیخ گوشم باز میگه : خانوم کوچولو ترسیده ؟!
حتی نمیتونم حرف بزنم و عرق رو صورتم نشسته … در آشپزخونه بازه اما کم کم دارم لرز میکنم … کم کم دارم می
ترسم … میترسم ، اما خجالت زده هم هستم … اهورا چی داره که اینقدر کِشِش داره ؟!
ب .. برو … برو کنار …
وقتی مطمعن میشه از اینکه سینی رو نگه داشتم دستاش رو برمیداره و یه قدم عقب میره ، دستام لرز گرفتن و سینی
توی دستم میلرزه … تسلط ندارم و من کلافه م از این حمله هایی که باز شروع شده …
ببخشید ، نمی خواستم اذیتت کنم !
اهورا بی حرف بیرون میره و من هنوز با بغض به سینی دستم خیره م که میلرزه و هنوزم عرق از روی پیشونیم راه گرفته،
بغض میکنم چون دوست ندارم هربار توی برخورد با جنس مخالف اینطوری بلرزم …

گرفته م که این بار یکی دستش رو از کنارم رد میکنه و سینی رو میگیره … از خدا خواسته سینی رو ول میکنم … حتی
برنگشته می فهمم که این دست متعلق به کیه …
مگه امشب توی این مهمونی چند نفر هستن که از فرط عضله ای بودن رگ های دست و آرنجشون بیرون زده و چیزی
حدود دو برابر من جثه دارن به جز مسیح ؟!
سینی رو باز روی کابینت میذاره و با دستش بازوم رو میگیره : لرز داری !

خبر میده ، این حالت براش آشناس … مثل اون روز توی اون خیابون و مزاحمت چند تا پسر یا مثل اون روز که از دست
ادمای مازیار نجاتم داد … صدای خشک و خالی از حسش رو میشنوم : کی اینجا بود ؟!
مسیح فهمیده که به تنها بودن با جنس مخالف حساسیت دارم ؟ که تب میکنم ، لرز میکنم ، غمباد میکنم ؟ نیم دور
میچرخم که رو به روش قرار میگیرم …. چقدر ضعیف و ریز و به چشم نیومده میشم جلوی مسیح …
سرم رو بالا میگیرم که درست ببینمش و میگم : زیادی حساس شدم فقط !
گوشه ی چشمش لوچ میخوره … هر وقت به صورتم دقیق میشه چشماش رو ریز میکنه و حالا هم از اون وقتاس و
میگه: خریت از خودته !
منظورش اینه که خر خودتی و من چیزی نمیگم … از آشپزخونه بیرون می زنه …. چرا مسیح با خودش ترس نمیاره ؟
من حتی اگه از مسیح بترسم بابت خشم و فوران یهویی و اخمای درهمشه … اما من هیچوقت از مسیح بابت به من
نزدیک شدنش نترسیدم !
صدای زنگ آیفون میاد و مهمونا انگاری رسیدن که همه به تکاپو می افتن … سینی شیرینی رو میبرم و روی میز وسط
میذارم و هرکسی تعرف میکنه و این وسط اهورا و مسیح بهم خیره ن !
کنار مسیح میشینم که مادر اهورا میگه : دست گلت درد نکنه عزیز دلم ، ببخش دست تنها موندی .. گفتم اهورا بیاد
کمکت !
با تموم شدن جمله ش اولین جایی رو که نگاه میکنم مسیحه … مسیحی که ابرویی بالا انداخته و به اهورا نگاه میکنه !
می فهمه کسی که اومده و رفته اهوراس و من نمی خواستم بفهمه … مسیح منو یه هرزه میدونه که بساط هرزگیم رو
هر جایی که بشه پهن میکنم …
لبخند بی معنی میزنم و با زحمت و حواس پرت میگم : خ .. خواهش میکنم !
مهمونا داخل میان و این وسط داماده دسته گل به دستی که سر به زیره توجه جلب میکنه و نا خودآگاه لبخند میزنم …

تموم مدت مسیح یه وری به مبل تکیه زده و پنجه ی پاش رو کف سالن می کوبه انگاری کسی جرات نداره چیزی بهش
بگه … همه حرف میزنن و گاهی میخندن که دستم رو جلو میبرم و روی زانوی همون پاش که زمین میکوبه میذارم و
حرکتش قطع میشه … زیر لب می گم : تو رو خدا امشب رو خراب نکن !

