نفس نفس می زنم. توجهش سمت دیوار جلب میشه و یه قدم جلو میاد … ترسیده تر، هر دو دستم رو جلوی دهنم میذارم
و تکیه م رو به دیوار میزنم .. چسبیدن رژ لبم به کف دستم رو حس میکنم … کمر لختم سردی دیوار سنگی سفید رنگ
رو لمس میکنه و بدتر لرز میکنم … من این لباس عروس رو حتی ندیده بودم و آسو انتخابش کرده بود … آسو ؟ نگرانشم
و اشک از گوشه ی چشمم سُر میخوره …
دلنگرون باز از گوشه ی دیوار نگاه میکنم و میبینمشون … یکی از نوچه ها به سمت اون یکی برمیگرده و داد میزنه :
کاظم برو اونور ، توله سگ در بره شبمون صبح نرسیده ریقه رحمت باس سر بکشیم !
دلم براشون میسوزه… اونام مامور شدن و معذور اما من نمی تونم … نمیشه … نمیشه که برگردم و عروس این مجلس
باشم … صدای جیغ و سوت میاد … برمیگردم!
یه ماشین عروس شاسی بلند سفید رنگ که پشت سرش یه ماشین کوپه ی قرمز رنگ و چند تا پسرن … این ساختمون
به جز ما چند تا مراسم دیگه هم داره … گریه م گرفته … مامان گفته بود باید جای آبرومندانه باشه و مردکه بی شرف
هم بی چون و چرا قبول کرده بود … بینیم رو بالا میکشم و وقت نیست برای آبغوره گرفتن …. آسو گفته بود تورج پشت
ساختمون منتظر منه ، گفته بود شناسنامه رو توی باغچه ی شمالی ساختمون پشت شمشادا قایم کرده و با تورج برم
بردارم …… تورج ؟ خدایا من نگرانه تورجم هستم !