گفتم:
-این پسره که شمارشو فرستادی واسه دوربینا؛ پناهی، بهش زنگ زدم می گه نمی آم!
خمیازه کشید:
-پناهی کیه؟… آهان! پناهی! خب؟ کجا نمی آد؟
عصبی شدم:
-خوابی نیما؟
بی حوصله گفت:
-چرا نمی آد؟ قرار بود سرش که خلوت شد خودش بهت زنگ بزنه که! نزد؟
من من کردم:
-زد… ولی من که زنگ زدم گفت کس دیگه ای رو پیدا کنید!
-الان خوابم! بیدار شم پیگیری می کنم بهت خبر می دم!
گوشی رو سر جاش گذاشتم و کلافه دور خودم چرخیدم! روزای مسخره ای داشتم!
رفتم سمت اتاق نیکی! صدای غزل از پشت در می اومد که داشت براش داستان می خوند! دستگیره رو کشیدم و داخل رفتم. غزل به سمتم چرخید. جلو رفتم و در حالی که به کتاب اشاره می کردم، گفتم:
-من بقیه اش رو می خونم.
موجب خوشحالی بود که هنوز قهره و سرسنگین! کتاب رو لبه ی تخت گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
کتاب رو برداشتم و بستم. نیکی رو تخت دراز کشیده بود و از ذوق، بدنش سفت و جمع شده بود. کنارش زدم و پهلوش دراز کشیدم. سعی کرد به سمتم بچرخه اما جمع تر شد و صدای “هین” مانندی از گلوش درآورد. سرش رو تو بغلم گرفتم و بوسیدمش. بارها و بارها. دستش رو تکون داد و ناخنش رو ساعدم کشیده شد و رد بلند و قرمزی به جا گذاشت. از درد اخم کردم؛ ترس تو نگاهش نشست و فکر کرد قراره دعواش کنم. خدا می دونست کی باهاش دعوا کرده که این بچه با یه اخم اینطور می ترسید!
صورت خیسش رو بوسیدم و تمام تنش رو تو بغلم گرفتم. آب دهنش روی بازوم ریخت. زمزمه کردم:
-هیچکی حق نداره دعوات کنه.
صدایی از خودش درآورد و خندید. موهاش رو از صورتش کنار زدم:
-زندگی منی تو.
*****
در حال لاک زدن بودم که تلفنم زنگ خورد. فرچه ی لاک رو به شیشه برگردوندم و با دست چپ، تلفن رو جواب دادم. نیما بود:
-بیا پایین.
متعجب پرسیدم:
-کجا بیام؟
-طبقه پایین. حوصله نداشتم بیام بالا. کارت دارم!
دیوانه بود برادر من! لاک رو بستم و به سمت طبقه ی پایین رفتم. صداشون رو دنبال کردم و طبق معمول، دراز کشیده جلوی تلوزیون دیدمش! به دکمه های دسته ی پلی استیشن انقدر محکم ضربه می زد که هر آن حس می کردم الانه که اجزای دسته از هم بپاشه!
فرهنگ هم با سر و صدا می پرید و می گفت:
-همینه… بزنش! بزنش! فن بزن!
گوشه ی تیشرتش رو کشیدم و متوقفش کردم:
-آروم بگیر بچه!
ساعد هام رو گرفت و گفت:
-بیا مبارزه کنیم! تو بشو اون خانمه که خیلی خوشگه و کلاه می ذاره!
نیما به حرف اومد و با یه لحن کوبنده گفت:
-سونیا بلید!
فرهنگ ادامه داد:
-منم می شم اون آدمه که دم داره و با دمش همه رو می زنه!
نیما خان معرفیش کرد:
-ایلین!
ساعد هام رو از بین انگشت های فرهنگ بیرون کشیدم:
-چی می گین شما دو تا؟
نیما توجهی نکرد! جلو رفتم، کنترل تلوزیون رو برداشتم و فورا خاموشش کردم و با فریاد نیما کر شدم:
-چته تو؟ چرا تلوزیون و خاموش می کنی؟ بده من کنترل رو !
ترجیحم بود به جای دادن کنترل به دستش، رو سرش خردش کنم!عصبی پرسیدم:
-چکارم داشتی؟
خیز برداشت و کنترل رو از دستم کشید.
تلوزیون رو روشن کرد و عصبی گفت:
-دختره ی زنجیری!