با اخم نگام میکنه و می خواد چیزی بگه … مسیح عصبی بشه داد میزنه ، میشکنه ، میزنه ! میترسم که دعوام کنه ، که
باز توی جمع خوردم کنه … که نهایت التماسم رو به چشام میریزم و میگم : دعوام نکن !
خود به خود بغضم میگیره و دل خودم برای خودم میسوزه ، دل مسیح چی ؟! خیره نگام میکنه … به خودم نه ، به چشام!
انگاری تموم التماسم رو از مردمک هام میخونه و دندون سر جیگرش میذاره تا امشب خوردم نکنه و من خودم متعجبم
از این سکوتش و ته دلم دعا میکنم آرامش قبل از طوفان نباشه !
وقتی روم رو برمیگردونم نگام به کسری و یاشار میخوره که کنار همدیگه نشستن و با لبخند دارن به ما نگاه میکنن !
مهمونی خوب تموم میشه ، خواهر اهورا بله رو داده و همه چیز تموم شده س … لبخند میزنم به حسی که داره، صدای
مسیح رو بیخ گوشم میشنوم : یهویی بیا بغلم بشین !
متعجب به سمتش برمیگردم که نگاهم به دستم میفته که از اون موقع تا حالا روی زانوش جا خوش کرده و تند دستم
رو میکشم و لبم رو گاز میزنم : ح .. حواسم نبود به خدا !
لبخند کجی میزنه و میگه : خر توله ته !
اخم میکنم و رومو ازش برمیگردونم که اهورا رو میبینم … حتی پلک نمیزنه … اهورا خیلی آرومتر از مسیحه !
*
کلافه میشه و میگه : شما خونه زندگی ندارین دم به دقه اینجا پلاسین ؟
کسری اینجام خونه زندگیه خودمونه !
به این همه پرروییش می خندم … مسیح داره کتش رو در میاره و میگه : یه لیوان آب بده …
باز دستوری میگه و باز من حوصله ی بحث ندارم ، می رم و از آشپزخونه براش یه لیوان آب رو پر میکنم میارم که اهورا
میگه : تو نیا ، کسی به تو چیکار داره ؟
مسیح لیوان رو میگیره و تا آخرش سر میکشه و باز لیوان رو سمت من میگیره میگه : از رودخونه ی تو جهنم آورده
بودی؟
حرصی میگم : نه ، گویا یخچالتون جای سرمای بهشت گرمای جهنم تولید میکنه …
اخم میکنه و یاشار با خنده میگه : کم کاریه یخچله خونه ت هم از نهانه ؟!

مسیح روی مبل میشینه و میگه : بردارین ببرین شاید یه نفسی تازه کردم !
پسرا خوشحالن از اینکه بالاخره مسیح رضایت داده و من میتونم برم و من دلگیر میشم که از رفتن منو نفس راحت
کشیدنش حرف میزنه … مگه توقع غیر از این داشتم از مسیح ؟!
*
کتاب آشپزی رو ورق میزنم و یک ساعتی هست که نگاه میکنم و کمتر به نتیجه می رسم . غذاهایی که من حتی
اسمشون رو نمیدونستم . صدای چرخیدن کلید توی قفل میاد و اندام درشت مسیح رو میبینم که داخل میشه . باذوق
کتاب رو دستم میگیرم و جلوی در میرم : سلام !
نگام میکنه ، در واحد رو میبنده و میگه : علیک !
کتاب رو بالا میگیرم و میگم : امشب شام مهمونه من …
ابروهاش رو بالا میندازه و میگه : سوخته پلو با ته چین کوفت یا خورشت مخصوص نی نی با طعم لوس بازی ؟!
اخم میکنم و به سمت آشپزخونه میرم و همزمان میگم : حالا ببین …
پیش بند رو میبندم و وسایل رو آماده میکنم … مسیح با لباس راحتی میاد و پشت میز آشپزخونه میشینه … بسته ی چیپس
رو باز میکنه و یه دونه میذاره دهنش و میگه : کوچولو ، بزرگترت نگفته دست به گاز نزنی خطر ناکه ؟!
تفریح میکنه با دیدنم و این بار جدا میخوام حالش رو بگیرم …
شامی کبابی ! … فقط من موندم چرا بین این همه غذا اینو انتخاب کرده بودم ؟ وسایلش که آماده شد آرد رو روی میز
گذاشتم و کم کم داخل مواد آماده شده میریختم و مسیح سومین بسته چیپسش رو باز کرده و می خوره که با چهره ی
آویزون شده میگم : چرا پس وصل نمیشه ؟
با ته مونده های خنده روی صورتش میگه : چی باید وصل شه ؟
میگه اونقدر آرد بریز تا به هم وصل شه …
خیره خیره نگام میکنه و میگه : احیانا قبلش نگفته محض رضای خدا هم که شده داخلش تخم مرغ بریزی ؟!
به پیشونیم میکوبم و میگم : وااای … یادم رفته بود …
به خودم و کارام میخکوب شده که توش تخم مرغ میریزم و مشغول هم زدنش میشم که از جاش نیم خیز میشه و
دستمال کنار دستم رو میگیره و با همون اخم و لبخندی که با هم تضاد دارن دستمال رو روی پیشونیم میکشه و میگه :
نیم وجبی ، غذا درست میکنی یا توی آرد رژه میری ؟!

