رمان های آنلاین در حال تایپ

۱۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

رمان آخرین بلیت تهران پارت 5

گفتم:
-این پسره که شمارشو فرستادی واسه دوربینا؛ پناهی، بهش زنگ زدم می گه نمی آم!
خمیازه کشید:
-پناهی کیه؟… آهان! پناهی! خب؟ کجا نمی آد؟
عصبی شدم:
-خوابی نیما؟
بی حوصله گفت:
-چرا نمی آد؟ قرار بود سرش که خلوت شد خودش بهت زنگ بزنه که! نزد؟
من من کردم:
-زد… ولی من که زنگ زدم گفت کس دیگه ای رو پیدا کنید!
-الان خوابم! بیدار شم پیگیری می کنم بهت خبر می دم!
گوشی رو سر جاش گذاشتم و کلافه دور خودم چرخیدم! روزای مسخره ای داشتم!
رفتم سمت اتاق نیکی! صدای غزل از پشت در می اومد که داشت براش داستان می خوند! دستگیره رو کشیدم و داخل رفتم. غزل به سمتم چرخید. جلو رفتم و در حالی که به کتاب اشاره می کردم، گفتم:
-من بقیه اش رو می خونم.
موجب خوشحالی بود که هنوز قهره و سرسنگین! کتاب رو لبه ی تخت گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
کتاب رو برداشتم و بستم. نیکی رو تخت دراز کشیده بود و از ذوق، بدنش سفت و جمع شده بود. کنارش زدم و پهلوش دراز کشیدم. سعی کرد به سمتم بچرخه اما جمع تر شد و صدای “هین” مانندی از گلوش درآورد. سرش رو تو بغلم گرفتم و بوسیدمش. بارها و بارها. دستش رو تکون داد و ناخنش رو ساعدم کشیده شد و رد بلند و قرمزی به جا گذاشت. از درد اخم کردم؛ ترس تو نگاهش نشست و فکر کرد قراره دعواش کنم. خدا می دونست کی باهاش دعوا کرده که این بچه با یه اخم اینطور می ترسید!
صورت خیسش رو بوسیدم و تمام تنش رو تو بغلم گرفتم. آب دهنش روی بازوم ریخت. زمزمه کردم:
-هیچکی حق نداره دعوات کنه.
صدایی از خودش درآورد و خندید. موهاش رو از صورتش کنار زدم:
-زندگی منی تو.

*****

 

در حال لاک زدن بودم که تلفنم زنگ خورد. فرچه ی لاک رو به شیشه برگردوندم و با دست چپ، تلفن رو جواب دادم. نیما بود:
-بیا پایین.
متعجب پرسیدم:
-کجا بیام؟
-طبقه پایین. حوصله نداشتم بیام بالا. کارت دارم!
دیوانه بود برادر من! لاک رو بستم و به سمت طبقه ی پایین رفتم. صداشون رو دنبال کردم و طبق معمول، دراز کشیده جلوی تلوزیون دیدمش! به دکمه های دسته ی پلی استیشن انقدر محکم ضربه می زد که هر آن حس می کردم الانه که اجزای دسته از هم بپاشه!
فرهنگ هم با سر و صدا می پرید و می گفت:
-همینه… بزنش! بزنش! فن بزن!
گوشه ی تیشرتش رو کشیدم و متوقفش کردم:
-آروم بگیر بچه!
ساعد هام رو گرفت و گفت:
-بیا مبارزه کنیم! تو بشو اون خانمه که خیلی خوشگه و کلاه می ذاره!
نیما به حرف اومد و با یه لحن کوبنده گفت:
-سونیا بلید!
فرهنگ ادامه داد:
-منم می شم اون آدمه که دم داره و با دمش همه رو می زنه!
نیما خان معرفیش کرد:
-ایلین!
ساعد هام رو از بین انگشت های فرهنگ بیرون کشیدم:
-چی می گین شما دو تا؟
نیما توجهی نکرد! جلو رفتم، کنترل تلوزیون رو برداشتم و فورا خاموشش کردم و با فریاد نیما کر شدم:
-چته تو؟ چرا تلوزیون و خاموش می کنی؟ بده من کنترل رو !
ترجیحم بود به جای دادن کنترل به دستش، رو سرش خردش کنم!عصبی پرسیدم:
-چکارم داشتی؟
خیز برداشت و کنترل رو از دستم کشید.
تلوزیون رو روشن کرد و عصبی گفت:
-دختره ی زنجیری!
چپ چپ نگاهش کردم. فرهنگ تکرار کرد:
-زنجیری… عمه زنجیری یعنی چی؟
نیما پیش دستی کرد:
-زنجیری یعنی خودِ عمت!
کلافه جیغ کشیدم:
-بس کن بچه!
و رو به پدرش ادامه دادم:
-می گی چکار داشتی یا نه؟