چپ چپ نگاهش کردم. فرهنگ تکرار کرد:
-زنجیری… عمه زنجیری یعنی چی؟
نیما پیش دستی کرد:
-زنجیری یعنی خودِ عمت!
کلافه جیغ کشیدم:
-بس کن بچه!
و رو به پدرش ادامه دادم:
-می گی چکار داشتی یا نه؟
نیما چشمش رو صفحه ی تلوزیون بود و تو همین حال به فرهنگ گفت:
-برو عقب تا دندونت نگرفته!
رو نزدیک ترین راحتی نشستم:
-بس کن توام! دیگه شورش رو درآوردی. می گی چه کار داشتی یا برم؟
خونسرد گفت:
-زنگ زدم به پسره… می گفت سه روز پشت سر هم بهت زنگ زده و تو جواب ندادی!
ناخواسته اخم کردم! ادامه داد:
-ملت که معطل تو نیستن هر وقت دلت نخواست جواب ندی و هر وقت دلت خواست زنگ بزنی!
عجب گیری افتاده بودم! گفتم:
-چی شده مگه حالا؟ طرف دکتر جراح نیست که از یه ماه قبل ازش نوبت بگیریم! می خواد بیاد چار تا دوربین نصب کنه بره؛ حالا دو سه روز اینور و اونور!
حاضر نبود یه لحظه از صفحه ی تلوزیون چشم برداره:
-وقتی من بهش زنگ زدم، گفت تا آخر پاییز کار جدید نمی گیره. اصرار کردم و گفتم چون خودش دوربین های شرکت رو نصب کرده و راضی بودیم، می خوایم حتما این بار هم خودش بیاد… لعنتی بزن دیگه! مثل ماست داره نگا می کنه! این چرا دفاعش نمی گیره؟!
با انزجار به بازی مسخره اش نگاه کردم و گفتم:
-می گی چی شد آخرش؟
-هیچی دیگه! بالاخره راضیش کردم منتها گفت هر وقت بین کار ها سرم خلوت شد می آم و یکم از کار شما رو هم انجام می دم…آهان… بزن فن قشنگه رو…. چیزه دیگه! قرار شد هر وقت خودش زنگ زد جواب بدیم که من شماره اش رو دادم به تو و شماره ی تو رو به اون، که خودش باهات هماهنگ کنه…لعنتی… همه ی این ها رو هم همون موقع بهت گفتم!
صورتم رو جمع کردم. نیما راندش رو تموم کرد و گفت:
-عیبی نداره. زنگ می زنم به یکی دیگه!
-نه! همین!
از صفحه ی تلوزیون چشم برداشت و متعجب به من نگاه کرد. تکرار کردم:
-همین پسره! زنگ بزن بگو بیاد!
خندید:
-فکر کردی ملت مثل مان؟ که هرچی شما بگی بگیم چشم؟!
کلافه شده بودم:
-حالا هرچی! بگو زود تر بیاد!
پوزخندش اعصابم رو خرد می کرد! آب پاکی رو ریخت روی دستم:
-شرمنده خانم بهرامی! اگه خیلی مایلی، خودت باهاش تماس بگیر!
بلند شدم و پام رو عصبی روی زمین کوبیدم و فریاد زدم:
-نیکی خواهر توام هست! باید تو کار های مربوط بهش کمک کنی!
بی خیال گفت:
-هست! اما در افتادن با ملت بخاطر بی شعوریِ تو، کار من نیست! می خواستی شعور داشته باشی و سه روز معطلش نکنی. حالا هم برو که داری مزاحم بازی کردنم می شی!
جلو رفتم و سیم دم و دستگاهش رو از برق کشیدم. سیم رو پرت کردم مقابلش و گفتم:
-بیشعور تویی! جمع کن و برو خراب شده ی خودتون بازی کن!
*****
“راه آهن”
جمعه بود و من، پر از حس خوب! امیرحسین جمعه ها خونه بود و حتی اگه تمام روز رو تو اتاقش به رسیدگی کار های عقب افتاده اش می گذروند، باز من خوشحال بودم و راضی!
ساعت چهار بعد از ظهر بود و من تو اتاقم نشسته بودم و یه لیست از لوازم ضروری که برای دانشگاه لازمشون داشتم تهیه می کردم. حقوق ماه آخرم هنوز تو حسابم بود و خوشحال بودم که حداقل تو این یه مورد، دستم مقابل امیرحسین یا مامان دراز نیست.