آب دهنم رو قورت میدم و مسیح این بار از جا بلند میشه و مواد درست شده رو با سر انگشتش مزه میکنه و میگه: نمک
نداره خنگ !
باز طبق عادت میخوام بزنم روی پیشونیم که مچ دستم رو میگیره و با اخم میگه : من نمی فهمم آخه اون بی پدری که
تو رو مادر کرده هنوز نفهمیده تو خودت مادر لازمی تا بزرگ شی ؟!
هنوز مچ دستم بین انگشتاش درگیره که لبخند غمگینی میزنم و میگم : آدما قرار نیست هرچیزی رو که لازم دارن داشته
باشن …
ابرویی بالا می ندازه و میگه : مادرت ….
از جا بلند میشم که مچ دستم رو ول میکنه و میگم : خب … الان دیگه وقت سرخ کردن رسیده …
لبخند بی معنی میزنم و مسیح انگار فهمیده که نمیخوام از مادرم چیزی بپرسه و چیزی نمی پرسه ! کنارم قرار میگیره و
مشغول سرخ کردن میشم و گاهی خود مسیح اونارو برعکس میکنه و با خودم میگم ، مسیح هم می تونه ملایم برخورد
کنه ؟؟
میگم : از کجا بلدی آشپزی کنی ؟
غذای بیرون معده م رو ناکار میکنه !
مامان ماهی پس چی ؟
من تنها زندگی می کردم ….
همینجا ؟
نیم نگاهی بهم می ندازه و میگه : فوضولیت گل کرده ؟
خب مامان ماهی دست پختش خیلی خوبه !
لبخند نصف و نیمه ای میزنه و میگه : بذار ببینیم دست پخت تو چطوریه ؟
شیطنتم گل میکنه و سر انگشتم رو توی آرد میزنم و دست بلند میکنم … روی لپش میکشم و زبری ته ریشش رو حس
میکنم که به سمتم برمیگرده … نخودی می خندم و میگم : چه خوشگل شدی !
توی یکی از دستاش کف گیر رو گرفته و مشغول جا به جایی شامی های داخل تابه اس و با دست دیگه ش خیلی یهویی
جلو میاد و دست آزادش رو دور کمرم حلقه میکنه و منو سمت خودش می کشه ….