نیما چشمش رو صفحه ی تلوزیون بود و تو همین حال به فرهنگ گفت:
-برو عقب تا دندونت نگرفته!
رو نزدیک ترین راحتی نشستم:
-بس کن توام! دیگه شورش رو درآوردی. می گی چه کار داشتی یا برم؟
خونسرد گفت:
-زنگ زدم به پسره… می گفت سه روز پشت سر هم بهت زنگ زده و تو جواب ندادی!
ناخواسته اخم کردم! ادامه داد:
-ملت که معطل تو نیستن هر وقت دلت نخواست جواب ندی و هر وقت دلت خواست زنگ بزنی!
عجب گیری افتاده بودم! گفتم:
-چی شده مگه حالا؟ طرف دکتر جراح نیست که از یه ماه قبل ازش نوبت بگیریم! می خواد بیاد چار تا دوربین نصب کنه بره؛ حالا دو سه روز اینور و اونور!
حاضر نبود یه لحظه از صفحه ی تلوزیون چشم برداره:
-وقتی من بهش زنگ زدم، گفت تا آخر پاییز کار جدید نمی گیره. اصرار کردم و گفتم چون خودش دوربین های شرکت رو نصب کرده و راضی بودیم، می خوایم حتما این بار هم خودش بیاد… لعنتی بزن دیگه! مثل ماست داره نگا می کنه! این چرا دفاعش نمی گیره؟!
با انزجار به بازی مسخره اش نگاه کردم و گفتم:
-می گی چی شد آخرش؟
-هیچی دیگه! بالاخره راضیش کردم منتها گفت هر وقت بین کار ها سرم خلوت شد می آم و یکم از کار شما رو هم انجام می دم…آهان… بزن فن قشنگه رو…. چیزه دیگه! قرار شد هر وقت خودش زنگ زد جواب بدیم که من شماره اش رو دادم به تو و شماره ی تو رو به اون، که خودش باهات هماهنگ کنه…لعنتی… همه ی این ها رو هم همون موقع بهت گفتم!
صورتم رو جمع کردم. نیما راندش رو تموم کرد و گفت:
-عیبی نداره. زنگ می زنم به یکی دیگه!
-نه! همین!
از صفحه ی تلوزیون چشم برداشت و متعجب به من نگاه کرد. تکرار کردم:
-همین پسره! زنگ بزن بگو بیاد!
خندید:
-فکر کردی ملت مثل مان؟ که هرچی شما بگی بگیم چشم؟!
کلافه شده بودم:
-حالا هرچی! بگو زود تر بیاد!
پوزخندش اعصابم رو خرد می کرد! آب پاکی رو ریخت روی دستم:
-شرمنده خانم بهرامی! اگه خیلی مایلی، خودت باهاش تماس بگیر!

بلند شدم و پام رو عصبی روی زمین کوبیدم و فریاد زدم:
-نیکی خواهر توام هست! باید تو کار های مربوط بهش کمک کنی!
بی خیال گفت:
-هست! اما در افتادن با ملت بخاطر بی شعوریِ تو، کار من نیست! می خواستی شعور داشته باشی و سه روز معطلش نکنی. حالا هم برو که داری مزاحم بازی کردنم می شی!
جلو رفتم و سیم دم و دستگاهش رو از برق کشیدم. سیم رو پرت کردم مقابلش و گفتم:
-بیشعور تویی! جمع کن و برو خراب شده ی خودتون بازی کن!

*****

“راه آهن”
جمعه بود و من، پر از حس خوب! امیرحسین جمعه ها خونه بود و حتی اگه تمام روز رو تو اتاقش به رسیدگی کار های عقب افتاده اش می گذروند، باز من خوشحال بودم و راضی!
ساعت چهار بعد از ظهر بود و من تو اتاقم نشسته بودم و یه لیست از لوازم ضروری که برای دانشگاه لازمشون داشتم تهیه می کردم. حقوق ماه آخرم هنوز تو حسابم بود و خوشحال بودم که حداقل تو این یه مورد، دستم مقابل امیرحسین یا مامان دراز نیست.
با شنیدن اسمم، دفتر مقابلم رو بستم و به سمت آشپزخونه رفتم:
-جانم مامان؟
داشت محتوای پارچ رو هم می زد:
-شربت لیمو نعنا درست کردم؛ بیا بریز و برای بچه هاهم ببر.
لیوان های بلند رو از داخل کابینت برداشتم؛ پارچ رو از مامان گرفتم و لیوان ها رو پر کردم. یکی از لیوان ها رو برای مامان گذاشتم و به سمت اتاق امید راه افتادم. چشم هاش رو بسته بود و با هندزفری آهنگ گوش می داد. جرات تکون دادنش رو در خودم نمی دیدم؛ پس یکی از لیوان ها رو روی قفسه ی کتاب هاش گذاشتم و به سمت اتاق امیر حسین رفتم.
درِ اتاقش نیمه باز بود. سینی رو به دست چپم دادم و چند تقه به در زدم و بلافاصله، صدای بم و مردونه اش رو شنیدم:
-بله؟
“منم” ضعیفی گفتم و با هول دادن در، داخل رفتم. پشت میز نشسته بود و درس می خوند. می دونستم که داره برای آزمون ارشد آماده می شه.
این حالت از نشستنش، تی شرت سرمه ای رنگِ تنش، جدیتش و تمام وجودش، هر لحظه این قابلیت رو داشت که دین و ایمونم رو به باد بده.
سینی رو مقابلش گرفتم. با رضایت یکی از لیوان ها رو برداشت و محتواش رو تا نیمه، یک نفس سر کشید با لب های خیس شده اش گفت:
-دستت درد نکنه.
مردن برای من به مراتب آسون تر بود نا باز کردن سر صحبت با این آدم؛ خصوصا وقتی انقدر جدی به کار و درس مشغول بود.

می خواست چیزی بهم بگه و همون لحظه، زنگ خوردن تلفنش، بدشانسی رو به رخم کشید.
رد صدای موبایلش رو دنبال کردم و قبل از این که بخواد برای برداشتنش بلند شه، گفتم:
-من برات می آرمش.
وقتی گوشی رو به دستش دادم، اخم نشست میون ابرو هاش. تماس رو جواب داد و من، برای برداشتن سینی دست بردم.
-بفرمائید!
لیوان رو مجددا برداشت و اشاره کرد صبر کنم. در حال گوش دادن به مخاطبش مابقی شربت رو سرکشید و با گذاشتن لیوان داخل سینی، عصبی گفت:
-دو روز پیش به خودتون و دیروز به همسرتون گفتم که من دیگه فرصت انجام این کار رو ندارم. درک نمی کنم چه اصراری دارین!
سکوت کرد و با چهره ای جمع شده گوش داد. نمی دونم چی شنید که کلافه گفت:
-برادرتون! چه فرقی داره حالا؟
ایستاده بودم و نگاهش می کردم! مخاطبش یه خانم بود. هم از صدای مبهم اسپیکر گوشی و هم محتوای صحبت امیر حسین این رو فهمیدم! اصولا با خانم ها رابطه ی دوستانه ای نداشت و من به طرز دیوانه واری از این قضیه لذت می بردم!
شروع کردم به مورچه وار حرکت کردن! امیر پشتش به من بود و این مصمم می کرد برای کوتاه تر برداشتن قدم هام و بیشتر موندن توی اتاق!
-ببینید خانم بهرامی! این سومین باریه که من دارم یه قضیه ی ساده رو توضیح می دم… نه… صبر کنید! به من مربوط نیست که چرا جواب ندادین تماسم رو… توضیح ندین لطفا!
بالاخره سکوت کرد و زیر لب با عصبانیت گفت:
-لا اله الا الله!
ایستادم!
-بعد خودم تماس می گیرم. الان گرفتارم!
این رو به مخاطبش گفت و در جا گوشی رو از گوشش فاصله داد!
تو یه حرکت صندلی رو چرخوند و دقیقا مقابل من قرار گرفت! ترسیدم و یه قدم به عقب رفتم.
گوشی رو بین انگشت هاش فشرد و خیره به صورتم گفت:
-برو بگو حاضر شن بریم بهشت زهرا.
نفسم رو آزاد کردم و فیل وار، از اتاق بیرون رفتم.
****

“تجریش”

دستم رو دور گردن سهند حلقه کردم و سعی کردم بین نورهای رنگی اتاق، اجزای صورت و حالت لبهاش رو تشخیص بدم .سرش رو نزدیک آورد و گفت:
-دیشب وقتی زنگ زدی و گفتی تولد دعوتی و ازم میخوای که همراهیت کنم، خودم رو آماده کردم برای یه مهمونی لوس ولی حالا می تونم به جرئت بگم اینجا برابری می کنه با دیسکو های وگاس!
خندیدم. خندید:
-حالا تولد کی هست؟!
با ناز گفتم:
-تولد بهونه است عزیزم! اصل کاری اینه که من بتونم اینجا با تو برقصم و خوش بگذرونم.
دست هاش رو روی کمرم رقصوند. از عمد بازدمم رو روی گردنش فوت کردم .انقدری نخورده بود که مست باشه اما تو اون حالت رسمی همیشگی هم نبود!
بهش نزدیک تر شدم .امشب، شب من بود!
یه هفته بود که منتظر همچین شبی مونده بودم و بالاخره نصیبم شده بود. تصمیم به شیطنت داشتم؛ مگه چندتا از این شب ها برامون پیش می اومد؟پرسیدم:
-اونجا که هستی فقط درس میخونی یا…؟!
خندید:
-یا چی؟
سعی کردم کلمه های مناسبی پیدا کنم:
-یا به تفریحاتتم می رسی؟
دوباره خندید:
-شبیه به آدم های به نظر می رسم که بتونن بی خیال تفریحاتشون شن؟!
-نه خب اصلا!
سکوت کرد و پرسیدم :
-تفریحاتت خوشگلن؟!
لحنش شیطون شد :
-مم… خب نه به خوشگلی تو!
روبازوش کوبیدم! کاش می شد امشب این رابطه رو محکم تر کنم. تا امروز این تنها رابطه ای بود که انقدر ازم وقت و انرژی گرفته بود! سه ماه تمام این پسر رو آماده کرده بودم برای یه همچین روزی. نه تو مهمونی خودشون و نه با دعوتش به کافی شاپ نتونسته بودم کاری کنم و حاضر بودم قسم بخورم که امشب رو از دست نمی دادم!
موزیک عوض شد ؛ ملایم و اغوا کننده! عطرش رو عمیق بو کشیدم و گفتم:
-عالیه!
در حالی که با ریتم موسیقی تکون میخورد پرسید:
-چی؟
کنار گوشش گفتم :
-ترکیب بوی کلایوکریسشن و صدای انریکه!
سرم رو بردم سمت گردنش. دستش رو بالا آورد و زیر چونه ام نشوندش و سرم رو از خودش فاصله داد و لب زد :
-داری دیوونم می کنی!
همین رو می خواستم؛ دیوونه کردنش؛درگیر کردن ذهنش! باید به خال می زدم!
سرم رو دقیقا مقابلش گرفتم و با آرامش تو دلم شروع کردم به شمردن!
یک… دو … سه… چهار… پنج… ش… بوسید! بین شماره ی پنج و شش بود که مقاومتش شکست و لب هام رو بوسید! فکر نمی کردم بوسه اش بتونه حسی برام ایجاد کنه اما تونست !خوب هم تونست! متفاوت می بوسید و برای به حصار کشیدن لب هام عجله ای نداشت!

پسر مرندیانِ بزرگ، داشت تو مهمونی ای که با خودم برده بودمش، من رو می بوسید و تمام تلاش من این بود که متقابلا لب هاش رو نبوسم و آخر سر، بعد از چند ثانیه ی دوست داشتنی به زور خودم رو قانع کردم برای عقب کشیدن!
تو تاریکی، روشنی چشم هاش پیدا بود. نگاهم رو مثلا با شرم از چشم هاش گرفتم و البته واقف بودم به این قضیه که من، اون دختر خوبی که وانمود می کنم، نیستم.
طعم الکلی که تو دهانم جا مونده بود رو با لذت مزه مزه کردم.
-اوه…من…!
سال ها بود که احساس شرم و خجالت کشیدن رو فراموش کرده بودم و وانمود کردن به این دو حس به طرز مسخره ای مصنوعی بود!
زبونش رو روی لب زیرین کشید و گفت:
– می خوام بگم متاسفم ولی … نیستم!
لعنتی!خنده ام گرفته بود! گفتم:

ادامه مطلب...
۰۵ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رمان آنلاین

رمان آخرین بلیت تهران پارت 4

“راه آهن”

با وحشت از خواب پریدم. صدای زنگ تلفنم از یه جایی بلند شده بود و من با حالتِ گیجی که مرز خواب و بیداری باعثش بود، بی هدف دست هام رو تو فضای اطرافم حرکت می دادم.
صدای زنگ قطع شد. کمی سر جام نشستم و آخر سر، به ساعت نگاه کردم که پنج رو رد کرده بود!
رنگ خوردن مجدد تلفنم، باعث شد که چهار دست و پا به سمت کیف دستیم حرکت کنم، گوشی رو از کیف خارج کنم و با دیدن اسم امیر حسین رو صفحه اش، بی دلیل و ترسیده، بلند بشم و بایستم!
انگشتم رو رو صفحه ی گوشی حرکت دادم و گوشی رو به گوشم چسبوندم.
-چرا جواب نمی دی پس؟
عصبی بود. هول کردم و با صدای دورگه شده ام گفتم :
-خوابم برده بود… ببخشید!
خدا می دونست که چرا دارم معذرت خواهی می کنم! لحنش ملایم تر شد:
-بخواب بیدار شدی زنگ بزن.
بعد از این جریان ها دیگه من خوابم می برد؟
-نه. دیگه باید بیدار می شدم. جانم؟
-یه لحظه گوشی رو نگه دار…
صدای صحبت کردنش با شخص دیگه ای که اومد، تونستم نفسم رو آزاد کنم. داشت در مورد دوربین و این چیز ها صحبت می کرد و احتمالا تو محل کارش بود! انقدری این یه لحظه اش طول کشید که من هم سیستم کار دوربینی که نصبش کرده بود رو از اینجا متوجه شدم و بعد از اون غیر ارادی، کلی قربون صدقه اش رفتم و ته ابراز احساسات درونیم، یه مهندس با م مالکیت، با ترس و لرز تو دلم گفتم! “مهندسم” ؛ چقدر می چسبید این کلمه!
-هستی الهه؟
صداش ترسوندم و نفهمیدم برای چی دور خودم چرخیدم!
-بله.
-برای ساعت هشت آماده باشین، بیام می ریم جایی. به مامان و امید بگو حتما.
سوال ” کجا می خوایم بریم” کنجکاوانه تو مغزم وول می خورد اما ” باشه” ی مطیعانه ای رو لب هام نشست!

گوشی رو روی صندلی گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. مامان پری رو دو جا تو خونه می شد پیدا کرد؛ اگر موقع اذان بود، تو اتاقش مشغول به عبادت و غیر از اون، تو آشپزخونه مشغول پخت و پزی که هیچ وقت تمومی نداشت! رفتم به سمت آشپزخونه.
-ساعت خواب مادر! اومدم بالا سرت دیدم مثل فیل خوابیدی!
از احساسات لطیف مادرونه اش خنده ام گرفت. از طاق فرسوده ی آشپزخونه گذاشتم و رو زمین کنارش نشستم. دسته ای تره برداشتم و پرسیدم:
-احوالات مامان پری؟
خوشحال از اومدنِ من، دست از سبزی ها کشید و در حال بلند شدن گفت:
-خواب که بودی یه سر رفتم پیش دایی و برگشتم؛ خیلی مریض احواله داداشم.
اشک تو چشم هاش جمع شده بود. پرسیدم:
-دکتر ها چی می گن؟
ظرف های خشک شده ی روی آبچکون رو جمع کرد و گفت:
-دکترا در مورد سرطون [سرطان] چی می گن؟ همونا رو گفتن! مگه این کوفتی به خواهرم رحم کرد که به برادرم رحم کنه؟ کی گریبان من رو بگیره خدا می دونه!
لب هام رو گاز گرفتم و سبزی ها از مشت باز شده ام پایین ریختند. مامان متوجه واکنشِ از سر ترسم شد و گفت:
-همه هم که نمی گیرن! من بابا و مامان خدا بیامرزمم از سرطون که نبود مردن! پروانه خواهرم شانس نداشت که جوون مرگ شد و امیرحسین طفلی رو بی مادر کرد! پرویز هم شانس نیاورد داداشم! فکر کنم پدر و مادر خدا بیامرزم ارث برامون سرطون گذاشتند!
اومد درستش کنه، زد خراب ترش کرد و انقدر رفت تو فکر که حال خودش هم بد شد! حالا من داشتم دلداریش می دادم:
-خاله از یه سرطان دیگه فوت شد. دایی یه سرطان دیگه داره! بعدشم، سرطان که ارثی نیست!
جمله ی آخر رو از خودم گفته بودم و نمی دونستم که درسته یا غلط، اما هرچی که بود یکم آرومش کرد!

سبزی ها رو از روی زیر انداز جمع کردم و در حالی که دسته شون می کردم، گفتم:
-امیر حسین زنگ زد؛ گفت واسه ساعت هشت آماده باشیم. گفت می خوایم بریم جایی!
به سمتم چرخید و پرسید:
-نگفت کجا؟
نگاهش نکردم:
-نه! چیزی نگفت.
-وا! کجا بریم هشت شب؟
به نشونه ی بی اطلاعی سرم رو تکون دادم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم که دوباره پرسید:
-کجا بودی امروز؟
-دیشب که گفتم؛ رفتم برای ثبت نام.
صورتش باز شد:
-به سلامتی مادر. از کی می ری کلاس؟
از پاک کردن شاهی متنفر بودم؛ سبزیِ بد مزه!
-از هشتم.
-دوره دانشگاهت، نه؟
یاد بدبختی هام افتادم و حرصم رو سر دسته ی شاهی ها خالی کردم:
-کاش دور بود! انگار یه شهر دیگه است. ما این سر تهرانیم، دانشگاه دقیقا اون سر. صبح دو ساعت تو راه بودم، تازه بیشترش رو با مترو رفتم.
یه چیزی رو روی گاز هم زد.
– عیبی نداره. تنت سلامت، می ری و می آی!
سبزی ها رو تا برگ آخر پاک کردم و آب روشون بستم. زیر انداز رو جمع کردم و سراغ امید رفتم. تو اتاق خودش که پیداش نکردم، رفتم سمت اتاق امیر حسین؛ هر وقت با کامپیوتر کار داشت، سر از اتاق امیر در می آورد.
تا در رو باز کردم، از جا پرید و تند و تند، رو موس کلیک کرد! قبل از اینکه سرم رو برای دیدن مانیتور بالا بیارم، صفحه رو بسته بود! دهانم از تعجب باز موند و ضربان قلبم شدت گرفت! سعی کردم به روی خودم نیارم اتفاق افتاده رو:
-درس می خوندی؟

ادامه مطلب...
۰۵ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رمان آنلاین

رمان آخرین بلیت تهران پارت 3

“راه آهن”

مرد با لحن نچندان محترمانه ای گفت:
-برای ما شر درست نکن خانم؛ بیار کارا رو تحویل بده.
گوشی رو از این دست به اون دست دادم و گفتم:
-آخه من هنوز تمومشون نکردم!
بی حوصله گفت:
-چه تموم کردی و چه نه، مهم نیست. بیارشون قربونت. بیارشون تا این شوورت برامون شر درست نکرده!
تعجب کردم:
-شوهرم؟
از کوره در رفت:
-شوهرت، نامزدت، داداشت، بابات، آقا بالاسرت! چه می دونم کیته! اول صبحی اومده اینجا شر درست کرده که حق نداریم کار بدیم به خانم!
دهانم باز موند!کی می تونست رفته باشه جز امیر حسین؟
-بیار کارا رو پس بده قربونت. بیار تا قبل از موعدش بدم کسی آمادشون کنه شرمنده ی مشتری نشم.می آریشون که؟
حرفی نداشتم برای گفتن! داشتم به اتفاقی که افتاده بود فکر می کردم و تسلیم شدم:
-می آرم.
-مرسی قربونت. تا عصری برسون بهم که بدمشون دست کس دیگه.
تلفن رو قطع کردم و به در بسته ی اتاق امیر حسین نگاه کردم! واقعا همچین کاری کرده بود؟
-الهه…الهه مادر کجایی؟
با صدای مامان، از جام بلند شدم اما از فکر بیرون نیومدم. خودم رو به آشپزخونه رسوندم
-جانم مامان؟
با اشاره به بالاترین کابینت آشپزخونه گفت:
-اون آبکش رو از اون بالا بده مادر.
رو پنجه های پام بلند شدم و آبکشی که می خواست رو به دستش دادم.
آبکش رو تو سینک گذاشت و پرسید:
-نمی دونی امیر حسین کی می آد؟
شونه ای بالا انداختم. واقعا امیرحسین همچین کاری کرده بود؟

انقدر شوکه بودم که نمی تونستم به درستی فکر کنم!
مامان پری رو با آبکش و قابلمه و کفگیرش تنها گذاشتم و به اتاقم برگشتم.
کارت هایی که دیشب پاشون نشسته بودم وسط اتاق ولو بودند. بعضی ها کامل شده و بعضی ها نیمه تموم. نشستم و شروع کردم به دسته بندی شون، کامل شده ها رو که حدودا صد تا می شدند، داخل یه نایلون جدا گذاشتم و ما بقی کارت ها رو هم جمع کردم.
قبل از کنار گذاشتن نایلون کارت ها، به اسم های روی آخرین کارت نگاه کردم؛ مژگان و فرهاد! از کارت عروسیشون مشخص بود که خیلی خوش ذوقن! همیشه برای اسامی عروس و دوماد های درج شده روی کارت هایی که منتاژشون به عهده ی من بود، تو ذهنم تصویر می ساختم؛ کنار هم تجسمشون می کردم و هزار جور داستان برای آیندشون در نظر می گرفتم! آخر سر هم رویاشون منتهی می شد به رویای خودم، خودم تو لباس عروس، در کنار….
بلند شدن همزمان صدای در و پیامک گوشی، بدجور از فکر بیرون کشیدم.
-ببین کیه مادر!
به ساعت نگاه کردم؛ دوازده بود و امید قبل از دو نمی رسید! روسری رو روی سرم انداختم و به سمت حیاط قدم تند کردم. در رو به آرومی باز کردم و با دیدن امیر حسین پشت در، جا خوردم:
-تویی؟
کنارم زد و داخل شد. خیلی خسته به نظر می رسید. چند روزی بود که صبح زودتر از همیشه بیرون می زد و این همه خستگی برای اولین ساعت ظهر ، واقعا منصفانه نبود!
لب باغچه ی کوچیک و خشک حیاط نشست و گفت:
-یه لیوان آب می آری؟

ادامه مطلب...
۰۵ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رمان آنلاین

رمان آخرین بلیت تهران پارت 2

تمام مدتی که حرف می زد، کارم این بود که لبخند بزنم و وانمود کنم اطلاعاتی که داره بهم می ده تکراری نیست!!
شیشه ی بی رنگی رو برداشت و با خساست چند قطره ازش رو به محفظه ی گیلاس نشون داد و در حالی که به سمتم می گرفتش، توضیح داد:
-لایت و مناسب!
چشمم روی بطری بامزه و کمیاب Blantonخیره مونده بود وقتی گیلاس رو از دستش گرفتم و اون چند قطره ی مسخره رو تو حلقم ریختم و با بدبختی، به خاطر انتخابش، تشکر هم کردم!!
لیوان خودش رو دوباره تا نیمه پر کرد و در حالی که با لمس خفیف ساعدش، به جلو هدایتم می کرد، پرسید:
-با دانشگاه چی کار کردی؟ کی فارغ التحصیل می شی؟
دهانم به شدت تلخ و بد مزه شده بود؛ لب هام رو تر کردم و گفتم:
-فقط مونده کار های اداری! اواخر همین تابستون دفاع کردم! تو چی؟
بخاطر حرکات دستش، مایع قهوه ای رنگ داخل لیوان، با سرخوشی تکون می خورد و وسوسه ی من رو برای داشتنش، بیشتر می کرد! چشم از لیوانش گرفتم و
به لب هاش دوختم.
-من که حالا حالا ها درگیرم و نمی خوام تو تعطیلاتم به درس هام فکرکنم!
شرمنده می شدم از این که مدام رشته ی تحصیلیش رو فراموش می کردم!

چند نفری نزدیک شدند و به معنای حقیقیِ کلمه، عصبیم کردند! نمی شد کاری از پیش ببرم؛ حداقل نه امشب! بدون اینکه متوجه بشه، از جمعیتی که دورش رو گرفته بودند فاصله گرفتم و به سمت میزی که نیما و پرستو و چند تا دیگه از آشنا ها دورش رو گرفته بودند حرکت کردم. وقتی رسیدم پرستو داشت با دخترِ خاله یاسمن صحبت می کرد:
-فرهنگ پیش بابا ایناست!
هر وقت بین صحبت های خانواده، کلمه ی “فرهنگ” رو می شنیدم، باید ده دقیقه فکر می کردم تا متوجه شم منظور، برادر زادمه! اسم برادر زاده ی چهارساله ام فرهنگ بود و این بچه، خودش می تونست یه تنه معنی اسمش رو زیر سوال ببره!
کنار نیما ایستادم و پرسیدم:
-کار کافه به کجا رسید؟
داشت وسط مهمونی با موبایلش Ballz بازی می کرد. یکی به بازوش زدم و گفتم:
-با تو ام ها! دارم می پرسم کار کافه به کجا رسید؟
توپ رو مورب فرستاد بالا و خوشحال از ضربه هایی که گرفته بود، بی حواس گفت:
-دنبالشم… دنبالشم!
فعلا نمی شد با این آدم حرف زد؛ زیر چشمی به سهند نگاه کردم که با کوچیک ترین دختر خانواده ی سهرابی گرم صحبت بود! سعی کردم اهمیتی ندم و با غصه، به موضوع بی خود صحبت های پرستو و فریماه فکر کردم!
-لعنتی!
با فریاد نیما، من و همه ی کسانی که پشت میز بودند، به سمتش چرخیدیم! با تعجب به صورت هامون نگاه کرد و زیر لب گفت:
-باختم!
باید گند می زدند امشب رو! باید!

ادامه مطلب...
۰۵ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رمان آنلاین

رمان آخرین بلیت تهران پارت 1

ماتیک قرمز رو با دقت تمام، روی لب هام کشیدم و با دیدن چهره ی غزل خنده ام گرفت و ماتیک از دستم افتاد روی میز آرایش!
با حالتی بین عصبانیت و شوخی، مشتی به شونه اش کوبیدم و گفتم:
-من دارم رژ می زنم، تو چرا لب هات رو جمع کردی ؟
بی حوصله از کنار میز آرایش بلند شد و گفت:
-اون همینجوریش هم به تو توجه داره؛ نیازی نیست خودت رو بکشی!
با دستمال مرطوب، رد رژ رو از روی میز پاک کردم و در حالی که حواسم رو به لباس های ردیف شده ی روی تخت می دادم، پرسیدم:
-به نظرت کدومشون بهتره؟
بدون اینکه به لباس ها نگاهی بندازه، کلافه گفت:
-از نظر من یا نظر تو؟ از نظر تو قطعا باز ترینشون بهتره!
اینبار واقعا عصبانی شدم:
-چه مرگته تو؟ یه ساعته که عین برج زهرمار نشستی اینجا و داری وزوز می کنی!بگو دردت چیه که حداقل بتونم رفتارهات رو نسبت بدم بهش!
از روی صندلی ای که به تازگی روش نشسته بود، با دلخوری بلند شد و گفت:
-فوق لیسانس مملکت ما رو باش! خانم فوق لیسانس ادبیات دارن و ادبیاتِ صحبت کردن خودشون در حد بچه های چال میدونه!
پشتش رو بهم کرد و در حالی که از اتاق بیرون می رفت، ادامه داد:
-انتظار بیشتری هم نمی شه ازت داشت! با پول بابا درس خوندن و وارد دانشگاه شدن، هنر نیست! فقط جایی نگو ادبیات خوندی که پای آبروت در میونه!
معلوم نبود از کجا و چی دلخوره که داشت اینطور پشت سر هم می بافت! لب هام رو روی هم فشردم اما مثل همیشه، نتونستم خودم رو کنترل کنم و گفتم:
-از چه چیزی در حال آتش گرفتنی بانوی بزرگوار؟ چه چیزی خاطرت رو مکدر کرده؟ درس خواندن اینجانب با پول پدر یا انصراف دادن جناب عالی به علت عدم توانایی پرداخت شهریه؟
برگشت و با چشم های گشاد شده اش نگاهم کرد! حقش بود؛ این روزها، کاش پاش رو از گلیمش فراتر می ذاشت، پاش کلا تو گلیم خودش نبود!
با آرامشی مصنوعی
، خیره شدم به چشم های متعجبش و کنایه آمیز گفتم:
-ادبیات ارضاتون کرد؟!
با دلخوری لب هاش رو روی هم فشرد! دلم آروم نگرفت، جلو رفتم و در رو بهم کوبیدم تا قیافه ی کج و کوله اش بیشتر از این، با اعصاب و روانم بازی نکنه!

ادامه مطلب...
۰۵ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رمان آنلاین