با شنیدن اسمم، دفتر مقابلم رو بستم و به سمت آشپزخونه رفتم:
-جانم مامان؟
داشت محتوای پارچ رو هم می زد:
-شربت لیمو نعنا درست کردم؛ بیا بریز و برای بچه هاهم ببر.
لیوان های بلند رو از داخل کابینت برداشتم؛ پارچ رو از مامان گرفتم و لیوان ها رو پر کردم. یکی از لیوان ها رو برای مامان گذاشتم و به سمت اتاق امید راه افتادم. چشم هاش رو بسته بود و با هندزفری آهنگ گوش می داد. جرات تکون دادنش رو در خودم نمی دیدم؛ پس یکی از لیوان ها رو روی قفسه ی کتاب هاش گذاشتم و به سمت اتاق امیر حسین رفتم.
درِ اتاقش نیمه باز بود. سینی رو به دست چپم دادم و چند تقه به در زدم و بلافاصله، صدای بم و مردونه اش رو شنیدم:
-بله؟
“منم” ضعیفی گفتم و با هول دادن در، داخل رفتم. پشت میز نشسته بود و درس می خوند. می دونستم که داره برای آزمون ارشد آماده می شه.
این حالت از نشستنش، تی شرت سرمه ای رنگِ تنش، جدیتش و تمام وجودش، هر لحظه این قابلیت رو داشت که دین و ایمونم رو به باد بده.
سینی رو مقابلش گرفتم. با رضایت یکی از لیوان ها رو برداشت و محتواش رو تا نیمه، یک نفس سر کشید با لب های خیس شده اش گفت:
-دستت درد نکنه.
مردن برای من به مراتب آسون تر بود نا باز کردن سر صحبت با این آدم؛ خصوصا وقتی انقدر جدی به کار و درس مشغول بود.
می خواست چیزی بهم بگه و همون لحظه، زنگ خوردن تلفنش، بدشانسی رو به رخم کشید.
رد صدای موبایلش رو دنبال کردم و قبل از این که بخواد برای برداشتنش بلند شه، گفتم:
-من برات می آرمش.
وقتی گوشی رو به دستش دادم، اخم نشست میون ابرو هاش. تماس رو جواب داد و من، برای برداشتن سینی دست بردم.
-بفرمائید!
لیوان رو مجددا برداشت و اشاره کرد صبر کنم. در حال گوش دادن به مخاطبش مابقی شربت رو سرکشید و با گذاشتن لیوان داخل سینی، عصبی گفت:
-دو روز پیش به خودتون و دیروز به همسرتون گفتم که من دیگه فرصت انجام این کار رو ندارم. درک نمی کنم چه اصراری دارین!
سکوت کرد و با چهره ای جمع شده گوش داد. نمی دونم چی شنید که کلافه گفت:
-برادرتون! چه فرقی داره حالا؟
ایستاده بودم و نگاهش می کردم! مخاطبش یه خانم بود. هم از صدای مبهم اسپیکر گوشی و هم محتوای صحبت امیر حسین این رو فهمیدم! اصولا با خانم ها رابطه ی دوستانه ای نداشت و من به طرز دیوانه واری از این قضیه لذت می بردم!
شروع کردم به مورچه وار حرکت کردن! امیر پشتش به من بود و این مصمم می کرد برای کوتاه تر برداشتن قدم هام و بیشتر موندن توی اتاق!
-ببینید خانم بهرامی! این سومین باریه که من دارم یه قضیه ی ساده رو توضیح می دم… نه… صبر کنید! به من مربوط نیست که چرا جواب ندادین تماسم رو… توضیح ندین لطفا!
بالاخره سکوت کرد و زیر لب با عصبانیت گفت:
-لا اله الا الله!
ایستادم!
-بعد خودم تماس می گیرم. الان گرفتارم!
این رو به مخاطبش گفت و در جا گوشی رو از گوشش فاصله داد!
تو یه حرکت صندلی رو چرخوند و دقیقا مقابل من قرار گرفت! ترسیدم و یه قدم به عقب رفتم.
گوشی رو بین انگشت هاش فشرد و خیره به صورتم گفت:
-برو بگو حاضر شن بریم بهشت زهرا.
نفسم رو آزاد کردم و فیل وار، از اتاق بیرون رفتم.