بهت زده با چشمای گشاد شده نگاش میکنم … قفسه ی سینه م مماس با بدنشه … گرمای بدنش رو حس میکنم … نیم
تنه م رو عقب میکشم … نترسیدم ، فقط شوکه م… با چشمای ریز شده ی سیاه رنگش به چشمای رنگی من زل زده و
ما حالت عادی نداریم … سکوت بینمون رو صدای سرخ شدن شامی ها توی تابه می شکنه …
آروم آروم سرش رو جلو میاره و من آب دهنم رو قورت میدم و حتی اونقدر توی شوک رفتم که نمیتونم تکون بخورم ،
نمیتونم دور بشم یا شکایت کنم…. صورتش چند سانتی صورتم توقف میکنه …. این مسیحه ؟؟؟
هر آن منتظرم نزدیک تر بشه و دست از پا خطا کنه و انگاری تازه می فهمم چطور شده و دستام رو روی سینه ش می
ذارم تا از خودم دورش کنم و می دونم الان پوست سفیدم تا سرخی رفته و خجالت از سر و روم میباره … اما تا به خودم
بیام …. تا بفهمم چی شده از بالا انگار آرد میباره روی سرم و مسیح با دست دیگه ش ظرف آرد کنارم رو برداشته و از
بالا روی سرم میریزه و من حتی نفهمیدم کِی کف گیر رو زمین گذاشته ! …
بهت زده تر و خشک شده تر از چند لحظه ی پیش به مسیحی نگاه میکنم که این بار سرش تا بیخ گوشم پایین میاد و
با لحن وسوسه انگیز و مرموزی میگه : ملکه ی آردی !
بعد فاصله مون رو به صفر می رسونه و چونه ش رو روی شونه م می ذاره و حس میکنم می خنده … می خنده به احمق
بودنم … حرصی مشتی به شکمش میزنم و حس میکنم این برای کسی مثل مسیح یه نوازشه که ازش دور میشم و جیغ
میزنم : خیلی بدجنسی … لعنتی … مسیح نخند …
میخوام دور بشم که مچ دستم رو محکم میگیره و باخنده میگه : کجا ؟ غذات مونده …
ته مونده ی خنده هنوز روی لباشه که باز جیغ میزنم : نخند …
صدای بلند قهقهه ش توی خونه می پیچه و حس میکنم از کله م دود بلند میشه از حرص و عصبانیت … می خوام برم
که مچ دستم رو میکشه و مستقیم توی بغلش می افتم که خم میشه و دستش رو دور زانوم حلقه میکنه و بالا میکشه …
منو روی کولش می ندازه و بازم برعکس میشم … با دست دیگه ش شامی ها رو جا به جا میکنه و شامی های جدید رو
داخل تابه میندازه و میگم : بذار زمین منو …
غذا تموم نشده بچه … آروم بگیر ….
با مشت بین کتف هاش ضربه میزنم و میگم : منو بذار زمین … کوفت بگیری مسیح …. با توام …
گوش نمیده … محل نمیده … هر تکونی که میخورم گَرد آرد دورم پخش میشه و حرصم بیشتر میشه که یهویی میگم:
وای .. دارم بالا میارم … عُق …

کمی مکث میکنه و بعد منو پایین میکشه … دستم رو جلوی دهنم می ذارم و فاصله میگیرم ، با اخم نگام میکنه وقتی از
دور شدنم مطمعن میشم هر دو دستم رو کنار گوشم میذارم و زبونم رو در میارم میگه :گول خوردی گنده بک!

همونجا وایسا قبل اینکه عصبی بشم …
با خنده وارد سالن میشم و صدای خنده م خونه رو برداشته … سر و صدامون بلنده و مسیح با اخم میگه : پوستت رو
میکنم نفله !
با اخم میگه ، اما رو لبش خنده س … خنده که نه ، لبخنده .. یه لبخند کوچیک که نشون میده مسیحم بلده که نرمش
کنه … که بسازه .. که خوش بگذرونه و بذاره خوش بگذرونی … مسیح واقعا ساره رو ول کرده ؟!؟!
کوسن کنار کاناپه رو برام پرت میکنه که جا خالی میدم و حرصی میگه : بگیرمت تیکه بزرگه ت گوشِته ها …
یکی به در میزنه و هر دو به در نگاه میکنیم … کاناپه رو دور میزنم تا در رو باز کنم که مچ دستم رو میگره : کجا با این
سر و وضعت ؟
بعد از تموم شدن جمله ش خودش سمت در میره و از چشمی نگاه میکنه … پوفی میکشه و میگه : باز جماعت علاف
تشریف آوردن …
درو باز میکنه که هر سه نفر داخل میان و با دیدن من بهت زده نگام میکنن و کسری میگه : جنگه ؟!
مسیح از کنارشون میگذره و میگه : تو رو سنَنه ؟ وزیر صلحی ؟
اهورا جلو میاد و میگه : چیزی شده ؟
خودم رو لوس میکنم و میگم : تقصیر مسیح بود همه ش …
مسیح رو میبینم که لبخند میزنه و به آشپزخونه میره … یاشار میگه : مسیح تو باز رو بچه دست بلند کردی ؟
اخم میکنم : من بچه م ؟
مسیح داد میزنه : بچه ی لوس و سرتق و بیمزه …
حواسم به مسیحه که اهورا زمزمه میکنه : و دوست داشتنی !
نگاش میکنم و لپام گل میندازه که با لبخند نگام میکنه : تا نرفته تو چشمت برو دوش بگیر !
یاشار بلند میگه : مادر زنم دوسم داره ها ، غذا آماده س …

مسیح مادر زنت غلط کرد با تو …
کسری اُاُاُ … برم بگم به ماهنوش ….
اهورا به آشپزخونه میره و میگه : مادر زن نیست که ، مادر فولاد زره س …
یاشار حالا هی مصیبتای منو یادم بندازین نذارین یه لقمه غذا از گلوم پایین بره …

یکی از شامی های برشته ی توی دیس رو بلند میکنه و توی دهنش میذاره … کسری پس گردنی میزنه و میگه :
دیوووس ، مسیح که خونه ی بابات رو نزده داری سقف خونه ش رو خراب میکنی …
اهورا ننه ت بمیره که هیچی از گلوت پایین نمیره نسناس …
خنده م میگیره و وارد اتاق میشم و این جماعت واقعا خلن … بعد از دوش گرفتن از اتاق بیرون میرم . مسیح نشسته و
بقیه دارن میز رو می چینن که خیلی بی حواس میرم و کنار مسیح میشینم .
کسری بد نگذره خانوم ، تشریف بیار کمک کن …
یه تیکه از خیار خورد شده ی روی میز رو میذارم دهنم و با دهن پر میگم : من زحمت همه ش رو کشیدم ، تازه آردم
خوردم .. بسه دیگه …
صدای مسیح رو از بغل دستم میشنوم : با دهن پر حرف نزن بچه !
نگاش میکنم و خیار توی دهنم رو قورت میدم … با اخم میگم : واقعا نامردی … اومدی نزدیک ، من فکر کردم میخوای
من…
بی هوا یه تیکه خیار از روی میز برمیداره و توی دهنم میندازه … با اخم میگه : ببند دهنت رو خیارت رو بخور !
تازه به رو به رو نگاه میکنم و میبینم هر سه دارن ما رو نگاه میکنن و میفهمم که نزدیک بود چه گند بزرگی بزنم …
لبخند نصف نیمه ای میزنم و چیزی نمیگم … همه دور میز میشینن که اهورا میگه : قرار داد جدید رو کی می خوای
امضا کنی ؟

مسیح لقمه میگیره و میگه : یه کم طولش بده ، نمی خوام بفهمن که هولیم !
یاشار نه که هول نیستیم …
کسری کدوم قرار داده که من بی خبرم ؟
اهورا جناب عالی دبی تشریف داشتی با آزیتا !
کسری با خنده میگه : آخ چه کیفی داد …
یاشار کارمنداش می گفتن همیشه موقع بستن قرار داد به عنوان سور برای کارمنداش یه مهمونی ترتیب میده ! خبر
داشتی ؟
مسیح خب چه بهتر … ما هم توی سورش هستیم !
کسری چشمکی میزنه و میگه : البته با خانوم بچه ها …
اشاره ش به منه و مسیح میگه : خانوم نمیبینم که … تا چشم کار میکنه بچه س !!

حرصم میگیره اما چیزی نمیگم … اهورا میگه : برای آخر هفته میایم دنبال نهان برای مهمونی …
مسیح بی تفاوت میگه : ببرینش !
انگاری داره از گونی سیب زمینی حرف میزنه !
مسیح نگام میکنه و باز بی تفاوت میگه : خب نبرینش !
کسری رو به من میگه : کم پا رو دمش بذار …
مسیح قاشقش رو سمت کسری پرت میکنه و میگه : ببند گاله رو !
یاشار اونجا میگیم دوست دختر اهوراس …. حله ؟
مسیح چیزی نمیگه و اهورا در عوض با لبخند میگه : حله !
حله ؟! به اهورا نگاه میکنم و خوشم میاد از اینکه به چشمش میام و بهم بها میده ! … اما من نمیدونم قراره چی بشه و
انگار حالا حالاها با این جمع چهار نفره بایدکنار بیام و کنار اومدم …
کسری شب میریم برای تولدش یه چیزی دست و پاکنیم …
یاشار به کسری نگاه میکنه : همون اول تولده دیگه …
کسری واقعا خره ، میگه یه هفته اونجاییم و دو روز آخر جشن میگیره …
اهورا کلا برعکسه همه چیزش …. ) رو به من ( توام دوست داری بیای ؟
با ذوق میگم : من عاشق خریدم …