****
“تجریش”
دستم رو دور گردن سهند حلقه کردم و سعی کردم بین نورهای رنگی اتاق، اجزای صورت و حالت لبهاش رو تشخیص بدم .سرش رو نزدیک آورد و گفت:
-دیشب وقتی زنگ زدی و گفتی تولد دعوتی و ازم میخوای که همراهیت کنم، خودم رو آماده کردم برای یه مهمونی لوس ولی حالا می تونم به جرئت بگم اینجا برابری می کنه با دیسکو های وگاس!
خندیدم. خندید:
-حالا تولد کی هست؟!
با ناز گفتم:
-تولد بهونه است عزیزم! اصل کاری اینه که من بتونم اینجا با تو برقصم و خوش بگذرونم.
دست هاش رو روی کمرم رقصوند. از عمد بازدمم رو روی گردنش فوت کردم .انقدری نخورده بود که مست باشه اما تو اون حالت رسمی همیشگی هم نبود!
بهش نزدیک تر شدم .امشب، شب من بود!
یه هفته بود که منتظر همچین شبی مونده بودم و بالاخره نصیبم شده بود. تصمیم به شیطنت داشتم؛ مگه چندتا از این شب ها برامون پیش می اومد؟پرسیدم:
-اونجا که هستی فقط درس میخونی یا…؟!
خندید:
-یا چی؟
سعی کردم کلمه های مناسبی پیدا کنم:
-یا به تفریحاتتم می رسی؟
دوباره خندید:
-شبیه به آدم های به نظر می رسم که بتونن بی خیال تفریحاتشون شن؟!
-نه خب اصلا!
سکوت کرد و پرسیدم :
-تفریحاتت خوشگلن؟!
لحنش شیطون شد :
-مم… خب نه به خوشگلی تو!
روبازوش کوبیدم! کاش می شد امشب این رابطه رو محکم تر کنم. تا امروز این تنها رابطه ای بود که انقدر ازم وقت و انرژی گرفته بود! سه ماه تمام این پسر رو آماده کرده بودم برای یه همچین روزی. نه تو مهمونی خودشون و نه با دعوتش به کافی شاپ نتونسته بودم کاری کنم و حاضر بودم قسم بخورم که امشب رو از دست نمی دادم!
موزیک عوض شد ؛ ملایم و اغوا کننده! عطرش رو عمیق بو کشیدم و گفتم:
-عالیه!
در حالی که با ریتم موسیقی تکون میخورد پرسید:
-چی؟
کنار گوشش گفتم :
-ترکیب بوی کلایوکریسشن و صدای انریکه!
سرم رو بردم سمت گردنش. دستش رو بالا آورد و زیر چونه ام نشوندش و سرم رو از خودش فاصله داد و لب زد :
-داری دیوونم می کنی!
همین رو می خواستم؛ دیوونه کردنش؛درگیر کردن ذهنش! باید به خال می زدم!
سرم رو دقیقا مقابلش گرفتم و با آرامش تو دلم شروع کردم به شمردن!
یک… دو … سه… چهار… پنج… ش… بوسید! بین شماره ی پنج و شش بود که مقاومتش شکست و لب هام رو بوسید! فکر نمی کردم بوسه اش بتونه حسی برام ایجاد کنه اما تونست !خوب هم تونست! متفاوت می بوسید و برای به حصار کشیدن لب هام عجله ای نداشت!
پسر مرندیانِ بزرگ، داشت تو مهمونی ای که با خودم برده بودمش، من رو می بوسید و تمام تلاش من این بود که متقابلا لب هاش رو نبوسم و آخر سر، بعد از چند ثانیه ی دوست داشتنی به زور خودم رو قانع کردم برای عقب کشیدن!
تو تاریکی، روشنی چشم هاش پیدا بود. نگاهم رو مثلا با شرم از چشم هاش گرفتم و البته واقف بودم به این قضیه که من، اون دختر خوبی که وانمود می کنم، نیستم.
طعم الکلی که تو دهانم جا مونده بود رو با لذت مزه مزه کردم.
-اوه…من…!
سال ها بود که احساس شرم و خجالت کشیدن رو فراموش کرده بودم و وانمود کردن به این دو حس به طرز مسخره ای مصنوعی بود!
زبونش رو روی لب زیرین کشید و گفت:
– می خوام بگم متاسفم ولی … نیستم!
لعنتی!خنده ام گرفته بود! گفتم: